جعفر مدرس صادقی، مرد نامآشنای جهان کوچک داستان فارسی است. کم ننوشته است و کم درس نداده است و کم هنرجوی داستان تحویل جامعهی نحیف داستان فارسی نداده است . خوب کرده است و پر کرده است. ایشان، کتابی در ۱۴۰۱ شمسی به زیور طبع آراسته به نام چشمهایش و ملکوت. جناب مدرس صادقی تمام داستانهای آقا مجتبی بزرگ علوی و بهرام صادقی را نقد و نگاهی کرده و کوشیده جمعبندی کاملی از دوسیهی این دو نام آشنا در ادبیات داستانی پسامشروطیت به دست بدهد. از نظر ایشان بهرام صادقی نویسندهی متفننی است (صفحه ۱۷۴) که در زمینههایی استعداد داشته ولی دوستان نابابی در دههی چهل او را گمراه کردند و بیجهت از او و فهم ناقصش از سمبولیسم و فلسفه اگزیستانسیال و داستان و قس علیهذا تمجید نمودند و داستانهایی پر از اشکال و ایراد و فراری از واقعیت را که جایشان بر صدر نبود، بر عرش کشیدند. بیجهت او را با صادق هدایت عالی مقام مقایسه کردند و حال اینکه نویسندهی ملکوت در تمام داستانهایی که حجم زیادی هم ندارد اصلا نتوانسته یک داش آکل، یک حاجی مراد، یک هاسمیک، یا حتا یک پات بسازد. از آن جا که میخواهم به نقدِ مدرس صادقی از بهرام صادقی تمرکز کنم؛[۱] برای ادای احترام به آقابزرگ علوی یک نظر (که حلال است) به نقد داستان «یکه و تنها» از کتاب «میرزا»ی آقا بزرگ علوی به خامهی مبارک جعفرخان مدرس صادقی بیاندازم. عین نقد ایشان از داستان مذکور را ذیلاً میآورم:
جناب مدرس صادقی ضمن تلخیص داستان به روایت خود، فرموده است:
کاووس و دخترش هم مثل سید عبدالرزاق و رقیه داستان «تحت الحنکی» بازیچهی سرنوشتند. راوی گزارشگر این داستان هم خاطرات آن راوی دیگر را وقتی که او دیگر نیست منتشر میکند. همان ملاحظهای که راوی گزارشگر داستان «تحت الحنکی» به خرج داده بود: یادداشتها پیش من ماند و حالا دیگر کاوس نیست میتوانم آنها را منتشر کنم. به خاطر آوارهای که به مقصد نرسید.
از نظر این حقیر، خیلی خیلی خلاصهی این داستان از این قرار است:
یک نفر که کاووس نام باشد در زندان به سر میبرد و مورخی که هم بند اوست، داستان زندگی کاووس را در مجلهای نوشته است. زندانی بعد از خواندن متن مورخ به نظرش میرسد حق مطلب ادا نشده، لذا خود تصمیم به روایت زندگی خود میگیرد. (برای کی؟ گاهی برای مخاطب فرضی و گاهی خطاب به دخترش درهم و قر و قاطی!) دست آخر روایت زندانی از زندگی شبهقهرمانانهاش از لحاظ سیاسی، و رقت بار از لحاظ عاطفی به دست نویسندهای در آلمان میافتد و این اتوبیوگرافی را از خامهی نویسنده آلمان نشین میخوانیم.
با اجازهی بزرگترها، مخصوصاً استاد مدرس، میخواهم ادعایی مطرح کنم که متأسفانه بر خلاف روال کتاب ایشان، به هیچ مصاحبهای از نویسندهی داستان مستند نیست. راوی داستان «یکه و تنها» در نگاه آقای مدرس، ساده و رئالیستی است و داستان،گزارشی سیاسی و مقدمهای برای نگارش رمانِ سالاریها. اما آیا ممکن است راوی «یکه و تنها» نامعتبر، دروغگو و غیرقابل اعتماد باشد؟ و داستان اساساً چیز دیگری باشد؟
اول- راوی علاقهی شدیدی دارد که عدد به خورد خواننده بدهد و اعدادش هم دقیق است، ولی متاسفانه هیچ عدد و رقمی در داستان با دیگری هماهنگ نیست. اگر ادعای من را قبول کنید، راحتترید وگرنه یا بروید پاورقی را بخوانید یا خودتان در ماجرا غور کنید و داستان را زیر و رو کنید.[۲] آیا شخصیت راوی داستان که اعداد را پرت و پلا میگوید دروغگوست و اینها نشانههای دروغگویی او؟ راوی داستان بعضی جاهای دیگر هم تناقضگویی میکند. مثلاً خبر از غیبی میدهد که اصلاً در آن حضور نداشته است و در زمان مد نظر در زندان بوده و طی هیچ نامهای از آن جزئیات خبردار نشده و خبردار نمیتوانسته شده باشد.[۳]
به نظر میرسد این حجم پرت و پلا و تناقضگویی دال بر دروغگویی راوی باشد. گو اینکه لابلای داستان، مخاطبشنوی روایت گاهی دخترش است و گاهی نیست. حالا چرا راوی باید دروغ بگوید؟ و راوی دروغگو به چه کار داستان یکه و تنها میآید؟
آیا بزرگ علوی، میخواسته داستان یک آدم تقلبی را به تصویر بکشد؟ یک نفر که میخواهد از خود تصویر یک زندانی رنجور ولی مقاوم و وفادار نشان دهد و چون اساساً شخصیتی تقلبی است به تناقضگویی و چرندبافی افتاده است. کسی که سالهای سال زندان بوده ولی غالب اطلاعاتی که از خود بروز میدهد از داخل زندان نیست. گرچه ادعا میکند سه سال در زندان عراق بوده، ولی کلمهای از زندان عراق نمیگوید، درحالیکه از ماجراهای بیرون زندان همان سالها جزء به جزء مطلع است. اطلاعاتی که از زندان ایران میدهد بسیار اندک و در حد کلیات است، ولی از تمام اتفاقات خانوادگی خود که در بیرون زندان اتفاق میافتد، در حد جزئیات عمومردکی مطلع است. به دیگر عبارت، راوی داستان، موجودی شبیه قهرمانهای پوشالی و دروغین و مدعی سیاست است. آقابزرگ گویا خواسته طعنهای به تاریخسازیها و پهلوانپنبهسازیها بزند.
جهت راستیآزمایی این فهم از داستان، جز متن متناقض و دروغگوی داستان به چیز دیگری نیاز نداریم. غور کردن در متن سخنرانیهای تقی ارانی و محاکمات پنجاه و سه نفر نیز مشکل را حل نمیکند. من نمیتوانم مانند استاد مدرس صادقی، آقابزرگ را به سادهدلی مارکسیستی تودهای متهم کنم. من نهایت کاری که بلدم این است که متن را نه از سر تفنن بخوانم و نقد کنم. بلکه به متن داستان بیشتر از تاریخ زندگی و حواشی سیاسی نویسنده احترام بگذارم. [۴]
این بررسی کوتاه درباره داستان «یکه و تنها» را میشود به بسیاری دیگر از داستانهای آقا بزرگ که جناب مدرس صادقی نقد کردهاند، بسط داد. و حدسی بزنم: آیا مؤلف محترم چشمهایش و ملکوت، دستمایه نقد داستانها را نه از متن داستانها، که از اطلاعات عمومی و خاطرات مناسب شوهای تلویزیونی برگرفته است؟
بنده شخصاً دوستدار نوشتههای آقا بزرگ نیستم، ولی مخالف نقدهای تفننیام. البته که نوشتههای بهرام صادقی را دوست دارم و پنهان نمیکنم. به نظر ناچیز این بندهی حقیر، نقد بهرام صادقی از نگاه جناب مدرس تفننآمیز است. انگاری که استاد مدرس صادقی در جایگاه مدرس داستان بهرام صادقی نشسته باشد و توصیههایی را که به هنرجوهای خام دست و تازه کار خود میکند، به مشار الیه کرده است.
برای اینکه بیشتر شواهد بیشتری در مورد ادعای خود ارائه بدهم، بر خود لازم میدانم به نقدهای بیشتری از جناب مدرس بر داستانهای صادقی متمسک شوم، باشد که منظورم بهتر و روشنتر بیان شود. البته و مؤکداً عرض میکنم به هیچ وجه منالوجوه به داستان ملکوت صادقی و نقد جناب مدرس وارد نمیشوم. ملکوت داستانی است که نفیاً یا اثباتاً نمیتوانم در موردش موجز حرف بزنم. بنابراین، مروری بر سایر نقدهای جناب مدرس بر داستانهای سنگر و قمقمههای خالی میکنم:
جناب مدرس در مرورش بر آثار بهرام صادقی، هیچوقت پنهان نکرده که «واقعیت» ارزش است و داستان واقعی ارزشمند است و بهرام صادقی به جز یکی دو داستان ابتداییش، وقعی به واقعیت ننهاده است. او حتا از این که اسمهای انتخابی بهرام صادقی برای شخصیتهایش از واقعیت بیرونی تبعیت نمیکند دلخور است (بهعنوان نمونه صفحه ۱۵۳ و ۱۵۴). سؤالی که پیش میآید این است که اصلاً واقعیت در داستانهای بهرام صادقی چه ارزشی دارد؟ تقریباً هیچ. و اگر شابلون ما برای زشتی و زیبایی داستان، واقعنمایی باشد، باید دور داستانهای صادقی را خط بکشیم، حتا همان یکی، دو داستان اول.
آن چنان که علم منطق ارسطو مبتنی بر نظریه صدق تطابقی، یعنی تطابق گزارهها با جهان خارج بود (و با وجود مخالفانش در دورهی سنت چه در فلسفه ی اسلامی و چه در غرب) و از آغاز مدرنیته و مخصوصاً دوران پسامدرن، نظریهی صدق بر مبنای تطابق خارجی به پالش کشیده شد و منطقهای دیگر، واقعگرایی ارسطویی را زیر سوال بردند؛ در جهان داستان نیز چنین شد و تطابق یا تشابه با عالم واقع، دیگر تنها تئوری انحصاری مبانی داستان و پیرنگ نیست، بلکه اصولاً وزنه به سمت جهان ذهن و خیال سنگینی کرده است. تا جاییکه گفتوگوی نویسنده و خواننده به جای ارجاع به واقعیتی بیرون از جهان ذهن به یک مفاهمهی بینالاذهانی تبدیل میشود. افقهای شخصی ذهنی نویسنده و خواننده خود را به هم نزدیک میکنند تا مفاهمههای بینالاذهانی فارغ از تعینات بیرونی شکل گیرد. صورتبندی این نوع مفاهمه که ریشه در فلسفههای مدرن دارد، در فلسفههای پسامدرن مثل هرمنوتیک گادامری شکل تازهتری به خود میگیرد، از بریده شدن از واقعیت خارجی و حتا از درخودماندگی فلسفی (solipsism) نمیهراسد و مفاهمههای متقاطع و نوشونده را بین نویسنده-متن-خواننده ممکن و حتا ضروری میکند. اگر بپذیریم که منطق گفتوگوی داستان با مخاطب الزاماً نباید تداعیگر منطق ارسطویی باشد و میتواند از منطقهای مدرن و دیگرگونه ی پسامدرن تبعیت کند، این قسم فرار از واقعیت نه تنها ضد ارزش نیست، که اگر درست و دقیق اجرا شود، نگاهی پیشرو و در معاصرت با زمانهی خویش است. شاید اصلاً همین معاصرت و بلکه پیشرو بودن است که بهرام صادقی را در داستان فارسی متمایز میکند. او بر خلاف اسلاف و حتا اکثر اخلافش، در معاصرت اندیشههای معرفتشناختی زمانهاش زندگی میکند. ولی جناب مدرس همچنان معتقد است آدمها و اسمهای داستان باید راهنمایی به سوی یک واقعیت بیرونی باشند. این اختلاف مبنایی بین دیدگاه جناب مدرس و داستانهای صادقی، کوهی از خردهگیریها آفریده است که در جای جای نقد جناب مدرس به چشم میآید. بهرام صادقی را به عدم تحقیق و تجسس و تلاش برای آفریدن داستان واقعی متهم میکند (صفحه ۱۷۳) و او را بیمبالات میداند به این دلیل که صفات (از دید مدرس صادقی) بیمعنی و موهوم به کار میبرد. (صفحه ۱۷۲).
جناب مدرس دربارهی بسیاری از داستانهای صادقی احکامی صادر کردهاند که البته به سبب مرجعیتی که دارند شاید نیازی ندیدهاند که دلیل احکام خود را توضیح بدهند: ایشان در «کلاف سر درگم» مدعیاندکه نمیترسیم و فقط میخندیم (صفحه ۱۶۰) و در داستان «غیر منتظره» ما را به خستگی از یک داستانی وراج محکوم میکنند یا داستانی که اگر فرصتش بود میتوانستم از جذابیتهایش بسیار بگویم، »داستان زنجیر» را قصهای ملالآور و خنک مینامند.
به هرروی، وقتی منتقد با نویسنده مسالهی مبنایی داشته باشند، داستان کم نظیر «قریبالوقوع» را داستانی ابتر ناشی از کم آوردن نویسنده میداند و او را به اتهامی مینوازد که نویسنده اساساً آن را قبول ندارد: «نویسنده هرگز به دنبال اقامهی دلیل و تعبیهی یک رابطهی روشن علی و معلولی نیست.» این موضوع که از نظر مدرس صادقی اتهامی بیپاسخ و مستوجب عقاب است، در آثار بهرام صادقی یک الگوی نوشتاری برآمده از نگاه معرفتشناختی و منطق غیرارسطویی اوست که پیشتر وصفش رفت.
در بعضی از داستانها نیز جناب مدرس ترجیح دادهاند از توضیح برخی مغلقات بهسادگی عبور کنند. به نظر من تمام بار داستان «داستانی برای کودکان» بر دوش عبارت آخر است: «خون آبی نمناکی که از گوش میرزا سلیمان میچکد». جناب مدرس صادقی هیچ توضیحی له یا علیه این عبارت ندارند و آن را تنها دالانی برای ورود به افسانه میداند.
گویا جناب مدرس صادقی اعتراف بهرام صادقی را در عنوان یکی از داستانهای خود را پذیرفته و مانند استادی که به شاگرد تازهکاری نصایح اولیهی کارگاههای داستان را گوشزد میکند، به نقد آثار صادقی رفته است: آقای نویسنده تازه کار است.
داستان «آقای نویسنده تازه کار است» یک قصه در قصه است. ماجرای نویسندهای که داستان خود را برای استادنماهای مجله میخواند و اساتید معظم، رهنمودهایی کلیشهای و بیربط برای داستاننویس مرحمت میفرمایند. در عینحال، داستاننویس برای دفاع از خود، مجبور میشود به تحقیقات میدانی خود در روستایی که محل وقوع داستان است بپردازد و خود را مستند به تحقیقاتی نشان دهد که در روستا انجام داده است. با این حال دبیران مجله، به داستاننویس توصیه میکنند که رفتار روستا و روستانشین را درک کند و عوامل علیـمعلولی را دقیق بهکار بندد و آینهی بیغل و غشی از واقعیت روستا باشد.
در اینجا آقای جعفر مدرس صادقی (احتمالاً) باور کرده است که نصایح منتقدان در داستان به نویسندهی تازه کار، عقاید خود بهرام صادقی است و به بهرام صادقی خرده گرفته است که چرا خود از اعتقادات خود و نصایحش به نویسندهی تازه کار، عدول کرده است. عین عبارت جناب مدرس صادقی را از صفحه ۱۶۷ کتاب نقل میکنم:
«و «آقای نویسنده» در جواب این سؤال که پس چرا راستش را ننوشتی، میگوید: نویسنده باید حوادث را آنطور که میخواهد از کار در بیاورد، نه آنطور که هست.
اما خودِ نویسنده هم با وجود ایرادهایی که به «آقای نویسنده» گرفته است، درست همان کاری را میکند که «آقای نویسنده» کرده است.
چه در این داستان و چه در داستانهای دیگرش. نویسنده هم درست مثل «آقای نویسنده»، حوادث را به همان صورتی که دلش میخواهد «از کار» در میآورد و نه «آنطور که هست.» نویسنده با وجود توصیههای هوشمندانهاش به «آقای نویسنده» و شعارهای روشنفکرانهای از قبیل «تیپها را به سربازخانهها وا بگذارید» و «باید داستان نوشت» و «مهم این است که راست بگویی»، چه در این داستان و چه در داستانهای طنزآمیز دیگرش، فقط «تیپ» ساخته است و تلاش چندانی برای خلق کردن یک آدم واقعی، برای خلق کردن یک آدمی که از حد «اسم» فراتر رفته باشد و در کوران حوادث به یک شخصیّت زنده و باورکردنی تبدیل شده باشد به خرج نداده است. اغلب آدمهای او به «آقای اسبقی» شباهت بیشتری دارند تا به «سبزه علی». نویسنده با این که وقتی این داستان را مینوشت (بهمن ۱۳۳۷) نویسندهی تازهکاری نیست و به یک نویسنده «تازه کار» فرضی توصیه میکند که راستش را بنویسد و شعار میدهد که «زندگی از هر چیز قویتر است،» در داستانهای بعدیاش از زندگی و از واقعیّت فاصلهی هرچه بیشتری گرفت و طنزی که مینوشت، داستان به داستان، رنگ سیاهتری و طعم تلختری پیدا کرد.»[۵]
اینجا به نظر می رسد مشکل مبنایی جناب مدرس صادقی با بهرام خان شکل واضحتری میگیرد: جناب مدرس در نقد داستانهای بهرام صادقی گویی از این منظر به متن مینگرد که داستان، همان چیزهایی است که به نوقلمان آموزش میدهد و بر اساس این مبانی آموزشی باید داستانهای صادقی را نقد کرد. غافل از اینکه بهرام صادقی اصولاً و در تمام داستانهایش اهمیتی به قاعدههای اصلی داستاننویسی نمیدهد؛ او نه به محاکات توجه دارد، نه به اتحاد اربعه عناصر داستان کوتاه و حتا به آموزههایی که تحت عنوان مدرن و پستمدرن به عنوان قواعد اصیل و تخطیناپذیر داستان به خامدستان تازهکار آموزش میدهند، توجهی نمیکند. او داستانش را با جهان خاص خود داستان، میآفریند. و بر این اساس است که عموم داستانهای بهرام صادقی، همچون بسیاری از نویسندگان شهیر معاصر، جز در ساختار خودشان قابل نقد نیستند. چون داستان بهرام صادقی آفریدهی بهرام صادقی است. صادقی نه مانند خیاط لباسهایی است که از پیش الگوهایشان را کشیدهاند.
خوانندهی معظم و معزز! در جای جای نقد جعفر مدرس صادقی به داستانهای صادقی ، ایرادهایی از این جنس که ذیلا عرض میکنم یافت میشود:
«بی مُبالاتیِ نویسنده در مواردی بیشتر از هر جای دیگری توی ذوق میزند که صفتهای بیمعنی و موهوم به کار میبرد. «عجیب» یکی از همان صفتهاست. مگر اینکه معلوم باشد که این «عجیب» چرا «عجیب» است و از قول کی نقل شده است. آن چه از نگاه زید «عجیب» است، شاید از نگاه عَمر «عجیب» نباشد. و یا درست برعکس. «آقای نویسنده» هم در داستان «آقای نویسنده تازه کار است» از همین جور صفتها به کار میبرد: «آقای اسبقی دهقان زحمتکش و نجیبی بود.» «زشت» و «زیبا» و «خوب» و «بد» هم به همین ترتیب. این صفتها از آن صفتهای تفسیربردار است که برای هرکسی یک معنی و مفهوم متفاوتی دارد. نویسنده اما عین خیالش نیست. ما تا آخر داستان نمیفهمیم که این لباس «عجیبتر» که این «جوان» پوشیده است چه جور لباسی است. عصایی که او به دست دارد یک «عصای گرده دار و بلند و کلفت» است. شاید یک چیزی باشد شبیه عصای حضرت موسا. این قبول. اما لباسی که حتا از خودِ آن جوان هم «عجیبتر» است هیچ معلوم نیست چه شکلی است. نویسنده نه هیچ توصیفی از لباسی که این جوان «عجیب» به تن دارد به دست میدهد و نه از خودِ او. آیا این جوان به این دلیل «عجیب» بوده است که دوتا شاخ روی سرش داشته است یا لباس غیر متعارفی از قبیل کُت و شلوار و یا شلوار جین به تن داشته است؟ اما از طرفی نویسنده میگوید که این جوان و لباسی که او به تن دارد با این که «عجیب» است، موجبات تعجّب اهالیِ شهر را فراهم نمیکند و توی پرانتز اضافه میکند که شاید برای اینکه «عادت کرده بودند». به چی عادت کرده بودند؟ به دیدن این جور جوانهای عجیب و غریبی که شاخ دارند و در آن دوره و زمانه (در اوّلین سالهای قرن یازدهم هجریِ قمری) کُت و شلوار یا شلوار جین میپوشند؟» (صفحه۱۷۲ تا ۱۷۳، چشمهایش و ملکوت)
حالا تشریف بیاورید و داستان «آقای نویسنده تازه کار است» را ملاحظه بفرمایید. گفتوگوی دبیر تحریریه مجله با نویسندهی تازه کار:
« -:……«… آقای اسبقی نمونۀ یک دهقان واقعی بود: بلندقد و ورزیده بود، با دستهای پینه بسته که اغلب به آنها حنا میبست و کار میکرد. کلاه نمدی رنگ و رو رفتهای به سر داشت که دورتا دور آن یک خط چرب و سیاه که نشانۀ سالها کار و کوشش صاحبش بود کشیده شده بود. گیوههایش نه کهنه، اما مستعمل بود …» ملاحظه فرمودید؟ این هم جملهبندیتان: «… با وجود آنکه مسواک طبی و خمیر دندان استعمال نمیکرد، دندانهایش از سفیدی برق میزد و اگرچه شیر پاستوریزه نمینوشید و آمپولهای گرانقیمت ویتامین و کلسیم و عصارۀ بیضه به خود تزریق نمینمود، زور بازویش روز به روز افزایش مییافت. تنبان محکمی پوشیده بود…» مقصودتان چیست؟ لابد اینکه پارچهاش بادوام بود «… و چپقش را به شال خوش رنگی که به کمر بسته بود آویزان میکرد. چه چپق زیبائی بود! آقای اسبقی جوان بود، یک زارع سی ساله و دلش میخواست هفتاد سال دیگر هم زندگی کند تا بتواند همچنان این مسأله را به اثبات برساند که کار کردن عیب نیست…» آه، خستگیآور است! آقای اسبقی سی ساله از دهقانی فقط یک کلاه نمدی رنگ و رو رفته و چند چیز دیگر دارد، به اضافۀ یک خانوادۀ عجیب و غریب. اما دیگر موقع آن است که از شما بپرسم… آیا میتوانم سؤال کنم که تحت تأثیر چه عاملی این داستان را نوشتید؟ چطور شد؟ چه احساساتی به شما دست داد؟ چه چیز ملهم بود؟ شاید بتوان نتیجهای گرفت.
-آه، این خودش قصۀ جداگانهای است، اما شما حوصله دارید؟
-لازم است، قربان، لازم است داشته باشم.»
(سنگر و قمقمههای خالی – صفحه ۱۵۰)
آیا گفتوگوی جعفر مدرس با بهرام صادقی شبیه همین گفتوگوی منتقد با نویسندهی تازه کار نیست؟ آیا بهرام صادقی نویسندهای بیمبالات و تفننی است یا جعفر مدرس با ذهنی سرشار از قواعد پیشینی حاکم بر آموزش داستان به سراغ نقد رفته است. اگر منتقدی در پایان داستانی، وقتی که از گوش قهرمان داستان خون آبی میچکد، داستان را بی هیچ نقد و تفسیری رها میکند و آن را نشانه علاقه نویسنده به گذر از طنز و افسانه نوشتن در کارهای بعدیش تعبیر میکند، او منتقدی دقیق و عمیق است یا منتقدی متفنن؟
تا همین جا هم رودهدرازی کردم. زیاد نوشتم تا فقط یک نکته را به خوانندگان عزیز از منظر خودم یادآوری کنم: البته روی سخنم با خیل دوستدارانی نیست که به جهت نشان دادن تبحرشان در عالم داستان به منزل استاد یا جاهای دیگری با حضرت مدرس صادقی عکس میگیرند و عموماً در صفحات مجازیشان بازنشر می کنند نیست. ولی کسانی که داستان را دقیق و نه از روی تفنن دنبال میکنند: اگر به سراغ نقدهای کتاب چشمهایش و ملکوت میروید نرم و آهسته بروید. دقیق و جدی! نه از روی تفنن و متفننانه!
[۱] ونه گات معتقد است نقطه ویرگول هیچ خاصیت نگارشی ندارد مگر اظهار فضل.
[۲] راوی طول زندان عراق را جایی ۲ سال و ۲ ماه و ۱۰ روز و جایی ۷۹۶ روز ذکر میکند که چهار روزی خطا کرده.
جای دیگری هم طول دوران زندان تا محکومیتش را یکسال و هفت ماه و جای دیگری فاصلهی فرار از شهرک تا زندانی شدن و فرار به کردستان را یک سال و نه ماه و پنج روز ذکر میکند و خودش که این دورهها را جمع میزند، میشود ۴ سال و نه ماه و ده روز و ما که جمع میزنیم یک چیز دیگر میشود.
مضافاً بر اینها راوی ۱۲ سال و نه ماه و بیست روز در زندان ایران بوده و ۲ سال و ۲ ماه و ۱۰ روز در عراق و یکسال و هفت ماه هم تا محکوم بشود در زندان تشریف داشته که جمعاً میشود ۱۶ سال و هفت ماه و خردهای و میفرماید آخرین بار قبل از زندان که دخترش را دیده، دخترش سه سال داسته. این ها را بگذارید کنار اینکه یکسال بعد از آزادی نامهای از کاووس میرسد و یکسال بعد از آزادی هم به اروپا میرود. یعنی به عبارتی سال ۱۳۴۸ رفته اروپا و ۱۷ سال و ۷ ماه است که گوهر را ندیده. پس سال ۱۳۳۲ به زندان عراق افتاده و گوهر سه ساله بوده. بنابر این در سال ۱۳۴۳ گوهر باید ۱۷ سال داشته باشد در حالیکه در داستان سن گوهر در ۱۳۴۳ حدود ۱۴ سال است. اگر کمی از این محاسبات گیج شدهاید، مثال سادهای بزنم: کاووس میگوید ما ۶ نفر در اتاق خوابیدیم: محمود و سهراب و ساروقی و پایدار و دیگری و خودم و درجه دار ! من هر چه میشمرم اینها می شود هشت نفر! به هر حال به نفع خودتان است به من اعتماد کنید و حرفم را بپذیرید!
[۳] مثلاً در صفحه ۱۳۲ کتاب میرزا در داستان «یکه و تنها» که مورد بحث ماست، راوی پرده از گفتوگوی همسرش با خواهر همسرش برمیدارد. یا در صفحه ۱۵۲ نامهای از ناشناسی به دستش میرسد که چهرهاش را پوشانده ولی در همان صفحه در ملاقات بعدی فرد ناشناس را از چهرهاش میشناسد.در صفحه ۱۶۳ و ۱۶۱ و 167هم اطلاعاتی از همسرش و بیماریاش و احتمالات متصور بر آن میدهد بدون اینکه اینها را در نامهای خوانده باشد یا راهی برای اطلاع از آن داشته باشد. و کلا معلوم نشد که فتنه خواهر کاووس است یا خواهر زنش! در صفحات ۱۲۶ و ۱۲۷ و ۱۲۸ و ۱۲۹ و ۱۳۲ و ۱۴۷ و ۱۵۰، فتنه هر بار طوری دیگر معرفی میشود.
[۴] متاسفانه بنده اولین کسی نیستم که این خطا را مرتکب میشود. شاید سرسلسلهی این خطا به لویی اشتراوس بازگردد که بیتوجه به تاریخچه و زندگینامه و مصاحبههای مطبوعاتی و رادیو تلویزیونی نویسندگان اساطیر پیش از میلاد مسیح و تنها با تکیه به متن، متون اساطیری را بازخوانی و تفسیر کرد.
[۵] جعفرخان در نقد داستانهای بهرام صادقی حتا به عناصری که پیشتر خود در نقدهای داستان های بزرگ علوی داشته بیاعتناست. جعفر مدرس در تمام داستانهای بزرگ علوی نگاهی به سیاست و تاریخ زمانه دارد و در آثار صادقی نه! مثلا در همین داستان «آقای نویسنده تازه کار است»، توجهی به عنصر زمان نگارش داستان نشده است. زمانهای که روستایینویسی و شرح اتفاقات در روستا بسیار پر رنگ است و شاید پرچمدارش، دبیر مجله سخن، غلامحسین ساعدی. تأکید بیش از حد نویسندگان آن دوران بر بازتاب وقایع همراه با نوعی سمبولیسم و با توجه به آموزههای مائو و زیر جو مانیفیست قوی رئالیست سوسیالیستی، محصولی جز داستانهایی حزبی-تشکیلاتی-ایدئولوژیک نداشته است که عمدتاً بار ادبی آنها قابل اعتنا نیست. بهرام صادقی در یک داستان هر دو را مضحکه کرده است: هم نویسنده و هم دبیر ادبی مجله را. و ادبیات سوسیالیستی با لهجه روستایی را. و باز در این میانه، داستان سبزه علی را هم تعریف میکند: روستایی شارلاتانی که خانوادهاش هیچگاه از او ناامید نمیشوند.
بیشتر بخوانید:
ساسان قهرمان: «تمامیِ این راههای پیچاپیچ …» – چند ویژگی ارزشمند در رمان «کمین بود»، اثر فرشته مولوی