مهدی مرعشی: «جایی در دنیا، جایی در دل» – نگاهی به «آن سال‌ها، این جستارها» نوشته فرشته مولوی

حال و هوای سال‌های نخست کوچ برای کسی که در هیچ سو دستگیره و جای پایی نمی‌یابد، دوزخی‌تر از آن است که فرصت خوشی ساده‌ای چون خواندن و فراغت درندشتی چون داستان نوشتن بدهد. ناخواسته ندانسته، از روی نیاز به نوشتن و برای مرهم گذاشتن بر زخم‌های کهنه و نو و گم و پیدا، به شیوه‌ای از نوشتن روی آوردم که کم کم دانستم از تاروپود “از خود نوشتن” است و بر آن می‌بایست نام “جستار شخصی” را نهاد.”

این بخشی از مقدمه‌ کتابی از فرشته‌ مولوی به نام “آن سال‌ها، این جستارها”ست؛ مجموعه‌ای از یازده جستار با موضوع‌های مختلف به قلم این داستان‌نویس مقیم کانادا که حاصل سال‌های نخستین مهاجرت را در قالب جستار نوشته و حالا منتشر می‌کند.

از خانه‌ دنیا به خانه‌ دل

یازده جستار کتاب را می‌توان به دو بخش کلی تقسیم کرد: جستارهایی که در رابطه با مهاجرت و مفاهیم بنیادین حاصل از آن شکل می‌گیرد و نوشته‌هایی که به بنیان زندگی ایرانی و ارتباط آن گاه با مدرنیته و عناصر ناشی از آن می‌پردازد.

نخستین جستار این کتاب “جایی برای من بیاب” را باید در مجموعه‌ حرف‌هایی گذاشت که از سر دلتنگی بیان می‌شود اما در عین حال نشان از جست‌وجویی دارد برای یافتن خانه‌ای، جایی، مأمنی، که در نهایت آن “جا” دل می‌شود و نویسنده دل را بهترین پناهگاه می‌داند. در این جستار یکی بودن دنیا و به تعبیری یک‌رنگ بودن آسمان بالای سر نویسنده را وا می‌دارد تا بنویسد: “جایی برای من بیاب، نه در دنیا که خانه‌ من نشد، نه در خانه که در دنیای من نشد، در دل شاید!”

فرشته مولوی که در تورنتو کانادا اقامت دارد می‌گوید این جستار را در سال آخری که در ایران بوده، نوشته و روی سخنش با مهاجران و تبعیدیان بوده است. این نوشته نشان از کلنجار ذهنی کسی دارد که بیست سال خواسته‌ناخواسته با فکر و وسوسه و ناگزیری رفتن از یک‌سو و پافشاری در ماندن از سوی دیگر درگیر بوده و حرفش هم همان حرف همیشگی رویارویی یا تقابل میان رفتن و ماندن، و نیز وطن و دنیاست.

مولوی هرچند باوری به هیچ حکم کلی و فراگیر ندارد اما فکر می‌کند تجربه‌ انسانی حکایت از این دارد که دل کندن و دست شستن از “دیار حبیب” برای نسل اول مهاجر و تبعیدی آسان نیست.

واکاوی مفهوم وطن و “خانه” اما در جستار دیگری به نام “خانه‌ روشنی چراغ” به بررسی خطی می‌رسد که میان آنانی که رفته‌اند و آنانی که مانده‌اند کشیده شده.

در این جستار نگاه نویسنده به کلام معروف شاملو است که روزگاری خسته از غربت گفته بود: “من چراغم در این خانه می‌سوزد”.

فرشته مولوی بر این باور است که به جای این دعواها باید به بازشناسی مفاهیم “چراغ” و “خانه” پرداخت. او تعبیر کردن خانه به میهن جغرافیایی را ساده‌انگاری عیانی می‌داند که باعث می‌شود تمام شاعرانی که در خارج از جغرافیای ایران به زبان مادری خود شعر می‌گویند نادیده انگاشته شوند.

