حسین نوش‌آذر: شخصیت‌‌پردازی در داستان‌های کوتاه مهشید امیرشاهی

مهشید امیرشاهی، پوستر ساعد

مهشید امیرشاهی با سخاوتمندی آثارش را به تدریج در سایت خود به طور رایگان در اختیار خوانندگان علاقمند به ادبیات داستانی ایران قرار می‌دهد. به این مناسبت است که این مقاله که نخستین بار در تابستان ۱۳۷۹ منتشر شده بود بعد از بیش از ۲۰ سال در نشریه ادبی بانگ بازنشر می‌شود.

در سال‌های ۱۳۴۲ تا ۱۳۵۷جامعه زیر تأثیر کانون ترقی در سمت گسترش روابط سرمایه‌داری متحول شد و طبقه متوسط در ایران رشد کرد. با گسترش دستگاه اداری بر شمار دانش‌آموختگان و متخصصان تحصیلکرده نیز افزوده شد. فر هنگ شهرنشینی و مدرنیته اندک اندک و سپس با شتابی بی‌سابقه رونق گرفت. در کنار گرایش غالب «بازگشت به خویش» و به سنت‌های اسلامی و شیفتگی نسبت به فرهنگ بومی و یا دلبستگی به ایران باستان و باستان‌گرایی، زنان نویسنده که در آن ایام مانند سایر زنان نقش فعال‌تری را به عهده گرفته بودند، برای تجربه‌ها و حالت‌های شخصی خود زبان داستانی می‌یافتند. مهشید امیرشاهی یکــی از زبده‌ترین و برجسته‌ترین نویسندگان این سال‌هاست. هرچند که با انقلاب بهمن آن فــرهنگ نوپای شهرنشینی به فرهنگ روستایی و ذهنیت مذهبی و نظـــریۀ غربزدگی جلال آل احمد باخت، اما با مهاجــرت بخشی از قشر متوسط‌الحال شهرنشین به خارج از ایران، امیرشاهی خوانندگان خود را یک‌ بار دیگر در اینجا یافت و تحت تأثیــر وقایعی که هنگام شکل‌گیری انقلاب و پس از آن بر ما گذشت، آثاری آفـرید که ریشه در همان سال‌های شکوفایی دارد. به این جهت برای نمایاندن ذهنیت حساس این بانوی نویسنده ابتدا باید به همان سال‌های پیش از انقلاب بازگشت و در بازخوانی داستان‌های کوتاهی که امیـرشاهی در آن سال‌ها نوشته است کلیدی یافت برای راهیابی به جهان گستردۀ رمان‌هایی که او پس از تبعید آفرید.

پیش از تبعید از امیرشاهی چهار مجموعۀ داستان “کوچه بن‌بست” ، “سار بی‌بی خانم” ، “بعد از روز آخر” و ” به صیغۀ اول شخص مفرد” منتشر شده بود. پس از مهاجرت از او فقط دو داستان کوتاه “مسیح مریم” و “صدای مرغ تنها” به چاپ رسیده و باقی هر چه هست در قالب رمـان نوشته شده است.”در حضر” ، “در سفر” و رمان ادواری “مادران و دختران”.

در یک نگاه به این کارنامۀ پربار در مــی‌یابیم که داستان کوتاه به عنوان یکی از بزرگ‌ترین دستاوردهای فرهنگ شهرنشینی  ژانری است که ذهنیت امیرشاهی در قالب آن به طرزی درخشان شکل گرفته و پرورش یافته و به بلــوغ کامل رسیده است. پس در اینجا این جستار را محدود می‌کنیم به آن گروه از داستان‌های کوتاه مهشید امیرشاهی که نمایانگر چگونگی شکل‌گیری ذهنیت نویسنده باشد. در این رهگذر به برخی شخصیت‌ها می‌نگریم.

