۱- نویسنده
محسن مرادی متولد اسفند ۱۳۵۲ در کرمانشاه است.
از پنج سالگی به دنیای کتاب وارد می شود.سال ۶۱ عضو کتاب خانه کانون پرورش می شود. دو کتابِ گزیدهی غزلها و رباعیها آمادهی انتشار دارد. ده سال در انجمن سینمای جوان کرمانشاه، به تدریس فیلمنامهنویسی مشغول بوده . در فیلمنامهنویسی، چند رتبهی کشوری و منطقهای دارد. اما همیشه پی فرصتی برای نوشتن داستان بوده است. چرا که ادبیات، خانهی اوّل روح و روان او بوده است.
۲- انسان در داستان
با وجودی که یکی از محوری ترین شاخصه های داستان ها انسان به شکل های گوناگون قهرمان- شخصیت- فردیت است، اما او همیشه بر صفحه داستان به صورت کلی نقش داشته و بیشتر او را مسطح در شکل های ناقص، گاه کاریکاتور، ماکت، و تنها با یک اسم و شبح کمرنگی می بینیم.عضو اصلی خانه ی داستان که تنها در رخداد، حوادث، اتفاقات یا کنش واکنش شرکت دارد.انسانی کلی تنها با یک اسم بدون پوست و خون و گوشت که با دیگران قابل تشخیص نیست.بی لک وپیس و تُپُق، و لکنت زبان.تکیه کلام ها و عادت ها و مشخصات فردی و خانوادگی و اجتماعی. و ده ها شاخصه ی دیگر. همه ترو تمیز و اتو کشیده در داستان حضور دارند.بی زبان؛اگر زبانی دارند، زبان روایتگر داستان و یا همان زبان نویسنده است. در این جاست که بیشتر نویسنده ها با رخداد و اتفاقات داستان را به پیش می برند.در چنین موقعیت هایی است که ما با انسان های ناقص و ابتری روبرو می شویم.انسانی کلی که با واقعیت کیلومتر ها فاصله دارد. در بیشتر داستان ها نویسنده به توصیف شکل و شمایل او می پردازد. برای نمونه با این همه تنوع زیستی، گویش ها گروهی و قومی را در داستان کمتر می بینیم.از عادت ها و رفتار ها اصلن خبری نیست. انسان هایی بدون طعم و بو و مزه ایرانی.
شخصیت در داستان آمادبوس
آمادبوس داستان شخصیت است که می رود تا یک تیپ اجتماعی را نشان دهد. تمرکز داستان هم به روی این سازه که وجه غالب روایت است، قرار دارد.از این جهت دیگر سازه های داستان در خدمت همین ویژگی قرار می گیرند.و هنر نویسنده در شناخت و شخصیت سازی داستان خود را از طریق کاربرد زبان به معنای کلی آن به رخ می کشد.
داستان گونه های متفاوت شخصیت را در میدان گاهی داستان برای ساختن شخصیت کلی جمع می کند.بطوری که با کمی گذشت می توانیم بگوییم صحنه ( میدان داستان) نمایشگاهی از چند گونه شخصیت یک تیپ اجتماعی را نشان می دهد.
نیروی محرکه ی داستان بر پایه کشش و باور پذیری است که اساس آن بر بینامتنیت بنا شده.
این نظریه را ژولیا کریستوا در سال ۱۹۶۶ مطرح کرد که: شکل گیری معنای متن توسط متون دیگر اساس بینامتنیت است.
شگرد مهم هنری نویسنده استفاده بجا، درست و هوشمندانه ی او از بینامتنیت در داستان از اسم آمادبوس- آمادئوس شروع و تا اسم شخصیت اصلی موتزارت- مرتضات، همین طور درون متن موسیقی که هنر هر دو شخصیت فیلم و داستان است، در سرتاسر جغرافیای داستان ادامه دارد.
توضیح این که آمادئوس (نام فیلمی از میلوش فورمن است. این فیلم در سال ۱۹۸۴ بر اساس زندگی ولفگانگ آمادئوس موتزارت موسیقی دان قرن هیجدهم ساکن وین اتریش تهیه شده.)
نویسنده در این داستان از فیلم بهره کشی زیبایی می کند.به نوعی بین فیلم آمادئوس و موتسارت یک تصفیه حساب تاریخی- جغرافیایی- هنری و فرهنگی انجام می دهد.استفاده هوشمندانه ی نویسنده از بینامتنیت یعنی این که عبور از ماجرای آمادئوس و پرداختن به ماجرای خودش و شخصیت اصلی داستان و این که در تایید آمادئوس داستان را ادامه نمی دهد. در بینامتنیت توجه پنهان می کند نه توجه عریان . به متن پیش توجه می کند منتها ضمن بعضی از مشابهت های هنری و رفتاری شخصیت ها، در جهت خلاف آن در داستان حرکت می کند.
