از قماش دیگری بود دکتر. رعونت نمیدانست. سخت گرفته بود روزگار به او و جانسختیاش برای خودش هم مایهی حیرت بود. گواینکه نشد ببالد به آنچه طی سالها حاصل داده. بدیهیاش میدانست. «… اشکال دارد، ایراد دارد، کاستی دارد، بهخصوص هنگامی که از دیدگاه اهل نظر و تحقیق در آن نگریسته شود. ولی این کاری است که کردهام و همین کار را میخواستم بکنم».[۱] تازه کارش را دست کم هم میگرفت در ثبت آن تعداد اسم و واقعه و نقل تاریخ. بدخُلق میشد گاهی. نه با ما مهمانان یا به تعبیر خودش دوستان. اما وقتی آن ور شخصیتش رخ مینمود میدیدی بیراه نگفتهاند که میتواند آدمها را برماند از خود.
دکتر را به هفت جلدی میشناسیم؛ کتاب عمرش، «حکایت بلوچ». پس از ماجراهای تلخ طبع چند جلد در انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، ناشری بهظاهر غیرمرتبط چاپ کتاب را پذیرفت، آن هم وقتی که نویسنده دیگر ناامید شده بود. هفت جلدی در دوران کرونا و در نشر دنیای اقتصاد به چاپ دوم رسید، گرچه فقط با تیراژ سیصد نسخه، اما لااقل دوستداران دکتر توانستند بدون گرفتاری تهیهاش کنند. البته با سرعتی بیش از آنچه لازمهی تامل و ترازِ شان دکتر بود
آماده شده بود. افتادگیها و اغلاط دستوری و نگارشیای جا ماند در متن که ظن تعجیل را تقویت میکرد. (اجر باریکبینی جناب ایمان پاکنهاد، دوست سالیان تنگ دکتر محفوظ) اغلاط ه و کسره که هرچه جلوتر میرفتی بیشتر میشدند، بسامد غیرقابل قبول دو شعر محبوب دکتر ( مصراعی از عنصری: «چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار» و «آخر چو فسانه میشوی ای بخرد/ افسانهی نیک شو نه افسانهی بد») و تکرارهایی چند متن را شبیه به ویراست اولیه مینمایاند.
در عینحال این تغییر مشی دکتر و از این شاخ به آن شاخ پریدن و میل به نقل محفوظات را، از جلد پنجم به بعد، باید جدی هم گرفت. هرچه باشد این همان زبانیست که مقدمهای شده برای رهایی از قیود دستوپاگیر نوشتن مرسوم. نتیجهاش هم نمایشنامهای است که شاید به سادگیها راه ندهد به اجرای صحنهای: کرهخر و نوردبون. دکتر از پیراستن متونش دل خوشی نداشت. بحث هم که نمیشد با او کرد!
جایی که در آن مینشست (یکی از تعابیر محبوبش از سیاههی زبان بلوچی) را با سلیقهای هنری و نه عادی، به زیبایی میآراست. خانهاش نمونهای والا به دست میداد از این ذائقه. آن درِ کوتاه توی کوچه که باید سر خم میکردی تا ازش رد شوی در بنبستی خیالانگیز از درکهی در آستانهی انفجار، از پلهها که سرازیر میشدی مطبخ گوشهی حیاط و اتاقهای تودرتوی خانهی بس مصفایش و پایینتر از پلهها کرتی نظیف و یادآور دیدههایش از روزگار گمشده. بادنجانی که خودش کاشته بود و با تفاخر میگفت حال که داشتم بس که زیاد میآمد به همسایهها هم میدادم: «دستم به عرب و عجم بند بود». نمیترسید از اینکه منزل باغ فردوس را رها کند و برود در درکهای که هنوز ده بود مستقر شود. سختیهای زندگی در آن گوشهی دنج را هم میدانست، اما تهدید را به فرصت تبدیل کرد. شوربختیم که آن خانه که شایسته بود بماند و یادگاری دکتر برای بلوچان یا کلیتر فرهنگ ایرانی باشد، حالا چشمبهراه ایلغاریست آشنا: کوبیده شدن و برج شدن. خودش که بود، به اینها که فکر میکرد مشوش میشد. همین آدم کافی بود در حیاط مصفایش بنشیند و منظرهی درختان انار و خرمالو و گلدانهای خالی و پاییندست زمینی که به جانش پرورده بود را، به وصفی خیالانگیز، برساند به شعر. نمونهای از نثرش در دفتر خاطرات ماهها و روزهای پایانی که مانده یادگار برایم را بخوانید: «…نشستهام توی حیاط، روی صندلیام تکان بخوری صداش درمیآید، چراغهای زیر شیروانی همسایه روشن، میزنند به زرد، ماتشان برده، توی خاکستری صاف غروب، زیر پرتو چراغها، درخت فندق یله داده به دو شاخ که زدهاند زیرش. شاخههای باریک فندق غلتیده روی زمین، یک در میان برگها زرد، گاهی زرد و سبز و سیاه…».