فرشته مولوی: از دست دادن آزادی کوچک اما بنیادی حجاب، راه را برای از دست دادن آزادی‌های دیگر باز کرد. هم جامعه به راه دورویی و تقیه کشانده شد، هم زنان به جای پافشاری بر اختیاری بودن پوشش، به بدحجابی روی آوردند.

 نویسنده در این جستار شاعر غربت نشین را ماهی جداافتاده از آب می‌داند. از او می‌پرسم: “پس با این حساب این ماهی رمق چندانی ندارد.”

 مولوی در پاسخ می‌گوید: “با کوچ ناخواسته‌ شمار زیادی از روشنفکران و نویسندگان و هنرمندان از ایران پس از انقلاب حرف شاملو که گفت “من چراغم در این خانه می‌سوزد” کانون گفتمانِ یادشده شد. سپس در جوی که شاید به‌ناچار سیاست‌زده بود، از هر دو سوی مانده‌ها و رفته‌ها بحث دامن زده شد. گلشیری و پس از او چند تن دیگر در نکوهش رفتن و این که رفتگان به‌رغم نبود سانسور کار کارستانی نکرده‌اند، گفتند. کار تا آنجا پیش رفت که برخی سانسور را هم “مقبول” دانستند. از این سو هم رفتگان انگ مماشات با حکومت بر ماندگان زدند. پس از سنجش استدلال‌های دو دیدگاه من در خوانشی از حرف یا گزین‌گویه‌ شاملو پاره‌ای از حقیقتی را می‌بینم. در این خوانش است که گفته می‌شود شاعر بیرون از حیطه‌ زبانش به ماهی به خشکی‌افتاده می‌ماند. این حرف تنها به معنی تاکید بر اهمیت زبان برای شعر و شاعر است. در وقت نوشتن این جستار اما نقش و تاثیر اینترنت در وصل دیار حبیب و بلاد غریب چندان پررنگ نبود. حالا به برکت اینترنت و فزونی آمد-و-شدها شاعر غربت‌نشین اگر بخواهد و بکوشد، می‌تواند از آن سرچشمه‌ زبان شعری خود سیراب بماند.”

آیا همه رفتند؟

آنچه اما در جستار “به صیغه‌ مبالغه” می‌آید نگاهی است به جایگاه هوشنگ گلشیری، نویسنده‌ تأثیرگذار معاصر و آنچه پس از مرگ او در میان جامعه‌ ادبی ایران رخ داده.

در این نوشته فرشته مولوی به این شعر اشاره می‌کند: “از ملک ادب حکم‌گزاران همه رفتند” و می‌پرسد:‌ “یعنی دیگر کسی نیست و نخواهد بود؟”

درواقع این پرسش نویسنده اشاره‌ای است به “تصور” قحط‌‌الرجالی در جامعه‌ ادبی ایران. تصوری که انگار همیشه بوده اما صف نویسندگان و شاعران و فرهنگ‌ورزان آینده هنوز نتوانسته ما را باز بدارد تا ولو به صورت مرثیه این خیال را از سر نگذرانیم که: “همه رفتند”.

نویسنده در این جستار به رابطه‌ مرید و مرادی هم می‌پردازد.

  مولوی  می‌گوید: “این نوشته پس از مرگ گلشیری و در حال و هوای سوگ او نوشته شده. از دست رفتن او که هم نویسنده‌ کارهای ماندگاری در ادبیات معاصر ایران است و هم در دوره‌ خودش در جامعه‌ ادبی ایران نقش و نفوذ چشمگیری داشته، انگیزه‌ای شد که مرا به نوشتن در باره‌ چند ویژگی فرهنگی خودمان واداشت. شاید بشود گفت که گلشیری آخرین “نهنگ” – به قول خودش – ادبیات ایران در بستری مرادی-مریدی بود. هم‌زمان با او شاملو هم در عرصه‌ شعر غول انگاشته می‌شد. پیشتر هم آل احمد را داریم که تکیه‌کلامش “رئیس” بود و خودش شیخ قبیله. حالا دیگر مرادپرستی و مریدپروری با زمانه نمی‌خواند. حرف بر سر این است که قدر و ارزش کارِ شخصیت‌های برجسته‌ ادبی را دانستن یک چیز است و فرهنگ مریدی-مرادی چیزی دیگر.

