بازخوانیِ داستان «ذغال»ِ وسعت اُو. بِنَر به قلم حمید فرازنده
راوی داستان «ذغال» در این نیّت است که به اندازهی یک صندوق ذغال از ذغالدانی پایین ساختمان آپارتمان به اتاقش در زیر شیروانی منتقل کند. برای این کار به سمت بازار ذغال فروشان میرود که یک حمّال، نه، یک بچه حمّال پیدا کند که این کار را برایش در ازای مزدی ناچیز انجام دهد. راوی اوّل شخص ما، در برابر تنگدستان پر از شک و تردیدهای برنگذشتنی است.
گفته بود: «این ذغال مال منه آقا، خوب نگا کن …» یک حرف به این کوچکی چطور کیف آدم را کور میکند. خوب نگا کن… که بعد شک ورت نداره.
خونِ بینیاش کنار دهان چرکش خشکیده بود. بر پشتش هم کولهای بزرگ بود…
حرفی حساب شده، پُر کنایه: «نکنه بگی دزدیدی.» انگار خواستی بگویی: «رحم و مروّتت را نمیخوام.» میفهمم. اما به چه حقّی؟ بی انصاف. هر کسی میتونه بد باشه. از کجا معلوم که منم…
خوش نیّتیام را مسخره کرد. حوصلهام را سر برد این پسر.
شنبه روزی بود. باید از ذغالدانی به اتاقم در زیر شیروانی ذغال میبردم… دربان ساختمان همسایه خیلی ادا و اصولش زیاد است، گدا صفت مثل راهنماهای عرب درسفر حج. به یاد بچه حمّالهای دور و بر انبار ذغال محلّه افتادم. میگفتم بالاخره این یک کاریست که هر هفته باید بکنم، یکی را عادتش میدهم، تمام شد و رفت. صاحبخانه هم نظرش همین بود:
– بچه حمّالها هستند، خیلی هم خوبن. هرچی بِدی شون، میگیرن میذارن به چشم، صداشونم در نمیاد.
همین خوبه. صداشون درنیاد! چانهزنی با حمّالها اعصابم را خرد میکند.
هوا سرد بود. پر از دود و مه. یقهی پالتویم را بالا کشیدم و به راه افتادم. از کنار پمپ بنزین چرخیدم. هنوز به پل فلزی نرسیده بودم که چند تا از آن شلوارگشادهای خاکی با پیراهنهای بییقه و خط دارشان جلوی راهم سبز شدند:
– ذغال احتیاج داشتین آقا؟ بیایْم. دُرُشتاشو ور میداریم براتون.
بر شانههای همهشان چنگکهای آهنی بود. لبهی کلاههای برخی از آنان به پهلو، برخی هم به عقب شکسته بود. سر و صورتشان جا به جا سیاه بود …
با کج خلقی گفتم:
– نه، نه.
و به راهم رفتم.
گرد وخاک غلیظی به هوا بلند میشد. ماشینها درهم تکیده بود، فحّاشی، داد و فریاد… تودههای ذغال خالی میشد، بیلهای آهنی پر و خالی میشد.
زمین چمن با سیمهای خاردار اطرافش خلوت بود. به آن سو نزدیک شدم. بچه حمّالها اینجا بودند. دوتایشان دست در جیب ایستاده بودند و معرکه را تماشا میکردند. یکی از آنان را میخواستم صدا کنم که نمیدانم چرا منصرف شدم. من هم غرق تماشا شدم. مثل خروسهای جنگی زد وخورد میکردند، بچهها هم میخندیدند. سر و صدا که بالا گرفت، حمّالهای بیکار هم صف اندر صف آمدند به تماشا ایستادند. اوّلش نمایش قشنگ بود، اما یک مرتبه هوا عوض شد؛ این جور گمان میکنم… ضربههای کتف، درهم رفتن کولهها در یکدیگر شدیدتر شد.
– گلومو فشار دادی، هوی!
– تو هم چشممو ناکس…
که ناگهان رفتند توی دل هم. لگد، مشت، تُف همه به دنبال هم…
پسر کوچکتر که یکی دوبار زمین خورد، من به اطرافم نگاه کردم، منتظر بودم از هم سواشان کنند، چه امید واهیای، برعکس بیشتر تحریکشان میکردند:
– زنده باد دسته هاون! کوله رو ول کن، کوله رو. به پهلوش بزن، هان اینطور. یوه! جا خالی داد!
بعد هم اظهار نظرها بود دربارهی دعوا:
– استخونیه، اما نگا؛ مثِ شیره پنجههاش. کوله شو ول کنه، میزنه…
– اما اونم پَهلِونیه برا خودش، ببین!
یکی از کنارم دستهایش را قیف کرد و فریاد زد:
– هالو برو تو پاچهش!