در داستان‌هــای کوتاه مهشید امیرشاهی گــروهی از شخصیت‌هایی که راوی با آنان درگیــر است گروتسک‌اند و در مجموع نمی‌شود آنها را به شکل یک شخصیت درگیر با ماجراهایی که روایت می‌شوند دید. بلکه بیشتر وسیله‌ای هستند برای به نمایش گذاشتن ذهنیت زنی متجـدد که به باقی‌ماندۀ روابط سنتی و کهن می‌تازد. در “سگ‌ها” خان سالار نمونۀ اعلای این نوع شخصیت است. او آخرین وارث یک خانوادۀ اشرافی است که در یک محلۀ پرت و دور افتادۀ شمیران در خانه‌ای زندگی می‌کنند که آدم را به یاد قصر مخروبۀ افسون شده‌ای می‌اندازد، “مخصوصاً که ساعت دیواری هم کوک نشده است” و ” تیک تاکــی” ندارد. در این خانه که “فکــر ارواح خبیثه” را به ذهن راوی و دوستانش مــی‌آورد، خان سالار به سگ‌هایی که مانند صاحبخانه از نژادی اصیل اند گرسنگی می‌دهد. به تدریج معلوم می‌شود که خانه و هرچه که در آن هست نشانــه ای است از تشخص پوسیدۀ اشرافیت و در این دنیای پوسیده تنها سگ‌ها اصالت دارند. در این داستان کلیۀ عناصر داستان، حتی مکان وقوع حادثه، به نشانه‌ای برای نمایاندن این تشخص پوسیده تبدیل می‌شوند:

«نور کم بود و باغ، که چند پله پائین‌تر از مهتابی گستــرده شده بود، در تاریکی فرو رفته بود و حالت غمزدۀ غروب ماه‌های رمضــان را داشت. آن دسته از درختان چنار کهنسال که نزدیک‌تر بود و دیده می‌شد، آب نخورده و گرد گرفته بود. در اطراف گلکاری نبود، فقط چمن کم پشتی در محوطۀ پذیرایی و ابتدای باغ دیده می‌شد. گلدان‌های شویدی زرد شده‌ای سرپله‌هایی که به ظرف باغ سرازیر بود،  قرار داشت. حوض کوچک و سنگی وسط مهتابی بی‌آب و تشنه لب بود.»

در کمتر داستان فارسی با این قدرت در دیدن جزئیات و با این شیوایی و سادگی مکان توصیف می‌شود و مهم‌تر و چشمگیرتر، وصف مکان در این داستان با بهره‌گیری از حداقل وصف جزئی از داستان است که همراه با شخصیت‌ها و کل اشیاء در خدمت نویسنده قرار می‌گیرد تا درنهایت کل آن تشخص پوسیده را به ما بنمایاند. راوی به تشخص اشرافیتی که در روند پیدایش شهرنشینی و دگرگونی مناسبات اجتماعی از قافلۀ تمدن نوپا جدا مانده و مانند مادر صاحبخانه، خانم هویشام، مبتلا به جنون (خود بزرگ بینی؟) است، زهرخند می‌زند. در این داستان طنز امیرشاهی در نمایاندن موقعیت خان سالار در یک جامعۀ نیمه متحول شکل می‌گیرد و در چگونگی شخصیت پردازی و وصف صریح شخصیت‌ها نمود می‌یابد:

«آخرین وارث خانواده هم، که ما آن شب مهمانش بودیم، اگر از ترمه و جواهر نصیبی نداشت، دریدگی چشم و کجی چانه و افادۀ فراوان اجداد را به ارث برده بود.»

در این داستان و در داستان‌هایی مانند “ادّه” ، “سار بی بی خانم” ، “آغاسلطان کرمانشاهی” و کل مجموعۀ داستان‌هایی که “سوری” تعریف می‌کند شخصیت‌های فرعی داستان مانند یک مجموعۀ یادبود، شرایط غیر انسانی جامعه‌ای را به ما نشان می‌دهند که در گیر و دار مدنیت و شهرنشینی در میانۀ راه باز مانده است. از یک سو خان سالار را می‌بینیم که در فقس تشخص پوسیدۀ اجدادی خود را حبس کرده و از سوی دیگر ادّه را که قزوینی است اما “فارسی را یک درجه غلیظ‌تر از تهرانی‌ها به لهجۀ تهرانی صحبت ” می‌کند. موضوع داستان براساس شخصیت ادّه بنا شده است. زندگی مردی که در یک خانوادۀ متوسط شهری با پیشخدمتی گذران می‌کند، ملقب است به وزیر معارف و سرانجام پیشخدمت اتاق وزیر فرهنگ می‌شود و بدین ترتیب “به چند قدمی ‌مقام وزارت معارف” می‌رسد.

پس امیرشاهی به اعتبار سرگردانی خان سالارها و ادّه‌ها در جامعه‌ای که هنوز به پایان ماجرای مهیج مدنیت نرسیده، با تجدد نمی‌ستیزد و به روستا و ذهنیت سادۀ روستایی پناه نمی‌برد. بلکه تجدد را و مدنیت را کامل و تمام می‌خواهد. خشم امیرشاهــی با طنز تسکین می‌یابد، و این گروه از شخصیت‌های داستانی‌اش را به رنگی سیاه از گروتسک می‌آمیزد.

در “سار بی بی خانم” که از خویشاوندان دور افسانه‌های تمثیلی کلیله دمنه و مثنوی است، بی بی خانم دل به ساری سخنگوی می‌سپرد. او که نازا هم هست تمام عشق مادری خود را نثار سار سخنگو می‌کند. تنها علی آقا، شوهر بی بی خانم، از این رابطه خشنود است. باقی آدم‌هایی که در محیط حضور دارند از پیوند بی بی خانم با سار ، هم وحشت دارند و هم اینکه به بی بی خانم رشک می‌برند. هنگامی‌که ماه منظرخانم، همسایۀ بی بی خانم و همسر مباشر ارباب، به چشم می‌بیند و به گوش می‌شنود که سار سخن می‌گوید مثل اینکه جن دیده باشد با وحشت سار بی بی خانم را تماشا می‌کند.

ماه منظر به این رابطه رشک می‌برد و سرانجام او که عشق را در زندگی تجربه نکرده است از سر حسد از سخن‌گویی سار را با شوهرش محمودخان در میان می‌گذارد و محمود خان هم برای خوشامد ارباب این ماجرا را برای او تعریف می‌کند. ارباب، که دکانی به علی آقا اجــاره داده، سار بی بی خانم را طلب می‌کند و علی آقا، که همۀ مردانگی و شهامت خود را در گروی یک زندگی روزانۀ حقیر نهاده، سار را از بی بی خانم می‌گیرد و به ارباب می‌دهد. پر سار را می‌چینند و سار از فراق بی بی خانم خاموش می‌ماند.

جنبۀ گروتسک شخصیت‌ها این بار به طرزی پنهانی و با ظــرافت و هوشیاری هنگامی‌که کلام ســار و بی بی خانم شبیه هم می‌شوند، نمود می‌یابد.

” نرو! نرو!”

“تو سار منی.”

“آر!آر!”

“حالا ببین باز سین شو نگفتی، علی آقا خلقش تنگ میشه؟ بگو، سار.”

“آر!آر!”

در جهانی این چنین حتی علی آقا، بی بی خانوم را بی‌نقص می‌خواهد و می‌پسندد و نقص زبان او را به او نمی‌بخشد. سرانجام با خاموش شدن سار شباهت سار با بی بی خانوم کامل می‌شود. اکنون سار و بی بی خانوم با هم یکی شده‌اند با این تفــاوت که یکی پر چیده در قفس طلایی ارباب گرفتار آمده و دیگری در خانۀی تنگ شوهر و در جهانی که ترس و حسد و تنگ‌نظری بر آن حاکم است.

در این داستان هم دو موقعیت به نمایش در می‌آید. از یک سو بی بی خانوم را در جهانی افسـانه‌وار و سرشار از عشق و تفاهم می‌بینیم و از سوی دیگر با موقعیت ماه منظر خانوم آشنا می‌شویم که در جهانی خشن و بی‌بهره از عشق روزگار می‌گذراند.

در این گروه از داستان‌ها شخصیت‌های گروتسک ماحصل موقعیت‌های دوگانه‌اند. لحن راوی خشمگین اما معتـدل است و نویسنده به ثبت دقیق مکان توجه خاص دارد. اینها و نیز سادگی و شیوایــی کلام مهم‌ترین ویژگی‌های این گروه از داستان‌های امیرشاهی اند. این داستان‌ها از ضمیر زنی روایت می‌شود که خود را با سنت‌ها در جامعه و خانواده در می‌اندازد و پیامدهای سنت‌گرایی را به نقد می‌کشد و بدین ترتیب سندی یگانه از یکی از پرتب و تاب‌ترین دوران‌های تاریخ ایران معاصر از خود به جا می‌گذارد.

ذهنیت امیرشاهی در این دوره درگیر با همانندسازی است و حاصل این درگیری قرینه‌سازی‌هایی است در طرح داستان. در”دو زن” در رابطه ارباب و نوکــر همانندی سرنوشت دو زن موضـوع داستان قرار می‌گیرد. در سوی روشن آینه سیمین دختر زینت الملــوک را می‌بینیم ک به جای تشخص و ثروت و مکنت، سفیلیس پدر را به ارث برده و اکنون به جنون ناشی از بیماری سفیلیس مبتلا شده است و در سوی جیوه‌ای آینه با فرزند دلبند و زمینگیر گل خاتون، کلفت مورد اعتماد خانواده، آشنا می‌شویم که به گدایی اجاره‌اش داده‌اند. مرد در این داستان عامل بدبختی است. یکی به خاطر عیاشی روزگار جوانی و دیگری به خاطر فقر. منتها در هر دو حـال نتیجه یکسان است و این همانندی در نزدیکی و همدردی دو شخصیت اصلی داستان تحقق می‌یابد. داستان به شکل درد دل دو زن با یکدیگر روایت می‌شود.

زینت الملوک احساس شباهت عجیبی بین خودش و گل خاتون کرد و دلش خواست درد دل کند. و به دنبال این فکر از سیمین‌اش می‌گوید که درد و غم را نمی‌فهمد و گل خاتون از محسن‌اش سخن می‌گوید که در عالم خود است و چه بسا کمتر رنج بکشد. هر دو در دنیای خود اسیراند و این اسارت است که مرزهــای طبقاتی را از میان برمی‌دارد و دو زن را به یکدیگــر نزدیک می‌کند. بدین ترتیب همانگونه که سار و بی بی خانوم در بی زبانی به یکدیگر می‌پیوندند و حتی با هم یکی می‌شوند، در این داستان هم در لحن دو همدرد همزبان همانند شخصیت‌ها و سرنوشت‌هاشان آشکار می‌گردد.

جز همانندی سرنوشت‌ها و شخصیت‌های گروتسک و موقعیت‌های دوگانه، نکته دیگر بدبینی به مرد است که از همان ابتدای داستان‌نویسی امیرشاهی به چشم می‌آید. در داستان های” استفراغ” و “باران و تنهایی” بدبینی به مرد به اوج می‌رسد. تنها در داستان درخشان و به یاد ماندنی” مه دره و گرده راه” بخشی از وقایع را از نگاه مــرد می‌بینیم و در این دگر دیدن است که مــردستیزی جای خـود را به واقع‌بینی می‌دهد.

در” مه دره و گرده راه” شیوایی و سادگی کلام امیرشاهی در توصیف مکان برای هر داستان‌نویسی که با دشواری توصیف مکــان آشنا شده باشد رشک‌برانگیز است. زن و مــردی در یکی از جاده‌هــای کوهستانی شمال به سوی تهران ره می‌سپرند. ابتدا مکان را از دریچه‌ی چشم زن می‌بینیم که به فکــر آشتی و عشق است .”زن با دیدن قشنگی راه و سبزی دره‌ها و نرمی‌ تپه‌ها و لغزندگی مه” پیش خود فکر می‌کند که شاید دل رنجیده مرد ” نرم شده است” .

 بال بال زدن پرندگانی سفید رنگ و چرخش آنان در پهنه آسمان بهانه‌ای می‌شود برای اینکه زن به قصد آشتی به سوی مرد بنگرد. در این میان اما کامیونی از راه می‌رسد ” گرد آلود و غم‌زده” ، “ بوقش مثل سوت کشتی یک خط دراز صداست” ، “ آواز وداع” است،” جدایی و تنهایی” است. و به همین ترتیب زن در راه نشانه‌هایی می‌یابد مانند قاصدک، سبزی برنجزاران، آبی دریا و… که همــه در سکوت طولانی و در خشم مرد مانند قاصدکـی که در دست‌های زن خاک می‌شود رنگ می‌بازند و جا باز می‌کنند برای طبیعتی خشک و یک رنگ، طبیعتی که در آن” باد خاک آلــود” است و ” هوا گرفته و چرک و جاده محزون و ساکت”. سپس همان مکان را از دریچه چشم مرد می‌بینیم. منتها این بار مرد با دیدن پرندگان سپید رنگ ذهنش به سوی غازهای وحشی می‌رود و به سوی پرندگانی که هر چند غاز نیستند امــا بال‌های بلند سنگین دارند. به همیــن شکل در خط مخیل داستان همانندی‌هــا ادامه می‌یابد و نشانه‌هایی می‌شوند از دو جهان کاملا متفاوت و ناهمخوان. زن اگر در این نشانه‌ها صلح و دوستی می‌بیند، مرد در همان نشانه‌ها خشونت می‌بیند و عصبیت. زن خود را با خاطرات اوایل عروسی زناشویی سرگرم می‌کند و مرد که در چنبرۀ حسدی بی‌پایه گرفتار آمده همه چیز را به خشم خود مفت می‌بازد. سرانجام خورشید می‌رود باد تندتر می‌شود و جاده که ساکت و دل گــرفته است، تا حد نشانه‌ای چند معنایی و تأویل‌پذیر از زندگی ما گسترش می‌یابد.

یکی دیگر از مهم‌ترین جلوه‌های شخصیت‌پردازی در داستان‌های امیرشاهی این است که هر چند گاه خطوط اصلی پاره‌ای از شخصیت‌ها توضیح داده می‌شود و آنگاه که خواننده با شخصیت‌ها و پیشینۀ آنان و رابطه‌شان با هم آشنا شد، شخصیت‌ها در کشاکش با یکدیگـر به نمایش در می‌آیند. توضیح شخصیت‌ها اگر آگاهانه و با قید ایجاز صورت بگیرد و مهم‌تر از آن، جزئی باشد از کل داستان، سبکی در داستان‌نویسی امروز به شمار می‌آید و هرگاه آگاهانه به کار گرفته شود از بسیاری جهات برای ما ایرانیان راه گشاست، خصوصاً در عهد ممیزی و روزگار ممیزان که ظاهراً سخن گفتن در پردۀ ابهام یک فضیلت قلمداد می‌شود.

” استفراغ” نمونه‌ای است کمیاب از این نوع داستان. امیرشاهی با زبانی عریان، زن‌بارگی یک مرد را می‌نمایاند. می‌نویسد:

«زود و آسان عشقش به زنش تمام شده بود. در ابتدا هم در واقع عشق نبود – احساس مالکیتی بود توأم با هوسی تند و حسادتی بیمــارگونه. (…) آنچه قبلاً در او زیبا و دلخواه می‌دید، حالا فقط حس کینه و بدخواهی‌اش را تحریک می‌کرد که فقط با آزار مداوم این زن لبریز از درد، تسکین می‌یافت.»

زن که دیگر” نیرویی برای دعوا” در او نمـانده، با بدنش عکس‌العمل نشان می‌دهد. زندگی با مرد او را بیمــار کرده است بدنش داغ و سرد می‌شود، پاهایش خواب می‌رود، قلبش در رگ‌های گردنش می‌زند. سرانجام در پایان داستان با دشنام‌گویی مرد استفراغ می‌کند و تهوع از مردش را که چون بختک روی زندگی‌اش خوابیده به نمایش می‌گذارد.

در ” باران و تنهایی” در طـول داستان باران می‌بارد و در همان حال زنی، احساس تنهایی می‌کند و در همۀ مدت به انتظار مردش و دل نگـران اوست. در پایان سگی ولگرد، تنها و خیس، جای خالی مرد را پر می‌کند. اگر در” استفــراغ” بدن زن به نامرادی‌ها عکس‌العمل نشان می‌دهد، در اینجا ذهن زن بیمار است. زن به وسواس و فراموشکاری و دلشوره و بی‌قراری مبتلاست. مثلاً وقتی بوی سوختگی به مشامش می‌آید،ذهنش همان دم پی آشپزخانه می‌رود و از خــود می‌پرسد که “نکند کبریت روشن را توی سطل خاکروبه انداخته باشد و همه جا آتش بگیرد؟ بخاری را خاموش کرده؟ مربا؟ ای وای مربا …” با وجود آنکه مردش با ماشین‌نویس اداره خوش است، نگران اوست. پیش خود فکر می‌کند” نکنه بلایی سرش آمده باشه؟ تصادف کرده باشه؟ …” بیشتــر دلش می‌خواهد که به خانه یکی از دوستانش برود و وقتی مرد بازگشت، در خانه نباشد و در نتیجــه مرد مجبور شود به دنبالش بیاید. امــا شهامت باخته، همچنان با تفاهم و صبوری، مردش را انتظار می‌کشد.

