تو خواب بودی سحر. دلم نیامد بیدارت کنم. مدّتی اینپا آنپا کردم، گفتم شاید بیدار بشوی، نشدی. البتّه من باید میآمدم اینجا، سر قرار. مسئله، بله، مهم است. برای همین برایت نوشتم. نوشتم که کجا میروم تا خیالت راحت باشد. پیغام گذاشتم. نه مثل پسرت که از پشت تلفن به یکباره گفت: بابا، پیغام میدهم به یکی، بالاخره میرساند به دستت.
گفتم: خب چرا مثل حالا، پسرِ گل، خودت تلفن نمیزنی؟
ـ این، تلفن آخریست بابا. قدغن کردهاند. دارند میبرندم قرنطینه.
ـ پس چطور باید خبری ازت بگیریم؟
ـ گفتم که، پیغام میدهم، پیغام.
ـ به کی آخر؟
ـ به همان میدهم که دلش غنج میزد مهندس بگویند بهش. یادت آمد؟ همانکه هر وقت میآمدی ملاقات، بهت میگفت، مهندس.
ـ آهان. میدیدم هی مهندس مهندس میبست به ناف همه.
ـ همیشه هم جلوِ زندان نمایش میدهد با موتور هزارش.
ـ مرا بگو، فکر میکردم میخواهد موتورش را آب کند.
ـ نه. بازی درمیآوَرد. وانمود میکند ملاقاتی آمده. امّا مأمور است. نمیدیدی چه تیزوبُز با هر کسی سر صحبت را باز میکرد؟
ـ ولی بالاخره که چی، پسرم؟ قرار است چی بر سرمان آوار شود؟
– هر چه بشود، تو مواظب مامانْ گلی باش!
گلی، گلیجان میشنوی؟ میگفت هوایت را داشته باشم. ای به چشم. نازِ نفَس پسرجانم. گلیجان، اینجا بد ایستادهای، سردت نشود؟ دستکم حرف پسرت را گوش کن! گفت مواظبت باشم. برو خانه! من هم زود خودم را میرسانم. دلت شور میزند؟ از من بشنو، نگران نباش! زندگی، خوب یا بد، میگذرد. من اینجا هستم برای رتقوفتق همینها. خاطرت جمع. میخواهی بمانی؟ واهمه داری امور روزمره و، به قول خودت، احمقانۀ زندگی را بسپاری به من؟ نگرانی؟ خوب، بمان. میلِ توست. هر جور راحتی. امّا یکی دو ساعت پیش، چه سرمایی بود. تسمه از گردۀ آدم میکشید. سوزِ سردی گوش و دماغ را میسوزانْد. زمستانِ اخوان را برایم خوانده بودی قبلاً. یادت میآید؟ سردیِ هوا همان بود که توی زمستانش بود، بی هیچ کم و کاستی، با همان لحن که تو میخواندی، بس ناجوانمردانه. وقتی که رسیدم اینجا، مدّتی که گذشت، انگشتهام سرخ شد. بعد پای چپم هم سر ناسازگاری گذاشت. خروسخوان بود که دیگر شروع کرد به تیر کشیدن. اینجا، کنار این خیابان، چه انتظاری کشیدم امروز. هنوز هم منتظرش هستم. نیامده. چکار کنم؟ نمیدانم شاید یادش رفته باشد با من قراری داشته. امّا خودش دیشب، توی پیامکی که آخر شب فرستاد، نوشته بود: «پیغام پسرت را باید امروز بهت میرساندم، حسابمان را تسویه میکردیم. نشد. برای همین فردا، آفتاب نزده، باید ببینمت» نه به این نیامدنش تا حالا، و نه به آن عجله و اصرارش که: «آفتاب نزده باید خودت را برسانی بلوار مؤذن، اوّلِ خیابان انرژی اتمی، پای آن بیلبورد تبلیغاتی». خدا خیرش بدهد این شاطرِ نانوایی روبهرو را. تاریک روشن هوا، تنورش روشن بود. هنوز پخت نکرده بود که رفتم سراغش. با همین دستان یخ زده منبرش را از جلوِ در زدم کنار و رفتم تو. سر صحبت را باش باز کردم. دست و تنم را با آتش تنور گرم کردم. حالا تو گلی جان اگر نمیخواهی بروی خانه، لااقّل برو بایست توی صف این نانوایی، گرم بشوی. نوبتت هم که شد چندتایی بخر، تا من با این بابا که لقلقۀ دهانش مهندس است کارم را تمام بکنم، بیایم، با هم برویم خانه صبحانهای بزنیم. باشد؟ نمیخواهی بروی؟ دل نمیکنی ازم؟ خوب، پیشم بمان! اصلاً، حالا که اینجایی، میشود کاری کرد کارستان. همین الان به صرافت افتادم. باری هم از دوش من برمیداری. بیا. بیا، پناهِ این پایه بایست تا برایت بگویم. اینجا، کنار پایۀ این بیلبورد که باشی، تیزیِ سوز سرما کمتر است. حالا تازه یادم آمد چقدر وجودت، اینجا و الان، لازم است. پیش پای تو، همینطور که اینجا چشمانتظارِ مهندس ایستاده بودم، دختری آمد به طرفم. اوّل گمان کردم خودِ تویی. آخر عین خودت هم بود. جلوتر که آمد پیش خودم گفتم، شیر پاک خورده دخترِ رستم است انگار. چه هیبتی، چه قدوبالایی! نزدیکتر که شد دیدم مثل برگ گل بود، لطیف. چه پُرناز هم بود. کنارم که رسید کتاب شعری دستش دیدم. یک لحظه حتم کردم تو باشی. آخر او هم مثل تو، انگار که اهل شعر و ادبیات بود و مثل تو که اغلب لباس گلبهی میپوشی، او هم بلوزی گلبهی پوشیده بود. عجب تقدیری رقم خورده است برای ما. بیش از دو دهۀ پیش، از همین جا یعنی از همین دانشگاه آزاد، که البتّه کمی آن طرفتر از اینجاست، یعنی شش هفت صدمتری آن طرفتر، به طرف شرق، تو لیسانس ادبیات گرفتی، و حالا این دختر جوانِ شعر دوست را من، اینجا، به جای تو گرفتم. در حالیکه پسرمان در بندِ زندان گوهردشت است کمی آن طرفتر از اینجا، فقط چهارصد متر به طرف غرب.
راستی تو که دانشجوی ورودی دورۀ دوم بودی آن موقع را یادت میآید که باغبانهای دانشگاه، لابهلای دانشکدههای در حال ساخت، شروع کردند به کاشتن نهال بید و کاج؟ من که ورودی دورۀ اوّل بودم خوب یادم هست. البتّه از اینجا نمیشود آن کاجها را دید. اگر بیندازی توی همین بلواری که عمود بر این خیابان است که الان ما سرش ایستادهایم، بلوار مؤذن را میگویم، و بروی رو به شرق، سرِ خیابان اصلی گوهردشت که برسی، آن کاجها را میشود دید. آن دختری را هم که ازش میگفتم، حتم میبینیاش. خوش هیکل است. بلوزی گلبهی هم تنش است. موی اتوکشیدهاش را هم ریخته است روی شانهاش. نگاهش هم پر از لبخند است. هرچه هم نگاهش کنی، سیر نمیشوی. اگر رسیدی بهاش، مثل یک کاراگاهِ خبره، تعقیبش کن! خانهاش باید همین جاها باشد. اگر نتوانستی خانهاش را پیدا کنی، لااقّل میتوانی که رد و نشانش را بزنی. دنبالش کن! اگر سوار تاکسی شد، تو هم سوار شو! تا راننده نتواند عذر بیاورد پیادهات بکند، بهش بگو، مستقیم! هر جا هم که او پیاده شد، تو هم پیاده شو! پابهپایش برو! فقط کاغذ و قلم دستت باشد، یادداشت کن! اسم کوچه و پلاک را حتماً بنویس تا فراموش نکنی! گلی جان، چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ من که همه چیز را راست و پوستکنده گفتم. حتّّی بهت گفتم وقتی که کنار پایۀ بیلبورد ایستاده بودم، همین پایۀ قرشدۀ پوسیده را میگویم که جابهجا زنگ زده و زنگار بسته، او آمد به طرفم. خیره شده بود بهم. حتی صادقانه گفتم من هم، که سحرش شده بودم، از پایه فاصله گرفتم و بیاختیار راه افتادم در منظرش ایستادم. دیدم دست کرد پشت سرش، زیر موهاش، و موهای اتوکشیدهاش را هی بالا پایین کرد. انگار میخواست هوا را بفرستد پسِ سر و گردنش. بعد هم که مطمئن شد نگاهش میکنم با تکان سر، خرمن مو را چرخاند و از این شانه به آن شانه ریخت. همین لحظه بود که از ذهنم گذشت، تویی. با خودم گفتم نکند این گلیِ خودم باشد. آخر گلی جان، خودت بگو، کی به غیر از تو، برای من، مو افشانده، هان؟ بله. حق با توست. اشارۀ دختر هم به من فهماند که منظورش چی بود، وقتی به بیلبورد رنگورو رفتۀ بالای سرم اشاره کرد. بعد هم که البتّه رو به من گفت: «اگر این جُل پارۀ بیقدر را نخواهیم، کی را باید ببینیم؟» دیگر جای شکی باقی نگذاشت. من اوّل خیال کردم نکند به عادت معهود جوانی، خبطی کرده باشم که توجّه دختر به من جلب شده بود. گلی جان خودت بارها به من گفتهای اولین باری که همدیگر را دیدیم من برایت شکلک درآوردم. یادت میآید من هم بیدرنگ جوابت دادم: «من؟!» و تو خندیدی و گفتی: «پس کی؟» و من بارها بار گفتهام: «اشتباه میکنی» ولی باز هم، این بار هم، من اشتباه کرده بودم. نگاهِ مصمم دخترک را که دنبال کردم، توجّهم رفت به بیلبورد بالای سرم. نگاه کردم. به پهنای بیلیورد، شبهِ قابِ معرقکاری شدهای نقاشی شده بود، کپیِ کم ارزشی از کتیبههای سر درِ مساجد. بر زمینۀ لاجوردی آن، که از تابش آفتاب رنگش پریده بود، به خط ثلث شعار «ارزندهترین زینت زن حفظ حجاب است» نوشته شده بود.
سرم را برگرداندم رو به دختر. به چشمانش خیره نگاه کردم. با خود گفتم به خدا انگ خودمان است این دختر. دلم قرص است که میپسنددش او. حالا که شرایط پسرمان طوری است که خودش نمیتواند دست به کار شود، ما شروع میکنیم. بیدستوپا که نیستیم، هستیم؟ خودمان برایش پیدا میکنیم. خوبش را هم پیدا میکنیم. مگر چه عیبی دارد؟ اگر لااقّل میدانستیم پسرمان تا کی گرفتار این ملعنتِ کوفتیست، صبر میکردیم خودش بیاید بیرون، سروسامانی به زندگیاش بدهد. امّا توی این اوضاعواحوال نمیشود دست روی دست گذاشت. اوّلین ملاقاتی هم که برویم، خودم بهش خواهم گفت چه دختر قشنگی برایش زیر سر گذاشتهام. اگر بیشتر خواست بداند، بهش میگویم صورت و قد و قیافۀ عروسمان به کی شباهت برده. گلی جان، تو هم اگر ببینیاش، قبول میکنی چه دخترِ ماه و معقولیست. قیافه و شکل و سکناتش درست مثل دخترعمۀ خالهزریِ احمدآقاست. پس چی؟ بله. خوب، حق با توست. او دخترعمۀ خالهزریِ احمدآقا را ندیده است. مشکلی نیست. ندیده باشد. آن هم راه دارد. مسئله حل نشدنی که نیست. پسر من اگر احمدآقا را ندیده باشد یا به قول تو، چه رسد به دخترعمۀ خالهزریاش، عکس و فیلمِ مهسا امینی را که توی شبکههای اجتماعی بارها بار دیده است. بهش میگوییم، بابا، لقمهای که ما برایت گرفتهایم مثل سیبیست که با مهسا نصف کرده باشند. هم قدوقامتش، هم اسباب صورتش، و هم دلوجرئت و عزت نفسش. دیگر چه میخواهی؟
حالا هم، برو! برو گلیجان، نباید عروسِ گُب گلمان را گمش کنی. گمان نکنم هنوز از بلوار مؤذن گذشته باشد. جواهر است این دختر. مواظب باش فقط از کفمان نرود! نمیروی؟ گلی جان، برایت نوشته بودم، سحر، باید سر قراری بروم. کسی بناست از پسرمان پیغامی بیاورد. عوضش پول خواسته است. زیاد هم خواسته. گلی جان، جای نگرانی نیست. تمام پولوپلههای دنیا فدای یک تار موی تو و پسرمان. پول آماده است. توی جیبم است. یک بستۀ کامل صدتاییست که کشی انداختهام دورش تا چیزیش گموگور نشود. البتّه نه صد برگِ پنج یا حتّی ده هزار تومانی، دقیقاً صد برگِ ایرانچکِ صد هزار تومانی که سر جمع میکند به ده میلیون تومان تمام. فقط خجالت میکشم بگویم. راستش مقداری از این پول، مال توست. از پساندازت برداشتهام. از بس پریشان بودم، چیزی نگفته بودمت. یادم رفته بود. سحر هم که میخواستم بگویم، خواب بودی. اگر راضی نباشی، نمیدانم حالا چی کار باید بکنم. ولی اگر راضی هستی، جان من، کار را بسپار به من. تو فقط برو دنبال عروست تا من هم به قرارم با این بابا، این مهندس خود خوانده، برسم. نمیخواهم تو با او روبهرو شوی. دیدنش کراهت دارد. برو! نمیروی؟ میخواهی بمانی؟ خوب بمان! هر جور صلاح میدانی. امّا تو را به جان هر کسی که دوست داری، با این مهندس دهن به دهن نشو! حرف زدن با او، روحت را میآزرد. بسپارش به من! خودم رفع و رجوع میکنم. همین پول هنگفتی هم که الان توی جیبم است، منّتی نمیگذارم، از تلاش من است. همهاش را خودم، از این و از آن، جور کردهام. نصفِ بیشترش البتّه قرضوقوله است. پس چی؟ راستی تو چی فکر میکنی؟ دندان اسب پیشکشی را میشمارند؟ میخواهم بدانم اگر از این صدتا، ده تایش را، دهتای ناقابلش را برای خودمان نگهداریم، به جایی برمیخورد؟ به عوضش، یک میلیون تومان تهِ جیبم میماند تا بتوانیم به وقتِ آمدن پسرم به خانه، سوروساتی راه بیندازیم. بالاخره اقوام و آشنایانی که میآیند برای دیدنش. امّا مشکلی هست. مهندس اگر شروع کند به شمردن چکها، آنوقت چی؟ عصبانی نمیشود؟ هر چه میخواهد بشود، باداباد. هر پدرومادری برای بچهاش آرزوها دارد. خشکوخالی که نمیشود. پول لازم است برای هرغلطی که آدم بخواهد بکند. راستش گلی جان، همین چند لحظه پیش بود که دست کردم توی جیب کاپشنم. شمردمش. به ده برگ که رسیدم، آن دهتا را از لای بستۀ چک کشیدم بیرون. دستم البتّه هنوز توی جیبم بود. همان وقتی را میگویم که داشتم دربارۀ اسب پیشکشی حرف میزدم. توی جیب، چکها را تا کردم. بعد سر گرداندم اطراف را پاییدم. تو اصلاً متوجّه شدی؟ خاطرم که جمع شد چکهایِ تا زده را بیرون کشیدم، گذاشتم توی جیب بالایی پیراهنم. گلی جان، پسرت گفته بود: وقتی مهندس آمد، شرط کردهام باش، اوّل تو باید پول بدهی بهش.
گفتم: همۀ پول را؟
ـ آره
ـ نشانی، چیزی نمیدهد که مطمئن باشم خودش است؟
ـ لابد با همان موتورش میآید.
ـ اگر پول را که گرفت، گازش را بگیرد و دربرود، آنوقت چی؟
ـ کاریش نمیشود کرد. باید توکّل کرد.
در فکرم گذشت من که توکّل کردهام امّا خدا مدّتیست با من چپ افتاده، خدا کند دستکم این یکی چپ نیفتد. به شکرانۀ چپ نیفتادنِ این یکی، گلی جان، دست کردم توی جیب پیراهنم و از آن دهتا چک، پنجتاش را برداشتم برگرداندم سر جایش، لای بستۀ ایرانچک توی جیب کاپشنم.
گفتم: اگر نیامد چی؟
پسرت گفت: میآید. میآید. برای پول هر کاری میکند. شمارهاش را که داری. دیر آمد زنگ بزن بهش!
مردد بودم بهش زنگ بزنم یا نه. لازم بود اوّل، برای پذیرایی از پسرم، معلوم میکردم چقدر باید کنار بگذارم؟ سگ لرز گرفته بودم انگار. گوشی را در آوردم. انگشتانم سِر شده بود. لرزان شماره گرفتم. گفتم: من سر قرارم.
ـ منم هستم.
بلند گفتم: نمیبینمتان!
ـ اگر برگردی، پشت سرت را نگاه کنی، مرا میبینی. بین مأموران هستم، تویِ حلقۀ نیرویِ ویژه.
دیدمش. بینشان بود. شش نفری بودند با کاسکت و لباس فرم و باتوم، سوار بر سه موتور. بر هر موتور، آن که بر ترک نشسته بود، کلاشنیکوفی حمایل کرده بود. فانسقهای هم به کمر بسته بود با شش خشاب پُر از فشنگ. دورهاش کرده بودند. از میانشانْ دست تکان داد. دلم به تاپ تاپ افتاد. از پشت گوشی گفت: «صبر کن! تا چند لحظه دیگر که راهم بیندازند، میآیم پیشت» برگشتم. پشت به او، دست توی جیب پیراهنم بردم و هر چه چک باقی بود، درآوردم. فروکردم توی جیب کاپشنم و چپاندم لای بقیه چکها. خدا عاقبت همه را ختم به خیر کند. وقتی بهم رسید، پیشدستی کردم، گفتم: مهندس چی کار داشتند؟
گفت: «ازم کارت شناسایی میخواستند» گفتم: «ندارم» گفتند: «جدی؟!» گفتم: «خود منم همکار شما هستم، البته در جای دیگر. چهارصد متر جلوتر، در این زندان گوهردشت» گفتند: «پس اینجا چه غلطی میکنی، با این ریخت و روز؟» گفتم: «با بنده خدایی قرار گذاشتم» گفتند: «چرا فرم نپوشیدهای؟» چیزی نگفتم. گفتند: «لباس شخصی هستی؟» سر تکان دادم. گفتند: «ورقهای، مدرکی، چیزی داری؟» گفتم: «ما نباید مدرکی، بهفرموده، با خودمان داشته باشیم. یک تک پا آمدهام پیغامی به بنده خدایی برسانم و برگردم سرکارم» گفتند: «کجا؟» گفتم: «همین جا قرار گذاشتهایم. خبر نداشتم شما هم اینجا اید» که تلفنم زنگ زد. دیدم شمارۀ توست. خوشحال شدم. به موقع به دادم رسیدی مهندس. زدم روی بلندگو. شنیدند حرفهامان را. وقتی هم که برگشتی طرف ما، یقین کردند دوز و کلکی در کار نیست. ولم کردند، رفتند. خب، برویم سر کار خودمان. پولت آمده است؟
دستم به جیب نمیرفت. نگاهِ تندی بهم کرد. مسمس که کردم، چشمهاش را دراند. دل به دریا زدم. پیش خودم گفتم، باداباد، هر چه میخواهد بشود. دست کردم توی جیبم، و قبل از آنکه بستۀ چک را بکشم بیرون، با انگشتانم یک چک را از بقیه جدا کردم و با تک انگشت راندمش ته جیب. گلی جان، بعد از آمدن پسرم، تهِ جیبم باید چیزی به هم برسد برای پذیراییِ. بستۀ چکِ نودونهتایی را کشیدم بیرون. به طرفش گرفتم. لبخند زد. بسته را گرفت. جلوِ پلیورش را زد بالا و بسته را چپاند زیر کمربندش، روی شکم. کمربندش را محکم کرد و لبۀ پلیورش را کشید رویش. تشکر کرد. گفتم: پیغامِ پسرم؟
ـ آهان، البتّه.
دست برد و کاغذ تا خوردۀ کوچکی از جیبش درآورد. به طولِ یک انگشت و عرض یک بندِ انگشت. به طرفم گرفت. گفتم: فقط همین؟
ـ بله.
گرفتم و تا بیایم تای کاغذ را باز کنم بخوانم، صدای خُرۀ موتور پیچید توی گوشم. دنده یک زد و کلاچ را ول کرد. گاز موتورش را گرفت، زد به چاک جاده. من نتوانستم چیزی بهش بگویم یا چیزی ازش بخواهم. زانوهام خالی کرد. پهن شدم روی زمین. حالم را نمیفهمیدم. به خودم که آمدم دیدم چارزانو نشسته بودم کنار جوی آب کنار خیابان. داشتم هی با خودم تکرار میکردم، حکم. آخر یعنی چه؟ چی بوده منظورش از این نوشته؟ هیچ نمیفهمیدم. دو جمله نوشته بود فقط. جملۀ اوّل کوتاه بود و نامفهوم. جملۀ دوّم کمی بلندتر: «به مامان گلی چیزی نگو!»
مامان گلی اصلاً کجاست که من بهش چیزی بگویم یا نگویم. گلی جان، ای کاش نرفته بودی دنبال عروست. ایکاش اینجا بودی الان. حالا وقتیست که باید اینجا باشی. یک دنیا حرف دارم با تو. نکند همین گوشهکنار، جایی، ایستادهای مرا میپایی؟ نکند باز هم، مثل همیشه، نگران سلامتی من شدهای؟ من از پیغام پسرت چیزی نمیفهمم. بیا، گلی جان، بگیر! خودت بخوان! ببین چیزی سردرمیآوری ازش. نوشته: «حکمم اعدامه. به مامان گلی چیزی نگو!»