کشف حجاب عادت‌ها

نویسنده در جستارهایی مانند “رابطه با روسری” و “حجاب اجباری و کشف حجاب عادت” ضمن روایت خود از روسری و شعاری که او می‌شنید: “یا روسری و توسری” به جای “یا روسری یا توسری”، به نبودن یک سیستم جمعی برای مقابله با این اجبار اشاره می‌کند و تظاهرات علیه حجاب اجباری در سال‌های اول پس از انقلاب ۵۷ را تنها حرکت جمعی علیه این اجبار می‌داند.”

 مولوی می‌گوید: “روسری برای حکومت نماد پیروزی بر دگراندیشان بود. پاره‌ای از دگراندیشان به هر سبب این نمادوارگی روسری را ندیدند یا نخواستند که ببینند. نتیجه آن شد که از دست دادن همین آزادی کوچک اما بنیادی پوشش، راه را برای از دست دادن آزادی‌های دیگر باز کرد. این شکست هم نمادین شد. هم جامعه به راه دورویی و تقیه کشانده شد، هم زنان به جای پافشاری بر اختیاری بودن پوشش به بدحجابی روی آوردند.”

نویسنده در بحث از مفاهیم مهاجرت در جستار “انگلیسی مرا rape کرده است” به بررسی تأثیر زبان دوم بر مهاجر می‌پردازد. او مهاجر را یک قربانی می‌داند که بالاخره مجبور می‌شود تا با زبان دوم دربیامیزد اما این در هم آمیختن برای نویسنده بیشتر به بیدادی می‌ماند که خوف مرگ زبان مادری را بر او مستولی می‌کند. هرچند زبان انگلیسی با توجه به این‌که زبان دوم بسیاری از کشورهای دنیاست همچون “غریبه‌ای بر آستانه ایستاده که میل به آشنایی دارد و تمنای الفت را برمی‌انگیزاند”.

کتاب “آن سال‌ها، این جستارها” نگاهی هم به مفاهیمی دارد که با توجه به حضور عناصر مدرنیته هنوز در میهن حضور دارند و گاه “مقدس” انگاشته می‌شوند.

جستارهای “دوگانگی‌های ما و جنگ نهان و عیان” و “خانواده‌ مقدس و شبح ناموس” هرکدام به نوعی عادت‌های اجتماعی جامعه‌ ایرانی را به نقد می‌کشد. جستاری دیگر از این کتاب، “غفلت سبکباران”، هشداری است به طور خاص به ساکنان “ساحل امن” آمریکا که اگر می‌خواهند باز شاهد واقعه‌ای همچون یازدهم سپتامبر نباشند باید دیگران را جدی بگیرند.

واپسین جستار کتاب “مهوش و تختی و طالقانی” به سه شخصیت شناخته‌شده در تاریخ زندگی ایرانیان می‌پردازد. این سه شخصیت با وجود تفاوت‌های گاه بسیار در یک چیز مشترک‌اند و آن اشتراک در خاطره‌ سوگ مردم برای آنان است.

کتاب “آن سال‌ها، این جستارها” بیش از آن‌که نشان‌دهنده‌ راهی برای برون‌رفت باشد طرح مسائلی است که هنوز مشمول مرور زمان نشده. مسائلی که پیرامون زندگی ایرانی از هر قشر که باشد چرخ می‌خورد و در هر گردش چیزی دیگر از زمانه می‌گیرد و بر خود می‌افزاید.

منبع (+)

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی