الیوت «ترانهی عاشقانهی آلفرد جِی. پروفراک» را در سالهای ۱۱-۱۹۱۰ نوشت اما نخستین بار، در ژوئن ۱۹۱۵، به تشویق ازرا پاند، در نشریهی Poetry: A Magazine of Verse و سپس در سال ۱۹۱۷، در دفتر پروفراک و مشاهدات دیگر منتشرش کرد. «ترانهی عاشقانهی آلفرد جِی. پروفراک» را میتوان نخستین شعر جریانساز الیوت به حساب آورد. این شعر سیل تداعیهای آگاهیِ پارهپارهی یک انسان مدرن، متشخّص و بهظاهر همهچیزدان را در کلنجار با – احتمالاً معشوقش – ترسیم میکند.
اگر احتمال پاسخ به پرسش کسی را میدادم که
به روی زمین باز میتواند گشت،
بهیقین این شعله همچنان بیحرکت میماند.
اما چون تاکنون، اگر راست شنیده باشم،
هیچکس زنده از این ورطهی ژرف بیرون نرفته است،
بیترس از رسوایی تو را پاسخ میگویم.[۱]
پس بیا برویم، تو و من
وقتی غروب منتشر میشود بر پهنهی آسمان
چون مریضی بیهوش که بر تخت؛
بیا برویم از دل آن خیابانهای نیمهمتروک،
عزلتکدههای پُر زمزمهی شبهای بیشکیب در هتلهای بُنجل یکشبه
و رستورانهایی پوشیده از خاک اره، پُر از پوستههای صدف:
خیابانهایی که چون هزارتوی برهانی ملالآور
از سر نیرنگ
رهنمونت میکنند به پرسشی کوبنده…
آه نپرس «چه پرسشی؟»
بیا برویم و به دیدارمان برسیم.
در اتاق، زنان میآیند و میروند
از میکلآنژ حرف میزنند.
مِهی زرد که پشت میساید بر قاب پنجرهها،
دودی زرد که پوزه میساید بر قاب پنجرهها
لیسید زوایای غروب را،
دمی درنگ کرد بر گنداب آبراههها،
گذاشت بر پشتش نشیند بارش دوده از دودکشها،
از ایوان گذشت و جستی زد ناگاه
و وقتی دید آن شب شبیست آرام در اکتبر
گرد خانه تابی خورد و به خواب رفت.
و بهراستی که کافیست زمان
برای دود زردی که سُر میخورد در خیابان
و پشت میساید بر قاب پنجرهها،
کافیست زمان، کافیست زمان
تا چهره آراستن برای دیدار چهرههایی که میبینیدشان؛
برای کشتن و آفریدن کافیست زمان،
برای همهی کارها و روزهای دستانی که پرسشی را برمیدارند
و میاندازند توی بشقابتان؛
زمان برای تو و زمان برای من،
و باز هم زمان برای یکصد بلاتکلیفی،
برای یکصد خیال و خیالات مکرّر
پیش از فرو دادن چای و لقمهای نان.
در اتاق، زنان میآیند و میروند،
از میکلآنژ حرف میزنند.
و بهراستی که زمان کافیست
برای پرسش شگفت که… «شهامتش را دارم؟» «شهامتش را دارم؟»
زمان برای بازگشتن و پایینآمدن از پلهها،
با دایرهای خالی وسط موهایم –
(خواهند گفت: «موهاش چه دارد آب میرود!»)
بالاپوش صبحگاهیام، یقهام که شقّ و رَق آمده تا زیر چانه،
کراوات قیمتی و سادهام، که البته گیرهای معمولی سر جا حفظش کرده –
(خواهند گفت: «اما دست و پاش چه دارد آب میرود!»)
شهامتش را دارم
که چرخ برهم زنم؟
در یک دقیقه هم زمان هست
برای تصمیمها و بازنگریهایی که یک دقیقه هم وارونشان خواهد کرد.
چون پیشتر همهشان را شناختهام من، همهشان را –
غروبها و سپیدهها و عصرها را شناختهام،
زندگیام را با قاشققاشق قهوه پیمانه کردهام؛
اصواتی را میشناسم که میمیرند با فرودی میرا
به زیر آهنگی از اتاقی آنسوتر.
پس چگونه باید یقین کنم؟
و چشمها را پیشتر شناختهام من، همهشان را –
چشمهایی که خشکت میکنند در عبارتی حاضرآماده،
و وقتی خودِ من حاضرآمادهام، چهار دست و پایم باز زیر میخها،
وقتی میخکوب به دیوار دارم تقلا میکنم،
پس چگونه باید بیاغازم
تفکردنِ کونههای روزها و راههایم را؟
چگونه باید یقین کنم؟
و دستها را پیشتر شناختهام من، همهشان را –
دستهایی النگوپوش و سفید و برهنه
(اما در نور چراغ، پوشیده از موهای قهوهای روشن!)