فلج میکند فقدان. ناکار میشود عقل. همین خطوط را خیال میکنم میخواند و نظر میداد اگر بود. ذهن مجموع نمیشود درست. تلفن کرد و گفت: «این جمعه که میآیید کتاب نان سنگک[۲] را نیاورید. دیدم دارمش. دو نسخه هم ازش دارم. گفتم زحمتتون میشه.»
به این راحتیها هم پیدا نمیشد کتاب. وسط شامیران مملکت دکتر یادش بود. یکی منابعش را یادش میماند، دیگری آن معدود ماندگان را که از یادش نبرده بودند و «یه وقتایی میان در میزنن که دکتر حالت چطوره»؟
اما دیگر دست نداد دیدار. دو هفتهای که تهران نبودم تا برگردم، خورد به سرماخوردگیاش که با آن بدن شرحهشرحه نمیشد تابش بیاورد. فکر میکرد فرصتی نمانده. این بود که تا به خود میآمدی عزم کاری و جایی میکرد. یکشنبه شب بود که به رسم مالوف زنگ زدم احوالپرسی. پرستار باوفایش گفت دکتر سرما خورده. طول کشید تا گوشی را بگیرد از پرستار. گفتم نگران نباشید. صداتان که چندان نشان نمیدهد. ته دل اما نگران شدم. پرسید پس نمیآیی؟ گفتم فردا میخواستم بیایم. خوب که شدید چند روز دیگر چرا.
اصلاً از روزی که نثر و جلای همنشینی کلمات در حکایت بلوچ، برق از سر پراند تا نگارش دو سه متن با وام از نوشتار دکتر، چند ماهی بیشتر نکشید. اسفندِ قرنِ رفته بود که جلد اول را دست گرفتم. مغازلهاش با واژگان از همان تقدیمنامه (که در چاپ اخیر افزوده بود) دعوتکننده بود: «تقدیم به نرگس بانو و ایمان/ سپاسگزاری از حضرت صدری، نه حقیر قلمزن، بلوچان، بلوچان». آوای سجع و بازی با تکرار بلوچان که صدای درون و مدام عمرِ دکتر بود. تعلقش به تعابیر «حضرت» و «قلمزن» را هم بعدتر دریافتم. به خود که آمدم، هفت جلدی که سهل است، کرهخر و نوردبون و از سرزمین بیپرنده تا قلعه و درآمدی بر تاریخ بلوچستان و آفاق جزیرهی قشم را هم بلعیده بودم. اینها همه به چه سرعتی گذشت. چهارده آذر هم که خبرش آمد؛ سالمرگ ستون دیگری از تهران دیروز، علی حاتمی.
کاش هر پارهی ایران چنین دانشنامهی جامعی میداشت. اجتماع اینهمه ویژگی ممتاز. ارجاعات تاریخی، آزاد کردن امکانات درونی زبان، نقب زدن به بلدیِ نویسنده و مطالعات گستردهی پیشین، آزاد گذاشتن خود برای نوشتن از هر چه دل تنگش میخواهد. خویشکاری او از روزی که گذارش برای گزارشی افتاد به بلوچستان، شد دالانداری فرهنگ ایرانی. عزم نوشتار که میکرد، جهان چنانش تنگ میشد که نمیتوانست ننویسد؛ گو با دست لرزان و حافظهی گریزپا. مزاحمتی چیزی اگر میدید در رفتار اطرافیان، جوری برآشفته میشد که نگو. بیحکمت نبود که تنهایی، سرنوشت او بود و نوشتن، تا دمدمای پایانی، پناهگاهش. تغزل «حکایت بلوچ» از عنوانش راه میافتد و در پیچوخمهای شگفت مسیر پهناورترین استان ایران اوج میگیرد. سوخت هر هواخور هم توصیفات دکتر است از آنچه دیده. میتواند تاریخ مستند باشد؛ میتواند هم ادبیات خالص. فرهنگ مختصر بلوچی (واژهنامه، اصطلاحات، افعال، اعداد و جهات اربعه) که در پایان جلد هفتم آمده، مسیر او را بیپایان مینمایاند. کار هنوز برایش تمام نشده. اویی که به ندایی یا وصفی از بلوچستان دلش میخواست برگردد به «محیط غریبی که بلوچ در آن نفس میکشد».
نمونههای فارسیاش را نتوانستم برگزینم، اما تفال بیراه نیست:
«میرویم و میرسیم به تپّه کلاتو: قهوهای سیاه، که میزند، گاهگاهی، به زرد گرفته، زرد ملول. میرویم بالا، کورهراهی که تاب برمیدارد و میرود بالا، تا نوک تپّه».
«امتداد مشیت خیابان است آسمان. ستارهها: سوت سوت سوت سوتکهای چهل کلانتری آژدان. ماه کف دستهاش رو گوشاش، دُلا دُلا. میگذرد جاده، سربههوا، روی پیچاپیچ ساحل رودخانه فنوج، رودخانه: یک رادیو، ته کشیدن باطریاش، درنمیاد صداش، سه سال و سه ماهه، لالمونی گرفته، بریده صداش، شارژِ باطریه یا کار برقِ ابره، روشن کردنش، دست رعد و قرمبقرمب آسمون…».
پس حکمتی داشت که بهجد معتقد بود این هفت جلدی خودش رمان است. این بود که در پایان هر جلد حالی داشتی شبیه به پایان یک رمان کلاسیک: ترک یک جهان و آداب ملازم زیست در آن. انگار آنا کارنینا را رها کرده باشی یا راسکلنیکف را یا اما بوواری را یا…
از دیگرانی که به حضورش میرسیدند سراغ همسر یا همراهشان را میگرفت. در این چهار ماه و اندی که با او همنشین بودم کم ندیدم این را. فرصت میجست گریز بزند به فرحناز محبوبش. چون چشمش تمام عمر دنبال او بود نگران میشد برای دیگران؟ دور نیست. این یک قلم را سختتر از دوری از بلوچستان پذیرفت. بیراه نیست اگر بگوییم پی او رفته بود بلوچستان. بر گسل عاطفهی انسانی پیچوتاب میخوریم، و در این گود، همه چه بیدستوپاییم. همیشه بار اول است و بهت همان است و نپذیرفتن همان. شبیه حال خود ما در این چند ماه. دکتری که ته عمرش دریغی برای خانواده نداشت، اما فرحناز را هرآینه همان حوالی میدید.
و ناگفته نماند که چقدر میدانست دکتر. تنها یک نمایشنامه نوشت: اتفاقی در قالب خودش. مدتی که به فراخور زمانه روی آفاق جزیرهی قشم کار کرد، گفته بود هشت سال، خودش کارستانی حاصل داد. پژوهشی که شناخت قشم را، به فارسیاش، معتبر میکرد. ضرباهنگ کلام همان بود و تکاپو برای خلق ریتمی تابع زندگی بومیان همان. تکاپوی افعال ضربتی در جایی نابهخود و ناآشنا از جمله، و سرریز عاطفهی پژوهشگر در متنی با ظاهری بافاصله و خشک. سالهاست چاپ نمیشود. دوندگی برای یافتن ناشر تا این لحظه که بینتیجه مانده. قلعه (یا آدمهای سهزار و صناری) اولین کتابش، نور بر جایی میتاباند که تا سالها بعد و رمان و فیلم طوطی (هر دو کار زکریا هاشمی) و عکسهای کاوه گلستان هماوردی نداشت. (دوست داشت تاکید کند پارهای از دستنویس اولیهاش را احمد شاملو به توصیهی جلال آلاحمد در کتاب هفته به چاپ رساند) دکتر برای تباری سرقلم رفت که دستکم روشنفکری ما از پذیرش آن طفره میرفت. درآمدی بر تاریخ بلوچستان بین نوشتههایش کمترین نشان را از آن نثر آشنا داشت. گریزهایی میزد نویسنده به سنتی که دلبستهاش بود، اما راه نمیداد خشکی تحقیق دانشگاهی.
تازه متخصص برنامهریزی و توسعه بوده، کار سیاسی کرده، دو دانشگاه افتتاح کرده در زمین محبوبش، تاریخ میدانسته، از سینما و نمایش با وجود سالها دوری از پایتخت بیاطلاع نبوده. رمان فارسی و فرنگی را با علاقه میخوانده. (دو فقره «بازماندهی روز» با برگردان نجف دریابندری و «داستانهای کوتاه مارکز» را این اواخر مدام در کنار داشت) محفوظاتش از شعر فارسی را که دیگر نگو. متناسب با آن بسیار از متنهای کهنهی عرفانی هم بهره برداشته بود. در جامعهشناسی و زبان و ادبیات انگلیسی هم که مدرک دانشگاهی داشت. روانشناسی و مدیریت هم که اگر نمیدانسته معتبر و ماندگار نمیشده در میان بلوچان.
خوارمایگی روزگار را ببین که ناچار شد از فروش عمدهی کتابهایش برای گذران و سالیانی انگشت به دندان بگزد که بسیاری از منابعش را دیگر در کنار ندارد. مثل انبوه آنچه نوشت و رنگ چاپ ندید. مثل سفرنامههایی که برای لرستان و مازندران نوشت و کاغذهایش را همه باد برد.
بر دیوار خانهاش خط نستعلیقی بود: من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف/ تا بدان جاست که آهسته دعا نتوان کرد. به او نمیآمد این دروننگری و آرامگرفتگی. همیشه در بزنگاه میشد تصورش کرد و لبهی خطر. تو گویی آمده بود برای ایثار. نه عزمش را داشت که دیده شود حاصل عظیم کارش، نه امکانش بود در این روزگار تزاحم.
توانش برای ایجاد تعلیق از دل یک رویداد گذرای زندگی روزمرهی بلوچان و دوختن فرهنگ عامه به نظریات توسعه از همان جلد یک پیشفرض متن است تا پایان. این بود که با ذوق میگفت برایم کتابی نوشتند به نام بلوچی که از تهران آمد. مجوز نگرفت، اما این یعنی من خودم بلوچم! طنزش در شیوهی اجرای هر خاطره هم نمود داشت. امان از وقتی که سرحال بود و حکایتی میخواست بگوید از جوانی و آوارگی در اقصای کشور: پیشآیند فردایش. از اهواز میگفت که بهترینِ سالهای نوجوانیاش بود تا آن یک سالِ همدان، تا خرید جیپِ شخصیِ تختی و آنچه از زندگی خصوصی او میدانست، تا شنیدهها و دیدههایش در تحقیق مشهور شهر نو و پیاپی خواندنش از اشعار مولانا و حافظ که ورد زبانش بود. روزی با جناب آیدین آغداشلو به دیدارش رفتیم. شصت و چند سال همدیگر را ندیده بودند. دیدار چه گوارا بود برای هر دو. آقای آغداشلو قاتی حرفها اشاره کرد به تعبیر حافظ که: «… اینهمه نیست». دکتر یکباره تمام غزل را از حفظ خواند. اینجور وقتها دیگر یادش میآمد همه چیز. نه که همصحبتی نداشت، تا یار همراهی را میدید شادابیاش برمیگشت. پیش از آن گفته بود من و عباس سیاه (کیارستمی را میگفت!) و علی گلستانه و نصرالله افجهای و آن یار پایین رودخانه که بهش میگفتیم آیدین خوشگله مدام با هم بودیم! «میگی آیدین منو یادشه»؟!
خودش قائل بود که باید ثبت شود هر چیزی. چیزی که بیارزد البته. پس بشنوید از دریغ اصلی: بدموقعی به دکتر رسیدم؛ تحسرِ مدامِ اینکه بسیاری چیزها را نمیشد از انبان خاطراتش بیرون کشید. دیگر کارش را کرده بود. بااینهمه چه طرفهها در آستین داشت و هر دیدار کمِکم دو ساعت به درازا میکشید. تو رودکی را ای ماهرو کنون بینی/ بدان زمانه ندیدی که اینچنینان بود…
این آدم میرسد به جایی که در یکی از دو پارهی مستند جناب فرشاد فداییان که بیرون آمده، مردی با یک استکان چای شن، بگوید دیگر هیچ مژدهای شادمانش نمیکند. شبها با آرزوی بیدار نشدن به بستر میرود. متوقع است در بهشت زهرا نخوابد. با همان بیاعتنایی مالوف گفت به صدای دریا چنان دل بسته و درختان مَکرزَن، که چابهار را بهترین جا میداند برای خودش. میپندارد در آن ریشههای مرموز مکرزن جاری میشود و میپاید. مستند با تصویر شستن سرش شروع میشود. عنوانش را هم انگار خود دکتر گذاشته باشد روی فیلم؛ کما اینکه از هوشیاری فداییان است که توضیح دکتر برای شان نزول آن هم با افعال مضارع در فیلم آمده. باز به گذشته پرتاب شده و هرآینه خاطره را احضار میکند. چه اعترافاتی و از چه موضعی. در ضمن اگر نسخهی کامل فیلم را ببینید، نگاه دکتر در هر یک از دفعات تکرار موتیف راه رفتنش، چه در خانه، چه در حیاط و چه در مجاورت خانهاش، و کاتهای هشیارانه به بلوچان امروز، گویی تجربه را ناتمام میگیرد… زور دکتر نرسید به بیشتر از این…
در دیدار سوم خواست صدایش را ضبط کنم تا «روزی» به کار بیاید. اما گاهی میشد که دیگر حرف تازهای نزند و بیاینکه بداند خاطرات تکراری بگوید. خوشایند نیست یادآوری این واقعیت تلخ، سیاه، کابوسوار، که چون امکاناتی متناسب با مقام علمی او برایش تدارک دیده نشد، بهمرور آن حافظهی شگفت داشت تار میشد و گم و گنگ. هم زمانها با هم بُر میخوردند و هم آدمها. دیگر رسیده بود به نشناختن اتاق کارش. حتی فرّار بودن حافظهاش را هم پذیرفته بود. مسلم است که اگر آکادمیسینی چون او از ابتداییترین حقوقش، تدریس در دانشگاه و برخورد دائمی با دانشجویان برخوردار بود و متحمل این عزلت نمیشد، حالا حالاها سرپا بود و داشت کارش را میکرد. ابتلایی هم نداشت که بگوییم عاقبت باید زمینگیر میشد. کوهنورد و ماجراجویی که عمری بر باربند ماشین خوابیده بود و روی شن و سنگ و میان کپرهای بلوچان، چرا باید با یک افتادن از تخت و شکستگی استخوان از کار بیفتد؟! در همان حال هم، چنان در تهتههای ذهنش با یکجا نشستن بیگانه بود که اگر نیاز میشد بین حرفهاش به متنی استناد کند، با همان عصا، یا قبلتر واکِر، بدون اینکه آخ بگوید پا میشد میرفت دنبال منابعش در کتابخانه و میگشت تا پاسخ را بیابد. آداب معلمی در او گوهرین بود. جاها را صحبت علمی که میشد امکان نداشت اشتباه کند. کدام کتاب در کدام قفسه است و چرا فلانی یکیشان را بیاجازه برداشته و پس نیاورده و منکرش هم شده. فراموشنشدنی است که خرمالوهایش که پاییز امسال رسیدند خیلی جدی پرسید: «برم براتون بچینم»؟! از درون نپذیرفته بود جسم ناهمراه را و هنوز دنبال راهی بود برای برگشتن به آن جوش و خروشی که عادتش بود. جایی که کمترین بود، در همان دانشگاههایی که ساخته بودشان، از او دریغ شد و آکادمی شد شوخی و بازیچه و دکتر گوشه گرفت و نشست تا آیا کسی دری بزند و یادی از گذشته و تهرانی که دیگر نیست و دستی که به بلوچستان نمیرسد و تنی که آن تکاپوی پایانناپذیر ذهن را نمیکشد و عمری که به روز بهتر وصلت نمیدهد.
هنوز بودید آقای دکتر که برای فصلنامهی «نگاهنو» در وصفتان نوشتم: بس تجربه کردیم در این دیر مکافات. تقدیمنامهی کتاب بعدیام را هم به شما گفتم (برای جادوگر زبان پارسی، محمود زندمقدم) که با مهر عمیق سپاسگزاری کردید. نه این را دیدید، نه آن را. چه برنامهها برای شما در ذهن داشتیم بعد از سرحال شدنتان. ذهن پس میزد واقعیت را که دیگر قبل و قبلترِ شما را نخواهیم دید.
گاهی این خط شعر را زمزمه میکردید: ما نواسنجان محنت خانهزاد غربتیم/ از میان بیضه ما را زآشیان برداشتند. پذیرش. پذیرش. پذیرش. گاسم که دیگر صدای دریا را میشنوید و همراهی بلوچان را چنان چون ضرباهنگی ممتد در کنار دارید. نه مگر تهران هم که بودید، دل خوش داشتید به خیال همان درختان بشکوه و گاهی و بیگاهی که بلوچی از راه برسد و وامگزاری و چشمانتان برق بزند از یاد روزگار رفته؟! (روزی را با ذوق مکرر به یاد میآوردید که زن بلوچ جوانی با بچههایش عقب نشانی شما میگشت و با همان لباس و لهجهی آشنا دقالباب کرد که تنها آمده نظری بیندازد و برود؛ باید بفهمد چطور آدمی است آنکه اینهمه به بلوچان خدمت کرده! دید و رفت…) آن روز که دانشجوی بلوچی را به محضرتان آوردم خم شد به نمایندگی از یک قوم دستانتان را ببوسد. نگذاشتید. اشاره به سفر اولتان کردید به آن سامان و بدایت تاریخ، تعبیری که همیشه برای نسبت شخصیتان با بلوچستان به کار میبردید. طفره رفتید باز از اینکه خدماتتان زیر ذرهبین برود. از استغنا میآمد آن واکنش. خانهتان را که آماسکرده از نشانگان زیست بلوچ دید، به وجد آمد و ترانهای بلوچی گذاشت و رخصتی و بنا کرد رقص بلوچی برای خوشامد شما. دیگر روزهای آخر بود. کمتر به وجد میآمدید. پسر که رفت حسرت خوردید که با این اطلاعاتی که داشت کاش فیش برمیداشتم و به کتابهایم میافزودم: «الان که دیگه میدونی… نمیتونم»! گران میآمد برایتان که عمری به آداب روزانه نوشتن خو داشتید. پسر رفت پی هماهنگی با موزیسینهای بلوچ مقیم تهران که روزی بیاوردشان برای غافلگیری شما. نشد. نه این و نه آن. اما درختان مکرزن حالا میزباناند و واژهبازی برای نویسندهای سواره چون شما بیهوده! اسباب تسکین شاید. بماند که برای شما پیرمردی که بهراستی چشم ما بودید، اینها مقدمه هم نیست. بگیریم معارفه. همچنان بیش از هر کتابی، هفت جلدی را به هم معرفی میکنیم. بیقصدی هم که شده بازش میکنیم. هر جایش آمد راه میافتد عیش با نوشتار شما. به خود که میآییم ساعتی، دو ساعتی گذشته. نور که میرفت خودتان سر نوشتن میگرفتید. در حیاط بودید اگر، پرستارتان را میگفتید لامپ آن گوشه را روشن کند. حالا عجیب تاریک است آقای دکتر و ما شاگردان و دوستدارانتان نخواهد شد که بنویسیم و یاد از شما نکنیم.
نوروز نداشتهی ۱۴۰۲
[۱]. از مقدمهی جلد یکمِ حکایت بلوچ، صفحهی ۱۶
[۲]. جواد صفینژاد و سیدداود روغنی، نشر اختران و دات، چاپ اول، ۱۳۸۵