محسن مرادی: آمادبوس

محسن مرادی، پوستر: ساعد

نرمه‌لرزی پوست‌ام را سوزن‌سوزن می‌کند. پیرهنم چشم‌ به‌راه هم‌آغوشیِ کاپشن پاییزه است. نیمکت، نیمکت شهریور نیست. با پشت و کفل‌ام چنان سرد تا می‌کند . می‌گذاریم می‌رویم.  

گفت ده‌دقیقه‌ای خودش را می‌رساند. یعنی خبری از موتزارت گرفته؟! چه خبری؟! خوش یا ناخوش؟! طرف گذاشته همین‌طوری غیب‌اش زده، حالا بعد از بیست و پنج روز، کجا پیدایش شده که دایی‌ام باید خبردار شود؟! نکند گندِ کارش با آن زنِ جوانِ چشم و ابرو مشکی درآمده؟! نکند زنِ بیچاره را برده و… ؟! نه. موتزارت، هرچه بود، آن‌قدرها هم… اما اگر یک‌هو، طبع برصیصایی‌اش زده باشد بالا، چه؟!

آفتاب، مثل آدم‌های اسکاندیناوی، یخ و ماست به زمین زل زده. نیمکت آخرین دیدارمان مهمان دارد. نیمکتی که زن چشم و ابرو مشکیِ لوند آمد نشست رویش، کنار موتزارت و همه‌ی دندان‌های فشنگیِ آمادبوس را به عشق خودش بیرون انداخت. از یک فرسخی هم هوار می‌کرد وقت درس نیست. خداحافظی که کردم، مُرتضات سلام کرد. رفته بود توی چشم‌های میشی و زیر دندان‌های خرگوشیِ‌ زن. با جوانِ سیاهِ نیمکت بالایی حال نکردم. انگار آشنا بود. نمی‌دانم، انگار به جای زن، رفته بود توی کارِ مُرتضات. حالا بیست و پنج روز بعد، روی نیمکت، دو تا پیرمرد نشسته‌اند. کلاهِ لگنی و پالتوهای کلفتِ پنبه‌ای پوشیده‌اند. روی نیمکت که هیچ، روی قالب یخ هم بنشینند، نمی‌فهمند. یکی‌شان از روی گلستانِ کهنه‌ی برگ‌برگ‌شده‌ای می‌خواند:

« شیّادی گیسوان بافت، یعنی علوی‌ست و با قافله‌ی حجاز به شهر درآمد که از حج همی آیم و قصیده‌ای پیش مَلِک برد که من گفته‌ام… »

همه‌اش را از بَرَم. با دلشوره‌ام از کنار سعدی و شیّادش می‌گذریم. جوانِ دودزده‌ی کثیفی روی چمن دراز کشیده و می‌خندد. فقط زیرپوش آستین‌دار و شلوار کردیِ پاره‌ای پوشیده. از فکر درازکشیدن روی چمنِ سرد، لرزم می‌گیرد. باید دور میدان قدم بزنم.  

سه‌نیمکت پایین‌تر، شب می‌شود. با تنِ نحیف و دست‌های ظریف، ریش تُنک و موهای آشفته، فلوت می‌زدی. انگار همان حافظی بودی که روی جلدِ دیوان‌ها می‌کشند. تنها بودی. اوّلین بار بود که کسی از یک‌ متری‌ام فلوت می‌زد. دست پاهایم نبود که سست ‌شدند و نزدیک جادوگری با نوای سحرآمیز فرودم ‌آوردند. قاطیِ نت‌های مقطّع و تند، با سر اشاره ‌دادی کنارت بنشینم. نشستم. دهنِ بازِ مستمع، سرِ ذوق‌ات آورد. گرم‌ترش کردی. خالی که شدی، دست زدم و مثل علاءالدین که روی دوش غول چراغ جادو، توی ابرها پرواز کرده باشد، از خرذوق‌ام گفتم. با چهل‌پنجاه دندانِ ‌درشت‌ات ‌خندیدی. گفتم شاگرد نمی‌خواهی؟ از شوق پیداکردن هم‌سفری مشتاق، دوباره دندان‌نمایی ‌کردی. یک‌ ساعت بعد، با ته‌مداد، پشتِ زَروَرقِ پاکتِ مَگنا، نُت‌ها را روی پنج خطّ حامل، می‌شکافتی. گفتی:« می‌دانی نُت‌ها کاراکتر جنسی دارند؟»

شاخ‌های درآمده‌ام فقط به چشم تو آمد. با لذتی که استاد پیرِ تای‌چی، هوای کوهستان‌های وودانگ را تو می‌کشد، دود مگنا را ‌بلعیدی و با کیفِ کشفی دُردانه ‌خندیدی. چشم‌هایت پر از خواب و رگه‌های خون بود. گفتی:« کشف خودم است. می‌خواهم ثبت جهانی‌اش ‌کنم. دو و فا و سُل که سَرکلیدند، جنس برترند؛ یعنی چه؟»

« نر »

« ماده. حالا بگو رِ کجای خطّ  است؟ »

« روی خطّ اوّل »

« آفرین. رِ بالاست. یعنی سوار است. خوش باشد. رِ، نر است. می‌ماند، سه نت. می کجای خطّ حامل است؟»

« می؟ بگذار ببینم… بینِ خطّ اوّل و دوّم. »

« درود! خب؟»

فقط توانستم سرم را  بخارانم. ‌زدی زیر خنده و دندان های درشت‌ات، زیرِ نورِ چراغ‌های توی میدان برق ‌زدند. با دو ساعت آشنایی نمی‌شود شوخی و جدّیِ کسی را بفهمی. گفتم:« خب… اگر به نسبت خطّ بالا حساب کنیم، ماده است. ولی اگر به نسبتِ… »

به پشت‌ام ‌کوبیدی و ‌خندیدی:« ترنس‌اند دیگر. چرا کش‌اش می‌دهی؟!»