مورد دیگری که نویسنده پیوند بینامتنیت را در داستان محکم می کند،شباهت سازی ها در حرکت موازی اسم هایی مثل آمادبوس- آمادئوس. موتسارت- مرتضات و… همچنین شباهت سازی هنری و رفتاری شخصیت های بین فیلم آمائوس و داستان است.آمادبوس ضمن مشابهت آوایی به طنز و خصوصیات اخلاقی- فردی حال و هوای مرتضات بیشتر کمک می کند.
یکی از پارامترهای درخشان این داستان زبان آن است.نویسنده یا فاصله گرفتن از زبان رسمی، با زبان شخصیت سازی می کند. چه شخصیت مرتضات و چه شخصیت بنیشیم و پیرمردهایی که گلستان می خوانند.ما در داستان با ویژگی های زبانی این ها، حاضر جوابی، و اصطلاحات و ضرب المثل های خاص خودشان روبرو می شویم.به جز این زبان هیچ زبان دیگری قادر نخواهد بود این چنین شخصیت سازی کند. زبانی تخمیر شده.زبانی تحقیر شده که در زجز خوانی و اغراق خودش را نشان می دهد. نویسنده این زبان را در نوع عالی و درخشان خود بکار می گیرد. این همان زبانی است که سلین و چوبک بکار می برد.بخصوص در سنگ صبور. همین زبان است که شخصیت را می سازد.زبانی فعال و اکتیو که درون شخصیت را بیرون می ریزد و ما او را شفاف می بینیم.زبانی عامیانه. عریان. زشت.زبان درونی قشر های خاص جامعه که مغفول مانده و در این جا فوران می کند:
یاتاق زده بودی. از چشمهایت به جای شهلا، شراره میریخت. رگبار گرفتی:«آره، پایهام، تو و ننهات هم چهارپایهاید. ننهخیزِ دهنمُفت، خداسال است هی میگویی کی بنیشیم؟! همهاش حرّافی و تعارفِ تخمی. تو چهلدرجه تب داشته باشی، یکدرجهاش را به کسی نمیدهی.کی از درِ کون انتر، گل چیده که من بچینم؟! آن آبپرِ نُه ماهگیت را با چه دادهای جلو؟! با مفتخوری. این دهتنِ دفترنقاشیات را هم با کسکلکبازی و تیغیدنِ این و آن انداختهای زیرِ پا. جانِ آن ننهی چیاسرخیات، سوزانروشن آمد خوابید زیرِت! اصلاً اگر تو آن بالوک[۱] زیرِ شکمات را دیدی، گوزانروشن را هم میبینی. گوزور، من این فلوتِ تمامطلایم را آب کنم، دو میلیارد تومن طلای ۲۲ عیار دارد. ارزش هنریاش دیگر هیچ! »
…
گفتی:« به جان هر چه مرد است، یکشب توی باغی مهمان بودیم. همه لرد و تریپبالا، سانتیمانتال. زنهایی آمده بودند سبیلکن پیششان لنگ میانداخت. کلّهمان گرم شده بود. ارکستر آورده بودند. ولی تخمی میزدند. یکهو، خون دوید زیر پوستام. تار را از دست تارزنِ گرفتم. چهارگاه زدم. نیناش. زنها قرِ سیسالهی کمرشان را خالی کردند وسط باغ. یکهو، خوشگلترینشان آمد نشست روی پام. چشم برید توی چشمهام. با دو تا چشم نمیشد نگاهش کنی. هوش از سر میبرد. دو متر قدّش بود. پوستاش پوست پنیر. چشمهاش اندازهی نعلبکی. لب گذاشت روی لبام. شوهرش چه؟! سیاه شده بود. نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. نفهمیدم چهطور رسیدم به خانه. »
موضوع دیگری که در داستان اهمیت پیدا می کند این که داستان از زبان اغراق استفاده می کند.اغراق، خالی بندی، لاف زنی و رجز خوانی چه در زبان بنیشیم و چه در زبان مرتضات، زبان و فرهنگ درونی مردمی فلاکت زده است که آرزوهای فروخورده و تحقیر شده ی خود را در آن ارضاء روحی می کنند. از این جهت داستان بر مرز دروغ و راست حرکت می کند.از آمادئوس فاصله می گیرد و در انکار او پیش می رود وماجرای دیگری صادر می کند.ماجرایی که بین روایتگر و مرتضات جریان دارد.
[۱] زگیل
در همین زمینه: