ناصر زراعتی، نویسنده و مستندساز اهل اصفهان و ساکن گوتنبرگ سوئد است. در رشته هنرهای دراماتیک تحصیل کرده است و دستی در نقد و ساخت فیلم مستند دارد. از او چند داستان کوتاه منتشر شده است. چند سالی است با همکاری خانه هنر و ادبیات گوتنبرگ و رادیو سپهر به خوانش برخی از شاخصترین آثار ادبی و تاریخی ایران میپردازد. تا امروز، از زراعتی تاکنون کتاب شعری منتشر نشده بود تا اینکه چندی پیش، در بهار ۱۴۰۲، دفتر شعر «این روزها و چند شعر دیگر» توسط خانه هنر و ادبیات گوتنبرگ و کتاب ارزان سوئد منتشر شده است. منتقدی درباره اشعار این کتاب نوشته است:
راوی [اشعار] انگار پیرانهسری است که از رنجی نسلی حرف میزند که زندانها و شکنجههایی مهیب را از سر گذرانده و حالا تنها عکسی رنگ و رو رفته از آن شاید در خاطرهی جمعی موجود باشد و دستهایی خالی که به شکل پاکتهایی بینامه هر روز پستچی تحویلشان میدهد. کسی که حالا سعی میکند به خود روحیه دهد، به خود صبح بخیر بگوید و بماند.
چند نمونه از اشعار این کتاب را میخوانید:
این روزها
این روزها
چشم و چراغِ من
جایِ دیگری میسوزد:
دوردستی دورافتاده
کنارِ انبوهی هیمۀ نیمسوخته
دودکنان…
پَرپَرزنان
پرندۀ شکستهبال
در شُرُفِ سقوط
بیخبر از خمیدگیِ قامتِ این عصایِ مُردهریگ…
خیال کن غوغا بُرجیست شکستهبسته
شبیهِ بیضۀ سیمُرغِ کَتبسته
محبوس در چاهِ شَغادان.
غَریبگی وَقار ندارد
غُربت سَقّزِ تلخیست
در دهانِ ژاژخایان…
رهایی و آزادی و همنوایی
برایم بگو از سفرها
بگو از زمستان و زیباییِ برف
بگو از درخشیدنِ آفتابِ بهاری
بگو از نسیمِ سحرگاه
ـ نوازشگرِ سرخیِ گونههایت ـ
و از خوابِ قیلوله
در سایهسارِ سپیدار
و لالاییِ مادرِ مهربانت
که میگفت:
«پاییز زیباست!»
و از ریزشِ رنگهایِ خزانی
و عریانیِ آن درختان
رها کرده پیراهنِ ارغوانی…
بگو تا که باران ببارد
و با من بیا تا به باران بگوییم:
«چه هاشورهایِ قشنگی!»
و همراه با قطرههایش
بخوانیم آوازِ خُنیاگرانِ قدیمی.
بیا
ـ دست در دست ـ
بهسویِ افقهایِ فردایِ روشن
بر این فرشِ سنگی
گذرگاهِ مِهر و شهامت بسازیم
و با گامهایی ستُرگ و هماهنگ
علیهِ دروغ و پلیدی
بتازیم.
تو از ماورایِ شبِ خستگیها
برایم چه سوغات داری؟
حکایت کن از آنچه خواندی و دیدی
بگو از رفیقانِ همراه
و یارانِ امیدوارِ توانا…
در این رزمِ پیوستۀ شرّ و نیکی
کدامین ما
عاقبت
دید خواهد
رهایی و آزادی و همنوایی؟
حدیث
این پلهها که نه بالا میروند و نه پایین
انگار
کاری به کارِ ما ندارند.
اینجا
میانِ دیواری بلند
یک رشته پلۀ بیسروُتَه
راه به جایی نمیبَرَد.
ماییم و قامتِ خمیدۀ این عصایِ قدیمی
مُردهریگِ اجدادِ بینامونشان
چشمانتظارِ معجزهای هم نه…
(کدام معجزه؟ کی؟ کِی؟ کجا؟ چگونه؟ چرا؟)
شاهدانِ گُنگ را چه خاصیّت؟
وقتی شهادت شربتیست تُرشیده
چه فرق میکند صبح باشد یا شب؟
خیال
چراغیست که نَفتَش تَه کشیده
یا شمعی که خیس خورده
در آبِ حسرت…
هذیان
حاصلِ سماعیست ناخواسته
در خانقاهی که زیباترین ترانهاش
«خر برفت و خر برفت» بوده است.
خاموشی
محصولِ سعادتیست بی پیرایه
در عُزلتی کدر…
(کمالِ کمهزینه را چگونه میتوان به کَف آوَرد
وقتی که کاهدان آتش گرفته است؟)
پنهان شده در پسِ هر دیوار
گُرگبچهای خونخوار…
مقصود
مقصدی است پوشیده در مَلافهای چرکین
و خواب
معجونی از کابوس و رؤیا
مُچالهشده
در پنجۀ نیرومندِ روزگارِ غَدّار…
حالا که قرار بر طوفانیست پُرطمطَراق
کوسبسته از سراشیبِ افقِ تیره،
غارهایِ دَقیانوس
پُر است از سگهایِ هار
با برقِ سکّههایِ طلا
میانِ دندانهاشان:
خواهانِ گوشتِ گرم و نرمِ خونالودِ بَرّههایِ تودلی…
بادِ زنبور میوَزَد.
ملخ
ـ پرده در پرده ـ
موج میزند.
قحطی
سوغاتِ مسافرانیست که گُمرگ
چمدانهاشان را همه
توقیف کرده است.
*
ما را چه سود گُستردنِ سُفرهای که
باید ظرفِ خالی در آن چید؟
ساقیانِ چلوزگیده
نگران گِزگِز خوابرفتگیِ دستهایِ لرزان
صُراحیهای تُهی را دستبهدست میدهند
و ما
خُمارانِ تشنه
از سرِ بیکاری و بیحوصلگی
خمیازهکشان
تاس میریزیم.
با دستها…
سیب میچینند از شاخه
دستهایِ گندمگون
اندوه میزدایند و
مِهر می پراکنند
شادی مینوازند
با سرانگشتان
ـ نُت به نُت ـ
نوازشی لطیف
چون نَرمایِ پوستِ سیب…
دو پرندۀ همزاد
همسان و همآواز
سُرودخوان:
سرودِ مهربانِ همدلی…
چه طعمِ خوشی دارد
این سیبِ سرخ!