آیا عطر پیرهنیست
که اینگونه به بیراههام کشانده؟
دستانی که بر میزی آرمیدهاند، یا گرد شالی پیچیده.
باز باید یقین کنم؟
چگونه باید بیاغازم؟
. . . . .
آیا باید بگویم گرگومیش از خیابانهای تنگ گذشتهام
و تماشا کردهام دودی را
که بلند میشود از پیپهای مردانی تنها با یک لا پیرهن
که از پنجرهها به بیرون خمیدهاند؟
باید چنگالهای زبری میبودم
دوان بر کف دریاهای بیصدا.
. . . . .
و عصر، غروب، چه آسوده به خواب رفته است!
انگار به نازِ انگشتانی بلند و کشیده
خفته… خسته… یا ناخوشنُموده
کف زمین، اینجا کنار تو و من، کش آمده است.
حالا پشتبند چای و کیک و بستنی،
یارای آن دارم که لحظه را به سرحد بحران برسانم؟
اما گرچه زار زده و روزهدار شدم، زار زدهام به راز و نیاز
گرچه به عینه دیدهام بر طَبَقی سرم را آوردهاند (موهاش نیز ذرهای آب رفته بود)
اما پیامبر نیستم – و این مسئلهی عظیمی نیست؛
من لحظهی عظمت خویش را دیدهام به پتپت افتاده،
و پیک اجل را دیدهام که بالاپوشم را گرفته پوزخند میزند،
و مخلص کلام…
ترسیده بودم.
و بعدِ اینهمه، آیا اصلاً ارزشش را میداشت
بعد فنجانها و مربا و چای،
میان ظروف چینی، میان کلام تو و من،
آیا ارزشش را میداشت
با نیش باز قضیه را جویدهجویده رها میکردم،
چرخ گیتی را میفشردم درون توپی
تا قِلَش دهم به پرسشی کوبنده،
تا بگویم «العازرم من، آمده از عالم اموات،
رجعت کرده تا بگویم به یکایکتان، باید بگویم به یکایکتان» –
تا زنی غنوده بر بالشی
شاید بگوید: «منظور من این نبود، اصلاً.
مسئله از این قرار نیست، ابداً.»
و بعدِ اینهمه، آیا اصلاً ارزشش را میداشت،
آیا ارزش میداشت اصلاً،
بعدِ غروبها و حیاطها و خیابانهای نمخورده،
بعدِ رُمانها، بعدِ فنجانهای چای، بعدِ دامنهایی که کشیده میشوند کف زمین –
و همین، و آیا بسی بیشتر از این؟ –
محال است درست بگویم منظورم چیست!
اما انگار که فانوسی جادویی الگوی عصبها را بر پرده میاندازد:
آیا اصلاً ارزشش را میداشت
تا زنی، غنوده بر بالشی یا حین کندن شالی،
بچرخد سوی پنجره و بگوید:
«مسئله از این قرار نیست، اصلاً
منظور من این نبود، ابداً.»
. . . . .
نه! شهزاده هملت نیستم من، و بنا هم نبود باشم؛
از مهتران ملازمم من. همو که گوش به فرمان
تا گردش ملوکانه را گرما بخشد، یک دو مجلس را بیاغازد،
شهزاده را پند دهد؛ بیشک، آلت دستی آسان،
متمایز و خاص، شادمان از به کاری آمدن،
سیّاس، محتاط، باریکبین؛
از جملاتِ برین لبریز، اما کمی کودن؛
گاهی، بهحق، کمابیش مسخره –
کمابیش، گاهی، سفیه و نادان.
پیر میشوم… پیر میشوم…
باید شلوارم را با پاچههای بالازده تن کنم.
فرق موهایم را باید به عقب باز کنم؟ شهامتش را دارم هلویی بخورم؟
باید شلوار پشمی سفید پا کنم و در ساحل قدم بزنم.
پریهای دریایی را شنیدهام، جفتجفت، آواز میخوانند.
گمان نکنم هرگز برای من آواز بخوانند.
آنان را دیدهام سوار بر امواج، جانب دریا
شانه میکنند گیس سپیدِ امواج را که وزیده به قفا
وقتی باد در آب میدمد، سپید و سیاه.
دمی درنگ کردهایم در سراچههای دریایی
کنار دریادُختهایی با تاجهایی از خزههای سرخ و قهوهای
تا بیدارمان کنند اصوات انسانی، و غرق شویم.
[۱] از دانته، کمدی الهی: دوزخ، ترجمهی شجاعالدین شفا