در این داستان ذهنیت زنانه حتی در تشبیهات داستانی هم تجلی می‌یابد. نقطۀ شفافــی در دل شب بی‌انتها به خاکستر داغی تشبیه می‌شود که ” روی جوراب ابریشمی‌ بیفتد” و هنگامی‌که نقطه شفاف در قسمت دیگر از شیشه پنجــره نمایان می‌گردد، مانند در رفتگی روی جوراب مسیر خود را تا پایین شیشه طی می‌کند. این داستان هم از همانندسازی مرد با سگ نشان دارد.

در” لابیرنت” ذهنیت نویسنده از همانندسازی و نمــایاندن برش‌هایی از وضعیت روحــی شخـص درمی‌گذرد و به لایه‌های عمیق‌تر از شخصیت راه می‌یابد. اگر تا پیش از این شخصیت‌ها به دلیل خاستگاه اجتماعی‌شان و نــوع رابطه‌هاشان با یکدیگر پیچیدگی ندارند، در ” لابیرنت” زنــی را مــی‌بینیم، زخم خورده که با غروری درهم شکسته و با روحی ویران در آستانۀ میانسالی ایستاده است و همۀ خشم خود را در لحن داستان بازتاب می‌دهد.

پیچیدگی شخصیت از این داستان یک داستان ساختــاری می‌سازد که در آن هر کلمـه و هر حالت و هر واقعه‌ای که روایت می‌شود جزئی از کل داستان است و در خط داستان معنی مــی‌شود و در نهایت به یک معنای وسیع‌تر از آنچه که در خارج از جهان داستان وجود دارد، می‌رسد. موضوع داستان کتک خوردن زنــی است از معشوقش اسفندیار و ناباوری و خشم زن از این حادثــه که آن را مضحک می‌داند.

خشم زن در لحن داستان نمود می‌یابد و به وسیله تکرار برخی واژه‌ها و حالت‌ها و پرش‌های زمانی باز آفریده می‌شود. زن که درد دارد و مجروح است، حساب زمــان و مکان را از دست داده است و اکنون – از لحظه‌ای که داستان آغاز می‌شود- در صدد است افکارش را منظم کند و به این بیندیشد که چگونه این حادثه مضحک اتفاق افتاد، آن هم به دست مردی نیمه‌گنگ نیمه باهوش، نیمه‌مست نیمه هوشیار. همان آدمی ‌که همیشه به نظر می‌آمد زکام دارد، به نظر می‌آمد همیشه متعجب است، که همیشه حال یک تخته روی آب را داشت که جهتش را عوامل جوی تعیین می‌کرد.

سپس ذهن زن پی مردی می‌رود که در شبی مه‌آلود او را به خواهش تن تعقیب می‌کرده است و از آنجا به خاطرۀ زفاف با مردی می‌رسد به نام کریم شهاب زاده در شبــی که ” احساس بیهودگی” و در خانۀ آن مرد احساس غربت می‌کرد. در نظر زن زناشویی می‌بایست یک حادثۀ شاعرانه باشد. اما وقتی پیش از هم‌آغوشی با مردش می‌خواهد یک جملۀ خیلی شاعرانه و خیلی مؤثر در دفتــر خاطراتش بنویسد، قلم در دستش می‌ماند و سرانجــام می‌نویسد. ” امشب عروسیم بود. خانۀ کریم هستم.” و تمام حادثۀ شاعــرانه در ذهن زن به یک جملۀ روزانۀ بسیار ســاده کاهش می‌یابد. امشب عروسیم بود. معاشقات، زشت و بی‌ظرافت، بی‌لطف و پر درد است و جز اینهــا زناشویی موجب می‌شود که زن با خود بیگانه شود.

“من خانم میرشهاب بودم. از شب قبل، و از شب قبل به بعد. چرا؟ چقدر غریبه بود. این اسم من نبود.”

وقتی که زن از معشوقش اسفندیار کتک می‌خورد احساس می‌کند که مثل لگوری‌های کنار خیابان شده است. واکنش زن ابتدا بی‌زبانی است:

“حرفش را هم نمی‌توانستم بزنم. نمی‌توانستم. حتی برای علی نمی‌توانستم بگویم که کتک خورده‌ام.”

بی‌زبانی زن یک واکنش روحی است. اما خشم سرانجام بر ترس چیـره می‌شود و داستان درست از لحظه‌ای آغاز می‌شود که زن از روی خشم شروع به بازگویی ماجرا می‌کند. به تدریج معلوم می‌شود که دوازده روز از ماجرای کتک‌کاری گذشته است. زن در اتـاق بیمارستان بستری است. در اتاق بیمارستان تمام حوادث در چند جمله خلاصه می‌شود. هر چه که پیش از آن روی داده یکبار دیگــر به طول یک پاراگراف به ذهن زن هجوم می‌آورد.

«این اتاق غریب، به نظــرم اتاق شبانه‌روزی می‌آید، اتاق بیمارستان سنت مری می‌آید. به نظــرم آن خانه‌ای می‌آید که در آن شب مه گرفته توش پناه بردم.  به نظرم می‌آید اینجا اتاق کریم است. اینجا همان جایی است که با اسفندیار کتک‌ کاریم شد.»

آن‌گاه که خشم زن با بازگویی ماجرا تسکین می‌یابد، بی‌حس می‌شود. احساس می‌کند که دیگر هیچ چیز نمی‌فهمد و در زندان است، چون این مکان که همۀ مکان‌های دیگر در آن خلاصه شده است، زن را “از آنچه آشناست جدا کرده است.” سرانجام داستان با ناباوری و انتظار حادثه‌ای وحشتناک‌تر از آنچه که بر او رفت پایان می‌یابد.

نقص زبان و یا در یک معنای گسترده‌تر: بی‌زبانی بی‌ بی خانم، همچنین صبوری بیمارگونۀ زن در داستان “باران و تنهایی” ، در “لابیرنت” به خشم یک زن کتک خورده تبدیل می‌شود و در هزارتوی‌ های روح مجروح او نمودی داستانی می‌یابد.

امیرشاهی فقط درد را نشان می‌دهد. مگــر می‌شود در جامعه‌ای نیمه متحــول که هنوز درگیر روابط دست و پا گیر سنتی است چارۀ درد را یافت؟ حداکثـر می‌شود یک زندگی را نشان داد و به این نتیجه رسید که احتمالا حادثه‌ای وحشتناک‌تر در راه است. شهــر و روابط شهرنشینی در چنین جامعه‌ای همچون مکانی است که همۀ مکان‌ها در آن یک بار دیگر اتفاق می‌افتد و زن را از گذشته‌اش جدا می‌کند. زن اگر در داستان “استفراغ” خشم خود را فرو مــی‌خورد و به بیماری عصبـی مبتلا می‌شود و یا در “باران و تنهایی” به فراموشی و وسواس مبتلا می‌شود در اینجا هرچند توهین و تحقیر دیده است، اما آموخته که بر ترس خود چیره شود و خشمش را نشان دهد.

تا یافتن چارۀ کار اما هنــوز راهی دراز باقی است؛ راهی که با وقوع انقلاب به بیراهه می‌افتد. شاید به همین دلیل است که امیرشاهــی از این واقعیت خشن به خاطــرات کودکی پناه می‌برد و هنگامی‌که شخصیت‌های داستان‌هایش به جستجوی هویت و یافتن معنایی برای زندگی خود در میانه راه باز می‌مانند در خاطرات شیرین کودکی و نوجوانی پناهگاهی برای آنان می‌جوید. در داستان‌هایی مانند “سوسک حنایی” ، “بـوی پوست لیمو، بوی شیر تازه” و داستان درخشــان “خورشید زیـر پوستین آقاجان” امیرشاهی جهان دخترانۀ شخصیت‌هایی را باز می‌آفریند که هنوز جای خود را در اجتماع نیافته و هنوز معصومیت خود را به هرزگــی دنیای بزرگسالان نباخته‌اند. با این همه نویسنده معصومیت کودکانۀ این گروه از شخصیت‌هایش را به هیچ وجـه تقدیس نمی‌کند. بلکه در قالب آنان و با بهره‌گیری از تخیل و با ابزار طنز و با احتیاط آن ســوی دیگر تجدد را می‌نمایاند که همانا از دست دادن این جهان کودکانه و معصوم است. جهانـی که خورشیدش زیر پوستین آقاجان طلــوع می‌کند و وسعتش به اندازۀ “یک تابستان طولانی است”.

بنابراین امیرشاهی اگرچه به فکر آینده است و سودای مدنیت را در سر می‌پروراند، اما گرفتار گذشته هم هست. به یک معنا در داستان‌های کوتاه او به حسب اتفــاق جهان کودکی شخصیت‌ها در تقـابل با دنیای بزرگسالان قرار می‌گیرد، چنان‌که گویی  نویسنده در اینجا هم قصد همانندسازی دارد.

در “خورشید زیر پوستین آقاجان” سیا، دخترک کوچکــی که داستان را روایت می‌کند، زیر پوستین آقاجانش سر می‌خورد که “پوستینش گرم‌ترین پوستین‌ها و خودش گرم و نرم‌ترین آدم‌های دنیاست”. مردی که رنگ چشم‌هایش آبی است و “مو سفیدترین و پیرمردترین موجود دنیاست”. زیر پوستین این مرد، سیا آرامش و مهر و عشق را تجربه می‌کند. جعبه‌ای از آقاجان هدیه می‌گیرد “به رنگ عسل که روش گل و بوته‌های برجسته” دارد. اما صدای تهدیدآمیز مادر هم هست که می‌خواهد به کودک روغن ماهی و شیر بخوراند. سیا، سال‌هــای بعد هنگامی‌که آقاجان مرده است و از آن همه مهــر جز خاطره‌ای نمانده به تلخی می‌گوید.

«دنیای من، که کوچک‌ترین دنیاها بود، با خورشیدی که از زیر پوستین آقاجان سر برآورد روشن شد… و روشن بود تا وقتی که ماما با لیوان شیر و شیشۀ روغن ماهی آمد تو.»

سیا روغن ماهی را می‌نوشد و تا سال‌ها بعد تلخی آن را فراموش نمی‌کند. خورشید در نظر او که اکنون به دنیای بزرگسالان گام نهاده، «تو یک گوشۀ آسمان ابری یا زیر پوستین کسی دفن شده…» شاید هم فراموش شده است.

با مرگ آقاجان، جهان داستان “لابیرنت” تکرار می‌شود. منتها در اینجا مـادر است که، سیا را با تهدید و ترس آشنا می‌کند و سال‌ها بعد جای خــود را به مردانی می‌دهد که از ظـرافت بی بهره‌اند و هرزه و حسودند. مــادر در اینجا نمایندۀ مجموعۀ سنت‌هایی است که ما را در نیمــه راه تجددخواهی به یک کوچۀ بن‌بست‌‌ می‌رساند.

داستان‌های کوتاه امیرشاهی سفرنامۀ این راه‌اند که ما تاکنون افتان و خیزان پیموده‌ایم. بنابراین مانند هــر داستان خوب ماندگاری ما را به یک جهان چند معنایی رهنمون می‌کنند. جهانی که با همۀ تلخی، شیرین است، چون از جنس زندگــی ماست، گاه مــا را می‌خنداند، گاه به تفکر وامی‌داردمان و گاه غمگین‌مان می‌کند. جهانی که از همانندی سرنوشت‌ها، تکرار آموخته‌ها، تلخی و خشـم و بیش از همه از ترس نشان دارد.

پانویس:

مجموعه داستان‌های کوتاه مهشید امیرشاهی توسط نشر باران در سوئد به چاپ رسیده است. در اینجا کتاب یاد شده را مأخذ قرار دادم.
اشاره به کوچه بن بست اولین مجموعه داستانی که از مهشید امیرشاهی به چاپ رسید.
این مقاله نخستین بار در گاهنامۀ مکث ویژۀ مهشید امیرشاهی، تابستان ۱۳۷۹ منتشر شده است.

سایت مهشید امیرشاهی

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی