
شاعر با عباراتی پارادوکسی مانند «مشقِ مرگ»، « بوی طلوع طناب پیچیده در التهاب ترش نفس»، و «بیهیچگونه مراسم»، سنتهای سوگواری را به چالش میکشد و مرگ را نه در قالب جنازه، که در فقدانِ ملموسِ حضور (نبود صدا، گرمی دستها، خنده) تصویر میکند. تصاویرِ دود، کلاغ، و سنگِ غلتان بر هالهی درد، فضایی میان واقعیت و رؤیا میسازند که در آن مرگ و زندگی در هم میآمیزند. لالاییِ تکرارشونده در پایان، با ریتمی کودکانه و غمگین، تأکیدی است بر تنهاییِ بازمانده و بیپاسخیِ جهان در برابر دردِ فقدان.
شعر با ترکیبِ زبانِ محاورهای و تصاویرِ سورئال (مانند «مرغ مجسمه»، «گدازههای وقت»، یا «آینههای بیخواب»)، فقدان را به امری فراگیر تبدیل میکند: گمشدنِ نیما، مینا، تن، و حتی خودِ مرگ («کجایی بیمرگ؟»). «مشقکردن» به مثابهی تکرارِ درد، نشاندهندهی تلاشِ شاعر برای درکِ امرِ ناممکن (مرگِ بیردپا) است. وزنِ سنگینِ هوا، تیکتیکِ ساعت، و خنجِ سکوت، زمان را به عاملی شکنجهگر تبدیل میکنند که فقدان را دائم میکند. شعر در نهایت، نه سوگنامهای برای مرده، که فریادی است در برابرِ پوچیِ جهانِ بیپاسخ، جایی که مرگ حتی جنازهای برای عزاداری باقی نمیگذارد.
هایدگر مرگ را «امکانِ محض» میداند که هستیِ انسان را معنا میبخشد، اما در این شعر، مرگ نه به مثابهٔ امری معنابخش، بلکه به شکل فقدانِ حتی امکانِ سوگواری ظاهر میشود. این همان «پوچی» کامویی است: جهانی که نه پاسخ میدهد، نه آیینی برای تسکین باقی میگذارد. کامو در «افسانهٔ سیزیف» بر بیپاسخی جهان تأکید میکند، و این شعر با تصویر «بیجنازهبودن»، همان «شورش» در برابر پوچی را نشان میدهد: شورشی که نه با مراسمِ سنتی، بلکه با «مشقِ مرگ» و لالاییِ شکسته بیان میشود. بارت در «مرگ مؤلف» از «نابودیِ نشانهها» پس از مرگ سخن میگوید. این شعر با حذفِ جنازه و مراسم، نشانههای مرگ را هم محو میکند و فقدان را به «تهیجایِ نمادین» تبدیل مینماید. دریدا مفهوم «سوگواری ناممکن» را مطرح میکند: سوگی که نه به دلیل درد، بلکه به دلیل نبودِ شیءِ سوگ (جنازه) هرگز به کمال نمیرسد. تکرارِ «کجایی؟» در شعر، دقیقاً همین جستوجوی بیپایانِ «نشانهی گمشده» است.
مشق میکنم که در کار نیست جنازهای و هیچگونه مراسمی
مشق میکنم پیچش مرگ را در طلایههای طلوع
مشق میکنم و هیچگونه هیچگونه او نوشته که «هیچ جنازهای»
کجاست؟ کجایی مرغ مجسمه؟ کجایی نیما؟ کجایی مینای رفتهی دندانقروچههای بیپایان شبانه؟
کجایی تنها؟ کجایی پاشیده در صبح؟ کجایی رسته از انحنای عصب؟
کجایی تن؟ کجایی بی مرگ با درد هم آغوش کجایی مرگ را به مسلخ برده
کجایی تمنای شکل بر رکودِ ابعاد؟
کجایی تنها؟ کجایی بی تن؟ کجایی که هیچگونه جنازهای؟ کجایی بیجنازه؟ بی هیچگونه؟
مممممم
مشق میکنم دودِ دوکش روبهرو را از پنجره که سبز تازهی بهار را
برای لحظهای خاکستری میکند
کلاغی تمامسیاه توی دود نقطه میگذارد بر چشمانداز
ماشینی منتظر است در عمق دود و درخت پسزمینه شود.
ممممم
مشق میکنم پسزمینه را بی هیچ ماشینی بی هیچ بهار تازهای که سبزِ درختها بی در از: کجایی؟
کجایی که مشق میکنم تلاقیگاهِ تلقی مرگ از جنازه و بیهیچگونه مراسمی که کجا میرود عمقِ دردپیچهها
وقتی سنگ روی هالهی درد غلت میخورد تاب میخورد حلقهی نگاه بر تکانههای طلوع (کمی به یاد مختاری اینجا)
که میافتند به جان شب به جانِ شب قسم خورده کجایی؟ کجایی لالایی بخوانی
کجایی لالالالایی بخوانی برای آینههای بیخواب برای گدازههای وقت که سُر میخورند روی خاطره
برای بی هیچگونه برای خانهای که رنج توی استخوان آجرهایش را پوک کرده است:
.ممممم
لالا لالا بخواب جونم
کجای رفتی؟ نمیدونم
لالالالا بخواب حالا
کجا بی تو برم تنها
لالالالا بخواب راحت
دلم باز مونده بیطاقت
لالالالا کجاس چشمات؟
کجاس اون گرمی دستات؟
لالالالا دلم خونه
نمیپیچه صدای خندههات
دیگه تو این خونه
لالالالا بخواب دیره
دیگه شب داره میمیره
لالالالا بخواب زوده
بخواب جونم تو آسوده
مممم
لحظه «بیهیچ جنازهای» در قاب عکس منجمد میشود و دیوار
صفحهی نمایش رنج است که جاذبه را به لکنت
می
اندازد
و تیک تیک ساعت توی گوش خنجی میشود بر بیصدای هقهق که زبانِ ارتعاشهای هوا به گفتناش نمیچرخد
کجایی بی تن؟ بی تنها؟ کجایی مانا؟ کجایی مانیا؟
بوی طلوعِ طناب پیچیده در التهابِ ترش نفس
و وزن هوا سنگینی میکند بر سینهی زمین
کجایی تنها؟ کجایی بی در کجا؟