برای گردی چشم‌ها و گشادیِ دهن‌ام گبرگه گرفتی. باید هم می‌گرفتی. صد سال به فکرم نمی‌رسید نت‌های موسیقی هم این‌کاره باشند. ‌خندیدی و چنان کامی از فیلتر سیگار ‌گرفتی که راسپوتین از زن‌های تزار می‌گرفت.

این هم نیمکت پایینیِ فرداشبی که فلوتِ تمام‌طلایت را به رخِ حیرت‌ام کشیدی. فلوتِ تمام‌طلایی که سال هشتاد و هشت از جشنواره‌ی جهانیِ اتریش گرفته بودی؛ برای بهترین و خلاقانه‌ترین سُلو. به‌گمان‌ام هنوز برقِ و نمِ غرور و افتخارِ چشم‌هایت را از جشنواره تا حالا نگه داشته‌ بودی. هزار و یک، هزار و دو، هزار و سه، هزار و چهار، هزار و پنج، هزار و شش… چه کامی! همه‌ی دودهای میدان را مهمان شُش‌هایت کردی. حلقه‌های دود را که بیرون دادی، گفتی:«مصّب‌ات توی دست‌ات، تهِ تهِ افتخار بود. برو توی نخ‌اش، توی وین، توی سالنِ درندشتِ هایدپارک، جلوی خداهای فلوتِ دنیا، یک ایرانی، از بدبخت‌ترین محل، فقیرترین شهر، جوری بزند که همه انگشت‌به‌دهن بمانند. وقتی اسم‌ام را خواندند، سرم گیج رفت. پدرو، همینی که برای گوگوش فلوت می‌زد، زیرِ بغل‌ام را گرفت برد روی سِن. اوّل شد. من دوّم شدم. درِ اشک‌دان‌ام مگر هم می‌آمد؟! با قسم و قرآن آرام‌ام کردند. برای خودم نبود. فکر مردم شهرم بودم، بچه‌های محل. دل‌ام دود می‌کرد برای پکی سیگار. یادم رفته بود ببرم. یک‌هو، ناتاشا جلوم سبز شد. یا مولا! قد، یک و هشتاد، چشم‌ها، زمرّدی، دماغ، سربالا، چانه‌… وای خدا! آلمانی بود. خدای فلوت، سوّم شد. انگار بهش الهام شده بود. سیگارِ مور دستش بود. یک کام گرفت و دهن گذاشت توی دهن‌ام. نفهمیدم دود خوردم یا زبان‌ یا ماتیک‌. وقتی مهمان‌دارِ اتریشی توی مهرآباد گفت سفر به خیر، دلم نیامد بگویم مرسی. ترسیدم طعم ناتاشای دهن‌ام بپرد.»  

نیمکت‌هایی که مرا با شوق می‌خواندند، حالا من و دل‌شوره‌ام را می‌رانند. هم سردند، هم غریبه‌. این‌هم نیمکتِ قلب‌نشانِ عشاق. همانی که از چرت و پرت‌گوییِ دهن‌مفت‌های دور و بر، بهش پناه آوردیم. همانی که تا نشستم، گفتی:« ننشین! »

قلبِ درشتِ وسط نیمکت را نشان دادی. با خودکار آبی کشیده بودند؛ با همان تیرِ معروف و یک F و S . گفتی:« حرمت دارد. »

نشستیم دو طرفِ نیمکت. قلب هم وسط‌مان. چشم‌هایت شهلاتر از شهلا بودند. سیگاری گُراندی و گفتی:« حال، حال عشق است. می‌خواهم بهترین عاشقانه‌ام را به عشق عشق بزنم. بعد، می‌رویم سروقت درس‌مان. این را به عشق کسی ساختم. ده سال پیش. روی چمن‌های همین وسط دراز کشیده بودم. انگار، آسمان چسبیده بود به کف آسانسوری و حالا رسیده بود طبقه‌ی اوّل. برق شهر، قطع شده بود. دست دراز می‌کردم، دُب اکبر و اصغر توی مشت‌ام بودند. ستاره نبودند، لامپ هزار بودند. نسیم، از پاچه‌ی شلوارِم می‌آمد تو و از بیخ گردن‌ام بیرون می‌زد. از تو چه پنهان، دوپینگ کرده بودم. برای بعضی از کارها، فقط با ساز نمی‌روی توی ملکوت. کمکی لازم داری. با ساز، فوقِ فوق‌اش تا آسمان چهارم و پنجم بروی. هفت طبقه آسمان است، خوش‌تیپ!  نزدیکی‌های پلیس راهِ آسمان هفتم بودم که یک‌دفعه آمد.»

« کی؟ »

« کی کیه؟! همین آهنگ!»

« کدام آهنگ؟! »

« هی‌هی. من زده‌ام، تو می‌رقصی؟! همینی که گفتم می‌خواهم بزنم. هه‌هه‌هه! خدا ببخشدت به این سادگی‌ت. خلاصه، آمد و شد سوگلیِ کارهام. برویم؟»

« کجا؟! »

زدی زیر خنده. آن‌قدر خندیدی که سرفه‌ات گرفت و مثل پیرمردهای دودیِ زهواردررفته، مُشتی ژلاتین، پشت نیمکت خالی کردی. حال‌ام بد ‌شد. بوی توتون و کاربیت و گوگرد، ‌پیچید توی هوا. پشت‌بندش، سوگلیِ‌ات شروع ‌کرد به پیچ و تاب و رقص‌های شورانگیز، توی گوش عشق‌بازها.

یعنی کجایی مُرتِضا؟! باشد، به سکونِ ت. اخم نکن، باشد. همان مُرتضاتِ خودت. کجا یک‌هو دود شدی؟! بیست و پنج‌‌شب است خماری می‌کشم، مرد حسابی. تازه رسیده بودیم به فاصله. خودت گفتی تف به فاصله. گفتی برین توی فاصله‌ی دو عاشق که نخ از بین‌شان رد شود. برای لعبتکانِ مؤنث گفتی. ولی فاصله‌ی رفاقت چه؟! از نخ همه‌ی نخ‌ریس‌های شهر، بیشتر شد. میزان‌ها و فاصله‌ها توی خون‌ام حل شده‌اند. راه که می‌روم، پشت سرم فاصله و سکوت و نقطه‌ی توقف می‌ریزد. ممکن است مثل الکل بپرند. نگذار پشت‌ام باد بخورد. من جَلدِ چیزی نیستم. هوکی‌هوکی‌ام. حالا مجنونِ سازم، فردا لیلیِ نسازم. باید تنورِ دل و دماغ‌ام را گُر نگه داری. بیا برویم تهران فلوت بخریم. یک‌تومن جمع و جور کرده‌ام. فلوت نیم‌داری هم بخریم، از سرم زیاد است. فقط تامپون‌هایش خراب نباشد. مثل فلوت تمرینی خودت که آدم را غُر می‌کند. نمی‌خواهم مثل کولیِ سُرناچیِ محل‌مان، آن‌قدر بدمم توی سازِ ناجور که با دو تا طالبیِ آویزان از خشتک‌ام بازنشسته‌ شوم. البته آدم که نباید با فلوت طلای سه چهار میلیاردی بزند! می‌رویم چیزِ دست‌دوّم سالمی پیدا می‌کنیم. پیدا می‌شود. خودت گفتی خیلی از عشق‌بازها، دیگر دل و دماغِ ساز و ماز ندارند. می‌فروشند تا چاله‌چوله‌ای، درزی، ترکی از بدبختی‌شان را پر کنند. شاید توی دیوار گشتیم و فلوت یکی مثل خودمان را نصف قیمت خریدیم. ولی شرط‌اش این است که خودت باشی و پسند کنی. وگرنه ممکن است لوله‌آبِ رنگ‌شده‌ی کلیدداری را جای فلوت یاماها بتپانند توی پاچه‌ام. ولی لامصّب، کجا پیدایت کنیم؟! اصلاً از این همه آدم، چرا دایی‌ام باید ردّی از تو پیدا کرده باشد؟! من اسم و رسمی از تو دادم و همین. همه را سر و ته کرده‌ای، مُرتضات!

بیا! این‌هم گوشه‌ی پرت و تاریکی که از شرّ مزاحم‌ها پناه می‌آوردی بهش. چراغ بالای این یک‌گُله‌جا سوخته بود. دنج و تاریک بود. رفیق‌رفقای لاشیِ و بچه‌محل‌های آب‌بُرده‌ات اینجا نمی‌آمدند. دل‌شان می‌گرفت. نور و جلوه می‌خواستند تا معرکه بگیرند و دود کنند و به ترک دیوار بخندند. اما بنیشیم، غافل‌گیرت کرد. ده‌تنِ قر و فردارِ نقش و نگاردارش را دور میدان پارک کرد و با توپ بسکتبالِ زیرِ پیرهنش پرید پایین و با نیشِ باز آمد سمت‌ات. پشت‌ات به او بود. توی ملکوت خودت بودی. وقتی با کف دست، محکم کوبید به پشت‌ات، از جا پریدی و یک خشاب فحش بالای هیجده‌سال روی خنده‌ی بی‌عاری‌اش خالی کردی. مثل غارنشین‌ها خندید و گفت:

«چه شد فوفول؟! با این جرأت‌ات می‌خواهی بروی جهنم؟! غش نکنی!»

بعد، گرفتت توی بغل و بوسیدت و گفت:« از جنوب می‌آیم. تنگِ فنی، زیدی سوار کردم با دوتا چشم نمی‌توانستی نگاهش کنی.تو نمیری، سوزان‌روشنِ سوزان‌روشن. جانِ مُرضا، عین انار، دو روز مکیدمش. جات خالی! هی می‌گویم یک سرویس باهام بیا تا هم غذای خوبی بخوری، هم جلوی چشم‌هات باز شود؛ هی نشسته‌ای کنج خانه، با دُم موش‌ات ور می‌روی. بینداز یادم برات تعریف کنم. بچه‌ها آمده‌اند؟»

دست را سایبان چشم‌ها کرد و گوشه‌ی روشن بالای میدان را دید زد. ترقوه‌ات را محکم فشار داد و گفت:« چرا آمده‌ای توی این ظلمات؟! مگر شَم‌شَمه‌کوره‌ای[۱]؟! »

دمغِ دمغ بودی. چیزی نگفتی. بنیشیم، گشادگشاد رفت و گفت:

«حالا کی بنیشیم؟ جان تو، شرابی برایم آورده‌اند شیرافکن. پایه بودی، بنیشیم کلّه‌ای گرم بکنیم. » یاتاق زده بودی. از چشم‌هایت به جای شهلا، شراره می‌ریخت. رگبار گرفتی:«آره، پایه‌ام، تو و ننه‌ات هم چهارپایه‌اید. ننه‌خیزِ دهن‌مُفت، خداسال است هی می‌گویی کی بنیشیم؟! همه‌اش حرّافی و تعارفِ تخمی. تو چهل‌درجه تب داشته باشی، یک‌درجه‌اش را به کسی نمی‌دهی.کی از درِ کون انتر، گل چیده که من بچینم؟! آن آب‌پرِ نُه ماهگی‌ت را با چه داده‌ای جلو؟! با مفت‌خوری. این ده‌تنِ دفتر‌نقاشی‌ات را هم با کس‌کلک‌بازی و تیغیدنِ این و آن انداخته‌ای زیرِ پا. جانِ آن ننه‌ی چیاسرخی‌ات، سوزان‌روشن آمد خوابید زیرِت! اصلاً اگر تو آن ‌بالوکِ[۲] زیرِ شکم‌ات را دیدی، گوزان‌روشن را هم می‌بینی. گوزور، من این فلوتِ تمام‌طلایم را آب کنم، دو میلیارد تومن طلای ۲۲ عیار دارد. ارزش هنری‌اش دیگر هیچ! »

جوانِ چاقِ سیاهی که روی چمنِ پایین دراز کشیده بود، نیم‌خیز ‌شد و نگاه‌ات ‌کرد. نمی‌توانستی آرام شوی. چشم‌ات که به من افتاد، شرمنده ‌شدی. نشستی و حرف نزدی. بنیشیم و سه نفر از دوستان‌اش با خنده و عجله دویدند سمت ده‌تن. کسی سلام‌اش ‌کرد. بنیشیم، پا ‌گذاشت روی رکاب و داد زد:« غلامت‌ام عمو نایب! خاکت‌ام. کی بنیشیم؟»

عمو نایب، با بزخند سری تکان داد که ترجمه‌اش می‌شد: خالی نبند، گوزو! بنیشیم، روشن ‌کرد. دو سه گازِ عربده‌کشانه ‌داد و مثل اژدها دور ‌شد. پشت کامیون و روی شیشه و گلگیرها و همه‌ی بدنه، خطاطی و نقاشی شده بود. پشتِ درِ اتاق، درشت نوشته بودند: کِی بنیشیم؟

گُله‌جای دیدار با بنیشیم را مثل خاطره‌ی کابوس، پشت سر می‌گذارم. این هم نیمکت تار و هوس. همان تاری که زنگنه آورده بود و تو با شوق کودکی که به تفنگی راستکانی دست بکشد، بوییدی و بغل‌اش کردی. بعد، مضراب زدی و ذوق کردی و تار را چسباندی به خودت و دینگ و دانگی راه انداختی. بدک نزدی. گفتی از بچگی، آرزویت تار بوده؛ تارِ خوب و سالار. ولی همیشه خداتومن فاصله بین‌تان بوده. زنگنه، عجله داشت و روی گفتن نداشت و تو توی این دنیا نبودی. انگار بندباز شده بودی و روی سیم‌ها راه می‌رفتی. انگار هیچ‌کس توی این دنیا نبود و فقط تو بودی و تار. بعد که یک لحظه مکث کردی تا سیگاری آتش بزنی، زنگنه تار را برداشت و گفت دیرش شده و تو با حسرت گفتی هرشب بیا. با تارت بیا. بعد، خرذوق کردی و گفتی:«تار، آقای سازهاست. می‌دانی، تار، سازِ هوس است. خالتورش خیلی ملس است. مخصوصاً بدانی چه‌طور ازش صدا دربیاری…  می‌دانی تار را کی‌ها ساخته‌اند؟»

« اصفهانی‌ها؟ »

« نُچ! »

« کُردها؟»

« نُچ! »

« خارجی‌ها؟»

« از این سات و سرّی دربیا. کمی فکر کن. مردم کدام شهر، کاسه‌ی سازشان را به عشق چیز دیگری این‌شکلی می‌سازند؟!»  

اثری از «کازیمو» برای نشریه ادبی بانگ.

معمای ابوالهول، لب‌های مرا آویزان کرد و لب‌های تو را خندان. خنده نه، خرخنده. حراجِ دندان. سابیدن تهِ دیگِ مسی و پرتاب ژلاتین. کامی از آن کام‌های نوری‌ات گرفتی و همه‌ی دندان‌های توی ویترین‌ات را نشان دادی؛ انگار میوه‌فروشی، سرِ شب، همه‌ی لامپ‌های دکّان‌اش را روشن کرده باشد. گفتی:« به جان هر چه مرد است، یک‌شب توی باغی مهمان بودیم. همه لرد و تریپ‌بالا، سانتی‌مانتال. زن‌هایی آمده بودند سبیل‌کن پیش‌شان لنگ می‌انداخت. کلّه‌مان گرم شده بود. ارکستر آورده بودند. ولی تخمی می‌زدند. یک‌هو، خون دوید زیر پوست‌ام. تار را از دست تارزنِ گرفتم. چهارگاه زدم. نیناش. زن‌ها قرِ سی‌ساله‌ی کمرشان را خالی کردند وسط باغ. یک‌هو، خوشگل‌ترین‌شان آمد نشست روی پام. چشم برید توی چشم‌هام. با دو تا چشم نمی‌شد نگاهش کنی. هوش از سر می‌برد. دو متر قدّش بود. پوست‌اش پوست پنیر. چشم‌هاش اندازه‌ی نعلبکی. لب گذاشت روی لب‌ام. شوهرش چه؟! سیاه شده بود. نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. نفهمیدم چه‌طور رسیدم به خانه. »

ساکت شدی و فکر کردی. باید از فکر درت می‌آوردم. گفتم:« ادامه‌ی درس را برویم؟»  

سیگار دوّم را با فیلتر اوّلی روشن کردی و گفتی:«امشب، حال‌اش نیست. لیوانی چای اگر ‌پیدا می‌شد، سلطان جهان هم به تخم‌مان نبود.»

بلند شدم و گفتم:« الان می‌آورم. فقط چای؟»

پاکت خالی سیگارت را مچاله کردی و گفتی:

« شرمنده. یادم رفته پول بیاورم. اگر داشتی، دو سه نخ مگنا قرمز هم بیاور. چای‌اش هم با نبات باشد.»

چشم‌هایت دوباره شهلا بودند. پک می‌زدی و از هم آغوشی‌هایی می‌گفتی که اگر سلطان‌قابوس هم هزار و یک سال عمر می‌کرد، به خواب نمی‌دید. آن‌شب، آدم دیگری بودی. نمی‌دانم، شاید هم خودت بودی؛ مُک، خودِ خودت.

این هم نیمکت ملائک. برایم رقص دوشیزه‌ی عریان را ‌زدی. چه کاری ساخته بودی. به کارهای موتزارت و باخ می‌گفت زکّی. خودت گفتی. داغ بودی. یک‌هو سرت چرخید و چشم‌هایت روی چمن‌های آن‌طرف میدان، جا ماند. گفتی این‌جا شلوغ است؛ تمرکز نداری. رفتیم سمت چمن‌های آن‌طرف. جایی که سه چهار زن و دختر، راحت و آزاد، حرف می‌زدند و شلوغ می‌کردند. غریبه بودند. زن‌های محل، شب توی میدان نمی‌آمدند. اگر هم می‌آمدند، تنها نمی‌آمدند. تو دیگر آنجا نبودی. انگار روی ابرها سماع می‌کردی. فقط گاهی زیرچشمی، نگاهی به طرف‌ها می‌کردی که موذیانه می‌خندیدند و پچ‌پچ می‌کردند. هی زدی. هی زدی. نمی‌دانم آن‌همه زور و نفس را از کجا آورده بودی. بعد، یک‌هو چشم‌هایم گرد شدند. از لب و لوچه‌ی فلوت‌ات آب سرازیر شده بود. شانس آوردیم رفتند، وگرنه حتماً سیل راه می‌افتاد.حس ناحقی گرفته بودی. وصل شده بودی به آمادئوس. چشم که باز کردی، رفته بودند. هاج و واج، دور و بر را نگاه کردی:« کی رفتند؟! کدام‌سمتی، لامصّب؟! اِهمی، اُهُمی، دادی، هواری…»  

گفتم:« آخر چرا؟! »

کوبیدی به پیشانی‌ات و گفتی:« ندیدی چه‌قدر می‌شنگیدند؟! مخصوصاً آن چشم‌عسلی که موهاش گوگوشی بود. مثلِ گل آدم‌خوار، تشنه بود. تو هنوز بچه‌ای، نمی‌فهمی.»

« دیدم. حتی از لب و لوچه‌ی فلوت‌ات هم آب راه افتاده بود. مگر می‌شود؟!»

خندیدی و گفتی:« سردی کرده‌ام.»

دراز کشیدی و به ستاره‌ها زل زدی. گفتی:« اتاق جداگانه داری؟ »

 گفتم: « آره .»  

گفتی: « دوست‌دختر داری؟ »

 گفتم: « آره .»

گفتی: « تا حالا بُرده‌ایش توی اتاق‌ات؟ »

گفتم: « نه. »

 گفتی: « چرا؟! »

 گفتم: « نمی‌شود.»

 بزخند زدی وگفتی: « پس اتاق نداری. ولی خب، خوش‌به‌حال‌ات؛ به جاش، حالاحالاها وقت داری.»

گفتم: « پریشب تار قشنگی زدید. فلوت‌تان هم که محشر است. چیزهای دیگر هم می‌زنید؟»

خندیدی و گفتی: « اصلاً کارِ من، زدن است! آن‌هم زیاد. یکی‌ش ویولون. ویولونی می‌زنم مِنوهین کف کند.»

« گفتم: « وای! عاشقش‌ام! به نظرم مرتضوی، تهِ ویولون است. ایرانی می‌زنید؟»

خندیدی و دندان‌های فشنگی‌ات را بیرون انداختی و گفتی:« خوش‌گوشتی می‌زنم. »

« خوش‌گوشتی؟!… یعنی… سبک است؟!»

زدی زیر خنده:« سبک مرگ و زندگی است. ویولون می‌شود تمام زندگی‌ات. طوری می‌زنی که دود ازش بلند شود.»

مثل بز پرسیدم:« از سیم‌ها؟!»

نخندیدی و گفتی:« نه. از کلّه.»

برای تشخیص شوخی از جدّیِ، نسبت به پیچیدگی موضوع، مغزم همیشه یک تا خدا ثانیه تأخیر دارد. کشف تو و دنیای دور و بری‌هایت، یخ تأخیر عکس‌العمل‌ام به شوخی‌های پیچیده را کمی آب کرده؛ اما نه کامل. گفتم: « شما خیلی حیف‌اید. کاش این‌جا نمی‌ماندید. »

خندیدی و گفتی:« من، قُلف‌خان آماده‌بوس مُرتضات‌، بهترین استادِ پُرکردن جرز دیوارم. حاضرم با هر لاجرزیِ کاردرستی مسابقه بدهم…»

بعد، انگار یک‌دفعه پلاسیدی و بدبخت شدی و نای حرف‌زدن‌ات رفت. گفتی: « سیگار تمام کرده‌ام. پول هم که نیاورده‌ام. چای و نبات هم که نمی‌توانم بخرم. ملائک زمینی هم که گذاشتند رفتند. تکلیف چیست خوش‌تیپ؟»

روی این نیمکت هم نشسته‌ایم. نیمکتِ آخرین جلسه‌ی درس‌مان. که حال‌ات خوش نبود و گفتی الان اصلاً نمی‌دانم فا نر است یا ماده. سی ترنس است یا لزبین. فکر کردم سرما خورده‌ای. فلوت هم با خودت نیاورده بودی. فلوت سفیدِ غُرکن‌ات را داده بودی تعمیر و فلوت طلایت را هم ترسیده بودی بیاوری. تن‌ات می‌خارید. بدجوری کف دست چپ‌ات را خاراندی. خندیدی و گفتی: « یعنی می‌خواهد پولی به دست‌ام برسد؟! ولی از کجا؟! از آسمان؟!»

بنیشیم، شیشکیِ محکمی کشید و گفت:« دست راست باید بخارد، نه ته‌ات.»

گفتی:« فرق دارند با هم؟!»

« دست چپ و راست، با هم فرق دارند، پرفسول! »

« حالا چه می‌شود؟»

« چپ که بخارد، پول از دست می‌دهی.»

خندیدی و گفتی:« من که شپش توی جیب‌هایم قَمچان می‌کند، چه؟!»

بنیشیم، شانه‌ای بالا انداخت و گفت:« احتمالاً از جان‌ات می‌رود.»

خندیدی و گفتی:« به درک! بهتر.»

سیگار نداشتی. پریشان، پک زدی به سیگار دستِ بنیشیم. رفتم و پاکتی مگنا برایت خریدم و برای فردا قرار گذاشتیم. اما تا زنِ جوان را دیدی، درس و مَرس از یادت رفت. به جای خداحافظی سلام کردی و نفهمیدی کی رفتم و نفهمیدم کارَت با زن به کجا کشید.

میدان را یک دورِ کامل می‌زنم و می‌رسم به پیرمردهای پالتوپوش. هنوز گلستان می‌خوانند. مستمع، می‌خندد و هی دست تکان می‌دهد.  

دستی روی شانه‌ام می‌نشیند. برمی‌گردم. سی سالی دارد، با قیافه‌ی شَرّ و قدّ کوتاهِ پُر. می‌گوید:

« منتظر مُرضایی؟ دل‌مان برایش تنگ شده. کجاست این بی‌معرفت؟! »

به‌گمان‌ام قبلاً توی میدان دیده باشم‌اش. می‌گویم:« شما؟ »

« من رفیق مُرضام.»

« من هم بی‌خبرم. آمدم اینجا شاید خبری بگیرم.»

مچ دست‌ام را می‌گیرد. چشم‌ها را تنگ‌ می‌کند و می‌گوید:« ببین سِسول، من خودم رنگرزم. قرار داری باهاش؟»

زور می‌زنم مچ‌ام را خلاص کنم. مثل گیره‌ی فولادی، گرفته و ول نمی‌کند. کاردی کثیف با دسته‌ی نوارچسب‌پیچ‌شده‌ از پشت شلوارش درمی‌آورد و می‌گوید:« نگویی کجاست، یک چیزی روی بازوت باز می‌کنم تا مُرضا کفی، هر روز بیفتد به جان‌اش. کجاست، ها؟!»

