قاسم گاهی از خودش میگوید و خود را مخاطب قرار میدهد. گاه پدر، ناپدری و دیگران را؛ و گاه با مخاطبی عمومی حرف میزند. در همین مسیر به کسانی مثل مادر، زری، عباس، پدر، ناپدری و قاسم برمیخوریم که شخصیتشان ساخته میشود. مکانها و حرکتها، مثل پاساژ، سرقت، کارکردن و نمودارشدن حُفرهای بهجای چشم؛ و بهطور کل گذشته و هویت او زنده میشود، شکل میگیرد و در نهایت داستان به حُفرهای سیاه تبدیل میگردد.
۱- فراواقعیت
اگرچه داستان حفره با صورتی رآلیستی شروع میشود، اما وقتیکه به انتهای آن میرسیم، میبینیم که تازه باید به اول داستان برگردیم و در آن دیدِ رآلیستی اولیهی خود، تجدیدنظر کنیم.
دوباره برمیگردیم به انتهای داستان؛ باز به همان رآلیسم میرسیم؛ چراکه آن صورت اولیه از همان ابتدا فراواقعیت بوده است: «چرا هیچکس نمیداند که من شهید شدهام؟»[۱]
وقتیکه دقت میکنیم، میبینیم که شخصیت اصلی داستان «قاسم» با زبان اول شخص به روایت داستان میپردازد. هنگامی که میگوید من شهید شدهام، طبعاً در واقعیت این آدم نمیتواند آنچه را بر او گذشته بهما بگوید. پس،چگونه میتوانیم داستان را با معیارهای واقعی توجیه کنیم. در همینجاست که باید از همان ابتدا و با هوشیاری در دید خود خانهتکانی کرده و ذهنیت خود را که بین دو قطب واقعیت و فراواقعیت در نوسان است، به نفع فراواقعیت تغییر دهیم و از زاویهی دیگر به داستان نگاه کنیم. نکتهی اصلی در اینجاست که ما با داستانی فراواقعی روبهرو هستیم که کاملا واقعی جلوه میکند و باید که ما هم معیارهای خود را در جهت همین گفته بهکار گیریم.
برای توجیه گفتههای بالا به دادههای داستان توجه میکنیم:
«من توی سنگر نشسته بودم. آنجا او مرا کشت، ته سنگر. داشتم سیگار میکشیدم. تفنگم سینهی دیوار بود. دشمن از ما خیلی دور بود. نمیدانم او ناغافل از کجا آمد غافلگیرم کرد. وقتی دیدم سنگر در سایهای فرورفت فکر کردم خورشید دارد از پشت پردهی ابری میگذرد، بعد چندتا سنگریزه از بالا افتاد پایین. حالا دیگر یک نفر آن بالا بود. دانستم، ترس بهجانم افتاد. آدم ترسویی نیستم. آرام سر بلندکردم. او بود. لولهی تفنگش را به طرفم گرفت. باید دستهایم را میگذاشتم روی سرم. اول دست راستم بالا رفت، بعد دست چپ را آهسته بلند کردم. در بین راه سیگار از لای انگشتهام ول شد. افتاد و او فرصت نداد – تق تق تق.»[۲]
حالا ببینیم که نویسنده با این موضوع در داستان چگونه برخورد کرده و به چه شکل از مواد و مصالح واقعی برای بیان فراواقعیت سود برده است:
۲- یکی شدن فاعل و مفعول
از ابتدای داستان ما با مشخصات شخصیتی روبهرو هستیم که قاسم را کشته است. در طول داستان، رفتهرفته همین صفت و دادهها به خود او بازمیگردد و در نهایت او شخصیتی را با مشخصات خودش میکشد. در تردید میمانی که قاسم فاعل است یا مفعول؟
تداخل واقعیت و فراواقعیت در همین نقطه جمع شده است و هنر و نوآوری در بهوجود آوردن چنین ساختاری نمود پیدا کرده و کشف نویسنده از واقعیت در اینجاست:
داستان با اوضاع اجتماعی که در خود ارائه میدهد، از قاسم شخصیتی میسازد که ضمن آنکه مورد تجاوز قرار گرفته و کشته میشود، میکشد. (یکی شدن فاعل و مفعول)
آن کشف تازه از شخصیت یا یکی شدن فاعل و مفعول در یک شخص، یعنی نمود خصلتهای جداگانه، متفاوت و گاه متضاد در دو فاصلهی زمانی، حتا اندک در یک شخص؛ یا دو چهرهی متفاوت و متضاد در یک شخص در دو زمان.
به داستان رجوع میکنیم:
«اول تنهام را پوشاند. بعد روی پاهایم خاک ریخت. ایستاده بود و با تنها چشم خود به من نگاه میکرد. یک چشم در سمت چپ و یک حفرهی عمیق پر از زخم در سمت راست. بیلش را بلند کرد و روی صورتم خاک ریخت و دیگر چیزی ندیدم، جز تاریکی…»[۳]
«چوبِ تو بالا رفت، چرخید و برگشت و بر پشت گردنم فرود آمد. یک لحظه دیدم لامپ توی مه فرورفت. این را با تنها چشمم دیدم.»[۴]
«هنوز چشمم سالم بود و پدرم نمرده بود.»[۵]
«آن سالها، آن اوایل، برایم دل میسوزاندی. از چشمم قطره قطره آب سرازیر میشد و پدرم در زندان بود. تو خیال میکردی برای او گریه میکنم؛ اما من اصلاً گریه نمیکردم. فقط آب بود که شرشر میریخت و چشمم را میسوزاند. شش ماه مدام آب شور. تا اینکه مادرم مرا به بیمارستان برد. باز هم زمستان بود. دو هفته آنجا بودم. بین آدمهایی که حالو روزشان مثل من بود و بهجای چشم یک مشت پنبه و پارچهی سفید داشتند. روزی که آمدم بیرون یک حُفرهی عمیق زخم با خود آوردم که تو از آن میترسیدی و رو برمیگرداندی و من دیگر به خانهی شما نیامدم.
پانزدهساله بودم.
تو حق داشتی، حُفره دهن بازکرده بود و دل آدم را بههم میزد و من ساعتها در آینه به آن زل میزدم. بعد دانستم که هست و همیشه خواهد بود»[۶]
«دیدم بالای سنگری هستم. با پاهای ازهمباز ایستادم. یک نفر ته سنگر نشسته بود و داشت سیگار میکشید. لولهی تفنگ را به طرفش گرفتم. سر بلندکرد. آدم عجیبی بود. تن خود را جمع کرد. ترسیده بود. دستش را که بالا آورد سیگار از لای انگشتهایش افتاد. با تنها چشم خود به من نگاه میکرد. در آن طرف صورتش بهجای چشم یک حُفرهی زخم داشت. چشم سالمش نگاه بدی به من میکرد، بدجور، تنم لرزید و مهلتش ندادم، ماشه را کشیدم: تق تق تق.»
چگونه فاعل و مفعول در این داستان یکی شدهاند؛ این همان چیزی است که داستان به ما میگوید.
۳- استفاده یک شخصیت برای روایت داستان از سه ضمیر (من. تو. او)
داستان با بیانی روایی- خطابی، از زبان شخصیت اصلی (قاسم) شروع میشود. با ظرافت و هنرمندی فعلها با صیغههای مختلف مرتب عوضمیشود: (او. تو. من)
«آنجا او مرا کشت»، «او آنجا بود». «بعد تو میآمدی لابه لای جمعیت رهگذر، میایستادی، مثل آنروز که برای عباس گریه کردی برای من هم…» «خودت بگو پدر، هیچوقت روی حرفت حرفی زدهام؟» «اینطور آدمی نبودم. من آدم خوبی بودم زری.» «و پدر آنبالا بود و برای بنا گل میبرد و من هم دنبال پدر بودم، با زنبهای کوچکتر.» «آن سالها، آن اوایل، برایم دل میسوزاندی.» «فایدهای نداشت مادر.» «بعد با زخمی بر پیشانی به خانه آمدم که تو آن را ندیدی مادر.» «این سرنوشت تو بود قاسم، مال تو بود.» «خم شو و معذرت بخواه از همه.»[۷]
نوآوری حفره را بهطور اختصار و به شکل بردار دوباره مرور میکنیم.
۱- فراواقعیت: استفاده از مصالحی واقعی، به نفع فراواقعیت؛ طوریکه در نمای عمومی حُفره واقعیتنمایی میکند.
۲- یکی شدن فاعل و مفعول: فرورفتن آن دو در هم.
۳- استفاده از صیغههای مختلف افعال برای توجیه مورد ۱ و ۲ که جزء ساخت داستان میگردد.
نوآوری شمارهی ۳ دیگر تجزیهناپذیر است، یعنی اگر آن را تجزیه کنیم به کلمههای معمولی و مجردِ من، تو، او تبدیل میشود.
[۱] از این مکان، ص ۹۷
[۲] از این مکان، ص ۹۷
[۳] از این مکان، ص ۹۸، ۱۰۱، ۱۰۲، ۱۰۳
[۴] همانجا
[۵] همانجا
[۶] از این مکان، ص ۱۰۳، ۱۰۷
[۷] از این مکان، صص ۱۰۴،۱۰۳،۱۰۲،۱۰۱،۱۰۰،۹۸،۹۷، ۱۰۵