تماشاگران داشتند زیادتر میشدند. عابران کنجکاو، عملههای تنبل و از کار در رو همه جمع شدند. اغذیهفروش هم کارش را گذاشت و سر رسید. من هم انگار داشت خوشم میآمد. «بزن، لهش کن! هر کدوم بهتر بزنه، طرفدار اونم. به کلّهش بزن! هان اینطور! اگه منم میتونستم داد بزنم…»
صدایی دو رگه:
– ماشالا… اُف، داره گاز میگیره. حیا کن!
دعوا حسابی بالا گرفته بود. کسی به چیزی نگرفت که من با این پالتوی سفید و سر و وضع خوب میان آنان هستم. اما فکر کردم که نمایش زیادی طول کشید. ناگهان نفهمیدم چه طور شد احساس پشیمانی به من دست داد. به کسی که سمت راستم ایستاده بود، گفتم:
– گناه داره، بسه دیگه، سواشون کنین دیگه.
حمّال اوّلش انگار نفهمیده باشد چه میگویم، به صورتم خیره شد، بعد خنده زد:
– سواشون کنیم؟ ول کن آقا. عادت دارن اینا، تو سِیرِتو بکن.
«حالا ببین، فکر کرد من دلم نازکه. »
خوشبختانه صدای سوتی بلند شد… همهمان سرمان را برگرداندیم. یک نگهبان با کمربند آویزان، و کلاهش که تا روی گوشهایش پایین کشیده بود، کشان کشان نزدیک میشد. وگرنه تا چند لحظهی دیگر تکه بزرگشان گوششان بود.
نگهبان تا رسید، اوّل به همهمان التفات کرد:
– بی پدرا همدیگه رو لت و پار کنند، پاچه ورمالیدهها هم دورشون هوار بکشند… همینه زندگیتون؟ هیچ عار و حیا ندارین میخوام ببینم؟ برین دنبال کارتون بیهمه چیزا!
بیهمه چیزا پراکنده شدند. بچهها ماندند. مثل دَمه شروع به وارفتن کردند…
نگهبان آرام به میانشان رفت. تکان نخوردند. جُمِ کوتاهی خورد انگار که بخواهد چیزی بگوید، بعد یک مرتبه عصبانی شد:
– کرّه خرها، توله خوکها. دارین از گرسنگی تلف میشین، اینم شده کارِتون…
حال آنکه در چهرهاش عصبانیت خوانده نمیشد، بخصوص وقتی گفت: «همینه زندگی تون؟ »…
از پشت سر یک مشت نثار هوا کرد به سوی زدوخورد کنندگان. اما تعادلش به هم خورد، کم مانده بود کلّهپا شود. دست خودم نبود، خندهام گرفت، همه خندیدند. اینجا بود که نگهبان درست و حسابی عصبانی شد. دستش را که برد به طرف کمربند حول و حوش تپانچهاش، مردم مثل دود پراکنده شدند. ترس برم نداشت، اما خودم را جمع و جور کردم. به سرعت به همراه بقیه از آنجا دور شدم.
حوصلهام به سر آمده بود. کم نبود یک ساعت معطّلی، بچهها هم ناپدید شدند. گفتم: شاید همین پشت پسلهها باشند، نشد هم برمیگردم خانه، یک چند روز دیگر هم صبر میکنیم.
آرام آرام کنار سیم خاردار شروع کردم به قدم زدن. در راهِ پوشیده از گردِ ذغال، پیرزنی با چارقدی سیاه دُورِ سرش، افتان و خیزان به سوی من میآمد. تکّه خردههای ذغال را از روی زمین در دامنش جمع میکرد. تا مرا دید جا خورد، گذشتم و رفتم.
از خم کوچه در حال عبور بودم که دیدم جنگجو کوچک تره بر زمین نشسته و زانویش را مالش میدهد. نزدیک شدم. سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. از بینیاش خون جاری بود. کولهاش را به دیوار تکیه داده بود. گفتم: «حیوونی، یه چیزی بِدَم بهش.» بعد اما منصرف شدم… «نه، نه، درست نیست، عادت میکنه…» از طرف دیگر نتوانستم دور شوم. پرسیدم:
– پسر، جاییت طوریش شده؟
– نه، اصلا.
– دماغت خون افتاده اما.
با پشت دست پاکش کرد و خون به لپش مالید:
– طوری نیست، خوب میشه.
طوری گفت: «خوب میشه» که انگار یعنی: «برو پِیِ کارت.» در جیبم یک دستمال تمیز و نرم داشتم. بدهم؟ «ول کن، بعد باید بندازیش دور. اینا به این چیزا عادت دارن، پول دادن هم درست نیس. بهتر…»
– یه مقدار ذغال بود، یکی رو میخواستم جا به جاشون کنه، اما انگار حالِت رو براه نیس.
بلافاصله جان گرفت:
– چرا که نه، اقلا نیم تُن میشه؟
– نه جانم، هول نکن. به اندازهی یه صندوق، همین. سه چهار کوله حداکثر. باید از ذغالدونی ببری تا طبقهی بالا.
گفت:
– به پشت بوم!
اوقاتم تلخ شد:
– هر جا که باشه. چقدر میخوای؟
– چقدر میدی؟
همین طوری گفتم:
– بیست و پنج قروش میدم. حرف زیاد هم موقوف!
بلند شد:
– نگا! اگه بیشتر بود، بیشتر میخوام اما.
– گفتم که کمه.
صدایش را در نیاورد.
– قبول؟
با اکراه گفت:
– باشه، بریم. دوره خونهت؟
– نه نزدیکه، نزدیک.
خوشحال شدم. «اوه، بیست و پنج قروش. تا حالا عقلم کجا بود، حیف لیرها نبود؟ هفتهای یک بار، در ماه چهار بار. چهار لیر میکنه. بیناموسها! فکر میکنند ما از کلّه گندههاایم.»
کنارم، شلان شلان راه میآمد و سعی داشت به من برسد. یک هوا ایستاد.
– این چیه؟
پشتش را به پهلو چرخاند و کوله پشتیاش را نشانم داد:
– این ذغال مال منه آقا، خوب نگا کن …
نگاه کردم. تَهِ کوله چند تکّه ذغال بود، خندیدم.
– اونقدر زد وخورد کردی، اینا نریخت؟
صورتش را درهم کشید:
– اون وقت نبود، یه کم پیش ننهم گذاشت توش. تو راه چشمت به یه زن نخورد؟
– هان! اون زنه ننهت بود؟
-ها.
– خیلی خب، باشه.
از درِ باغچهی آپارتمان رفتیم تو. حوصلهام از این قفل ذغالدانی سر رفت. تا باران میزند، زنگ میزند. نکند خراب شده باشد؟ ور میروم. او هم بیتفاوت نگاه میکند. بالاخره نق زدم:
– چه کار کنیم حالا؟
خندید:
– آویزون شو بهش، باز میشه.
آویزان شدم، باز شد. «چه کار آسونی بود! … بگذریم»
– یالّا ببینم، شروع کن.
– بیل هست؟
– نه.
– باشه، پس من با دستم پُر میکنم. خیالت راحت باشه، برو به کارت برس. پُر میکنم میارم بالا.
داشتم میرفتم که کک افتاد تو پاچهام. «آویزون شو بهش، باز میشه. » وایسا، همین جا بمون.
– با هم میریم پسر.
– باشه.
کولهاش را درآورد. محتویاتش را کمی آن طرف تر گذاشت، شروع به کار کرد.
یک سیگار آتش زدم، دُور میزدم:
«با دستهای کوچولوی این بچه…کارمون سخته. صبر کن تا کوله پر شه. گشنهم هم شده. زمستون این مشکل هم هس. چه خوب که امشب میریم کنسرت. حامیِت هم دیگه صداش از بین رفته… کجا رفت اون صدا؟ البته با گذشت زمان… دیروز معدهم وضعش بد بود. قاطی میکنم… یک سودا باید بخورم… شونهم هم درد میکنه. اوف! باد هم که شروع شد…قسط این پالتو را هم که بدهم، یه رادیو میمونه، اون را هم…»
– پُر شد آقا. اینو بذار رو پشتم.
– هان! خیلی خب … دیگه بریم.
این طوری سه بار رفتیم بالا. کار تمام شده بود. کف دست کوچکش را باز کرده بود و منتظر بود.
کیف پول خردهایم را باز کردم، بیست و پنج تایی نداشتم. قروشهای سوراخ، یک پنچ تایی نو، یک دانه هم یک سکّه لیر نقرهای. «شانسو ببین…» حالا باید بروم این را خوردش کنم؟ حوصلهم به سر رسید. دوباره شروع کردم توی کیف را گشتن، گفتم شاید یک گوشه جایی گیر کرده است. از یک طرف هم به یاد آن حرفش افتادم: «آویزون شو بهش، باز میشه. » واماندم. به قیافهی پسرک نگاه کردم: زنده و قبراق، منتظر بود…
با این که میدانم نمیرسید، تمام قروشهایم را یکی یکی از سر شمردم.
«مثل گرگند اینا. راه خونه را هم یاد گرفت … اوّلین کارم عوض کردن قفل است. فهمید که کج وکوله است. کمی بیشتر بهش بِدم؟ چشمش پشت سرش نمونه. پس چه فایده کرد این همه تقلّا؟ »
فهمیدم صورتم سرخ شده است. بدهم یا نه؟ دست آخر، گفتم: «به جهنّم! بده بره، هر جور که هس. »
یک مرتبه سکّهی لیر را درآوردم و گذاشتم کف دست پسر.
– بگیر و زود فلنگو ببند.
تعجّب کرد:
– این که یک لیره آقا.
– میدونم. نپسندیدی؟
مگر میشد پسند نکرده باشد؟ بلافاصله خودش را جمع و جور کرد. گفت: «دستتون درد نکنه» و راهش را گرفت و رفت.
حس کردم به ضعفم پی بُرد. میشد صرف نظر کنم.
گفته بود: «این ذغال مال منه آقا، خوب نگا کن…» خوب نگا کن و بعد شک ورت نداره.