حواس‌اش به الگانس نیروی انتظامی نیست که پشت سرش، کنار میدان نگه می‌دارد. رنگ‌ و روی‌ام برمی‌گردد. با تهِ کارد، می‌کوبد روی ترقوّه‌ام. درد، مثل برق می‌پیچد توی سرم. کف دستی که به پشت گردن‌اش می‌خورد، چنان سنگین است که می‌چرخد و مثل جکی که پیچ روغن‌اش را باز کنند، می‌نشیند و به پشت روی زمین پهن می‌شود. دهن‌اش از چشم‌هایش بازتر است. به سروان بالای سرش نگاه می‌کند. مطمئن‌ام به جای هشت تا ستاره، هشتاد تا می‌بیند. دایی‌ می‌گوید:« چیزی‌ت نشده؟»

خوب‌ام. طرف، شاخ‌هایی درآورده که فقط من می‌بینم. از سوراخ‌سنبه‌های بدن‌اش مُشتی حشیش و شیره بیرون می‌کشند. فلوتِ غُرکننده‌ی مُرتضات هم هست. می‌پرسم: « این پیش تو چه‌ می‌کند؟! داده بود برای تعمیر»

کلافه و عصبی است:« گه خورد! ازم پول قَرض خواست. دل‌ام سوخت. دادم. این لوله‌آب را گرو گذاشت.»

دایی‌ام می‌گوید:« چه دلِ نازکی! قرض دادی یا گروی مواد گرفتی؟!»   

سرم گیج می‌رود. دستبندش می‌زنند و با من و گیجی من و خودش، می‌نشیند روی صندلی عقب. می‌پیچیم توی کمربندی و سرازیر می‌شویم پایین. کمی بعد، دور می‌زنیم و می‌پیچیم توی جاده‌ای باریک. از بلندی، به شهرکِ زیرِ پا‌مان نگاه می‌کنم. تابلوی نام شهرک را که می‌بینم، جا می‌خورم. درست است که روسپی‌ها توی شهر پخش شده‌اند و مثل قدیم‌ها محله‌ی مخصوص ندارند، ولی هنوز حساب این شهرکِ پرقصّه از همه جا جداست. ولی ما این‌جا چه‌کار داریم؟!

اوایل شهرک، بازار بلخ است. چه‌قدر گشت پلیس و اتومبیل اداری! چه‌قدر مأمور جمع شده! بولدوزر و آمبولانس برای چه؟! پیاده می‌شویم. یارو را تحویل مأمورها می‌دهند.

جوان سیاه و گنده‌ای را با لباس بازداشت‌گاهِ آگاهی، پیش‌مان می‌آورند. چه‌ آشناست. مرد را جلو می‌اندازند. بولدوزری هم پشت سرِمان می‌آید. جوان، جلوی بیغوله‌ای قوطی‌کبریتی و کثیف می‌ایستد. بولدوزر مثل کرگدن، در و دیوار را جارو می‌کند و جلو می‌رود. با ریختن هر دیوار، مأمورها مثل سگ شکاری، خاک و آجرها را می‌جورند. دیوار ته حیاط که می‌ریزد، همه می‌ریزیم. بولدوزر می‌ایستد. دیوار، دو لایه دارد. بین لایه‌ها، پر است از اسکلت انسان و جمجمه و لباس‌های پوسیده و موی سر و خرده‌وسایل شخصی. دایی‌ام ترش و تلخ به دیوار زل زده. عرق سردی از پیشانی‌ام راه می‌گیرد. لرزی تیره‌ی پشت‌ام را تکان می‌دهد. باید بالا بیاورم. دایی‌ام از جوان گنده می‌پرسد:« جدیدها کجا هستند؟»

دیوار انباریِ کوچک گوشه‌ی حیاط را می‌شکافند. می‌دوم توی کوچه و بالا می‌آورم. چیزی روی قلب‌ام سنگینی می‌کند. دو مأمور، زن جوانی را می‌آورند جلوی خانه. چهره‌ی این هم آشناست. اما چرا؟! این‌ها را کجا دیده‌ام؟! دایی‌ام می‌آید و می‌پرسد: « روز آخر، دوست‌ات چه پوشیده بود؟»

می‌گویم: « پیرهن نارنجی، با شلوار کِرِم مخمل میل‌کبریتی.»

مثل وقتی نگاه‌ام می‌کند که بچه بودم و گفت جوجه‌ی رنگ‌شده‌ات پرواز یاد گرفته و رفته پیش خانواده‌اش.

روی ابرهای سرد و تاریک نشسته‌ام. حالا، هم زن جوان را می‌شناسم، هم مردِ سیاهِ گنده را. فلوت طلایی که فقط آب‌شده‌اش دو میلیارد بیارزد، ککِ بدی به تنبان می‌اندازد.

با دایی‌ام می‌رویم خانه‌ی مُرتضات تا خبر بدهیم و تسلیتی بگوییم. خانه، فقط یک اتاق دارد و حیاطی که کوچک‌تر از انباری است. پدرِ پیرِ فلج‌اش، بالای اتاق، روی بستری ابدی افتاده و فقط ناله می‌کند. مادر مُرتضات و خواهرش گیس می‌کَنند و صورت می‌خراشند.  

شب، طاقت نمی‌آورم. می‌روم توی میدان. شبیه هرشب است، اما سردتر و سوت و کورتر. بنیشیم و دو ‌نفر از هم‌محل‌های مُرتضات، روی نیمکتی نشسته‌اند و با پسری جوان حرف می‌زنند. پسر، مثل سربازی شکست‌خورده ازشان جدا می‌شود. سلام می‌کنم و از کنارشان می‌گذرم. بنیشیم می‌گوید:« برق از کون‌اش پرید بیچاره. گفت سه‌تومن پول‌اش را داده.»

« خدا بیامرزدش. دود شد رفت هوا. »  

یکی‌شان از پشت صدایم می‌زند: « دنبال مُرضا می‌گردی؟»

برمی‌گردم. نمی‌داند که می‌دانم. می‌گویم:« خبر دارم. تسلیت می‌گویم.»

بنیشیم می‌گوید:« فلوت‌ملوتی، پول‌مولی، چیزی پیش‌اش داشتی؟! »

« نه. هیچی.»

« خب، خدا برایت رفته مناجات. آن بدبخت…»

پسر جوان را نشان می‌دهد که مثل مقوای باران‌خورده به آن سمت میدان می‌رود.

« فلوت طلایی‌رنگِ سالاری داشت. توی رودرواسی، گاهی امانت می‌دادش به مُرضا. الان که فهمید جا تر است و بچه نیست، شکل دزد خیارشور گرفت. نگاه‌اش کن، بیچاره قُپید[۳]. ای مُرضا، چه کردی با خودت؟! … داداش، بفرما بنشین پیش‌مان.»

هرکس بوی مُرتضات بدهد، آرام‌ام می‌کند. می‌نشینم روی جدولِ رو به روشان. توی سرم گردباد می‌چرخد. پس فلوت طلای جایزه‌ی اتریش…؟! بنیشیم می‌گوید:« خدا رحمت‌اش کند. مفت مُرد. انگار بادی آمد و رفت. کو؟!»

با گوشی‌اش ور می‌رود:« شیتِ[۴] این کارِ عماد رام بود. به یادش گوش‌اش بدهیم.»

دوشیزه‌ی عریان، توی گوش‌هایمان می‌رقصد و لحظه به لحظه عریان‌تر می‌شود. گردباد دوباره برمی‌گردد و به هم‌ام می‌ریزد. به جای بنیشیم و دوستان‌اش، پیرمردهای صبح را می‌بینیم. گلستان کهنه، هنوز توی دست پیرمرد است. به جایش من می‌خوانم:

« شیّادی گیسوان بافت، یعنی هنرمند است و فخر بسیار فروخت که از اتریش همی آیم و آهنگی پیش همه ‌نواخت که من تصنیف کرده‌ام. اکرام بسیارش کردند. کسی گفت من او را هشتاد و هشت به زندان دیزل‌آباد دیدم، اتریش چگونه رفته باشد؟! دیگری گفتا او هرگز گذرنامه نداشته که به فرنگ رفته باشد و برساخته‌اش را در تصانیف عمادِ رام یافتند…»

  گردباد فروکش می‌کند. تو شیاد نبودی، مُرتضات. فقط… فقط…

چیزی که از صبح، روی سینه‌ام لنگر انداخته، حالا سنگین‌تر شده. گوشیِ بنیشیم زنگ می‌زند:

« نوکرت‌ام حاجی. خدا از بزرگی کم‌ات نکند. دستور بده. الان؟! خیر باشد. چشم. چشم. آمدم.»

بنیشیم هول‌هولکی خداحافظی می‌کند و می‌رود. سه قدم پایین‌تر به چند نفر که روی چمن‌ها نشسته‌اند و تخته‌‌نرد بازی می‌کنند، می‌گوید:« آقا، کی بنیشیم؟»

تخته‌بازها سرشان توی تاس و مهره‌هاست.گوز هم با کلاه‌اش پیمانه نمی‌کنند. دوست‌اش بزخند می‌زند:« ای گوز اگر دیگر بتوانی بنشینی. لنگ‌در‌هوا شدی رفت. برو. برو. برایت چوبی تراشیده

‌اند قَدّ گرز رستم.»

  دوست‌اش می‌گوید:« چه‌طور داش‌حبیب؟!»

« حاجی می‌خواهد ده‌تن را ازش بگیرد. فیس و چُسِ بنیشیم خوابید.»

« مگر ده‌تنِ خودش نیست؟!»

« هه! دل‌ات خوش است؟! بنیشیم از دار دنیا، فقط توپ‌بسکتبالِ جلو را دارد و بقچه‌حمام عقب‌اش را. چهارسالی هست راننده‌ی حاجی شده. دست‌اش چسب دارد. خوب تاوان نمی‌دهد. ده‌تن را کرده شهرِنو. هرچه لاشیِ دودی و تزریقی و کارتن‌خواب و فراری را می‌برد توی جاده. دوقرانیِ حاجی افتاده. غروب به عبدل ما گفت ده‌تن را تحویل بگیرد.»

« ای توی خشتک‌ات هِی! دروغ‌هاش شَلمان می‌بُرید. این همه قُپی و فیس و چُس، همه‌ش بادِ شکم بود؟!»

می‌زنند زیر خنده. انگار مسابقه‌ی کِرکِر است و هرکس زود قطع کند، جریمه می‌شود. بلند می‌شوم و راه می‌افتم سمت خانه. باد، نرمه‌خاک‌ها را توی هوا پخش و پلا می‌کند. سوز امسال، زود شروع شده. از کنار خانه‌ای که یاس‌هایش از دیوار حیاط بیرون زده، می‌گذرم. چشم‌هایم خیس می‌شوند و از لای سنگینی سینه‌ام، روزنه‌ی کوچکی باز می‌شود.


[۱] خفاش به گویش کردی کرمانشاهی

[۲] زگیل

[۳] فرو رفت

[۴] دیوانه

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی