مجید مسعود انصاری: بیگانه‌ای در درون – رمان «خِنِش» نوشته رعنا سلیمانی

ساده- و روان‌نویسی و نیز خلق تصویر‌های رئالیستی از ویژگی‌های بارزِ رمان‌ها و داستان‌های رعنا سلیمانی است. در جدیدترین رمان او به نام خِنِش (خارشِ تن) که در همین سال در سوئد چاپ و منتشر شده است هم می‌توان به روشنی این ویژگی‌ها را بازشناخت. دیالوگ‌ها به شکل محاوره و باور‌پذیر آورده شده‌اند. استفاده بجا از ضرب‌المثل‌ها، فضای داستان را واقعی‌ و قابل لمس‌ کرده است. نام داستان زیبا، گویا و جذّاب انتخاب شده و خواننده را از همان ابتدا، به گشودن راز آن کنجکاو می‌کند.

گوناگونیِ درون‌مایه‌ها در رمان‌های رعنا سلیمانی، حکایت از شهامت نویسنده در انتخاب درون‌مایه‌هایی کاملن متفاوت در رمان‌هایش دارد. رمان رئالیستی خِنِش، که در مواردی شکل سوررئالیستی هم به خود می‌گیرد، حکایت از اختلاف نسل‌ها و سنّت‌ها و در پی‌آمد آن، پیش قضاوت‌ها در میان انسان‌ها و بخصوص در میان مردمان کشور‌های به اصطلاح جهان سوّم و بویژه سنّتی دارد. نویسنده در این رمان، تلاش می‌کند ما را با گوشه‌ای از افکار، روحیات، مشکلات اجتماعی و درد‌های روانیِ تراجنسیتی‌ها یا ترنس‌جندرها در جامعه ایران آشنا کند. باید گفت سلیمانی، علی‌رغم برخی موارد، در این کار بسیار موفق بوده است.

سلیمانی در روایت خود، از راوی دانای کل و راوی اول شخص مفرد استفاده کرده است. نویسنده در نزدیک به نیمی از یازده فصل کتاب، از زبانِ راوی دانای کل برای خواننده از زندگی و رنج‌های محمدرضا، خواهرش مرجانه و مادربزرگشان خانجون می‌گوید. داستان در خانه‌ای پنج‌طبقه در تهرانِ بزرگ می‌گذرد و از لحاظ زمانی، نه چندان دور از امروزِ ایران است.     

رمان دو شخصیّت‌ اصلی دارد. اصلی‌ترین شخصیت رمان محمد‌رضای سی و هشت ساله است که سال‌ها واقعیت تراجنسیتی خود را از خانواده و جامعه پنهان داشته و کم کم در حال رسیدن به مرز جنون است. خود را یلدا می‌نامد، ترسو و خجالتی است. پدر و مادر را از دست داده و در نبود آنان، قیّم او و خواهرش، عمو علی، سال‌ها و بارها آن دو را مورد خشونت و تجاوز جنسی قرار داده است. شخصیت اصلی دیگر در رمان، خانجون، مادربزرگِ محمدرضا است، که در عین حال نمادی از جامعه سنّتی و مذهبی ایران نیز به شمار می‌رود.

رعنا سلیمانی از شگردهای مختلفی در روایت درون‌مایه رمانش بهره جسته است. استفاده ازبوها، صداها و رنگ‌ها در کنار تصویرهای دقیق و رئالیستی، فلش بک‌ها، استفاده از لحن محاوره در دیالوگ‌ها، جابجایی در جمله‌ها و استفاده از پاساژهای سوررئالیستی برخی از این شگردها هستند. تصویرها خوب و آشنایی زدا هستند: “مثل چاله‌ای بی‌انتها زل زده بود تو صورت من” یا “شیشه نورگیر… که همچون یک تاول گنده کف زمین قیرگونی پشت بام چسبیده است” تنها نمونه‌هایی چند از این تصویر‌ها هستند. همزمان، توصیف ظرایف و صحنه‌ها از ایرانِ زمانِ داستان، دقیق، واقعی و قابل لمس است.

رمان در فصل نخست با یک حدیث نَفس به شیوه سوررئالیستی آغاز می‌شود. محمدرضا با خودِ آشنا و غریبه‌اش در جدال است. از دست آن غریبه و خودش خسته شده است. به دنبال جوابی برای سوال‌ها و نگاه‌های مردم می‌گردد: “این یارو چه‌شه؟ زنه؟ مرده؟ ” و از خود می‌پرسد: “خودم چی؟ احساسم چی می‌شه؟ این خواهش و تمنام چی؟ حسی که همیشه همراهمه؟ ” این غریبه هیچ‌وقت نتوانسته است او را درک کند. او هم هیچ‌وقت نتوانسته است غریبه درونش را درک کند. محمدرضا تنها می‌خواهد دیده شود. می‌خواهد خودِ واقعیش باشد. می‌خواهد یلدا باشد و یلدا دیده شود؛ حتا با دمل چرکینی که از لای پاهایش بیرون زده و تکه‌ای گوشت به جای چرک و خون از آن بیرون آمده است.

سال‌ها است که تیره‌گیِ یلدای محمدرضا به پایان نرسیده است. درونِ یلدا همواره شب ادامه دارد. بارها قصد و اقدام به خودکشی کرده است. غریبه درونش این‌ بار هم او را به آرامش می‌خواند و از خودکشی بر حذرش می‌دارد. به او می‌گوید: “از غریزه‌ت پیروی کن! غریزه اون چیزیه که تو رو از دیگران متمایز می‌کنه. به‌ش اعتماد کن و دنبالش کن!”

رعنا سلیمانی در نخستین فصلِ رمان، نه تنها محمدرضا، که یلدا را هم به خواننده معرفی می‌کند و جدال درونی این هردو در یک تن را به خوبی به تصویر می‌کشد. نویسنده در ادامه، با کشاندن همسایه‌هایی که کاراکتر آنها کم و بیش برای همه ما آشنا است به پشت بام، نمادی از جامعه‌ای فاقدِ نرمش‌ و تفاهم و نیز شیفته تخریب و دخالت در زندگی دیگران را به نمایش می‌گذارد.

در فصل‌های بعد، راوی دانای کل از روز آخر زندگی خانجون و محمدرضا و از رویای او از شاسوسا، زن اثیری در اشعار سهراب سپهری و شباهت شاسوسا با یلدا، و تقابل فرهنگی نسل‌ها می‌گوید. محمدرضا زندگی پر از رنج خودش، یلدا و خانجون را شبیه به نمایشنامه باغ‌وحش شیشه‌ای از تنسی ویلیامز و راه برون‌رفت از رَنجَش را تنها در مرگ می‌بیند. یلدا جایی در این دنیا ندارد. رنج‌هایی را که از نگاه‌ها و زخم زبان‌های مردم دیده و شنیده به خاطر می‌آورد، کشمکش‌های درونیش و سرگردانی میان دو بودش را. زنی است در کالبد یک مرد، نه زنِ زن است و نه مردِ مرد. دو مرغ عشق است درون یکی.

رعنا سلیمانی در ادامه داستان، هوشمندانه زاویه دید اول ‌شخص مفرد (محمدرضای ده ساله) را انتخاب می‌کند و آگاه است که این شگرد سبب همذات‌پنداری و نزدیکی بیشتر خواننده با کاراکتر اصلی رمانش می‌شود. این احساس نزدیکی برای غوطه‌ور شدنِ خواننده در دنیای کودکیِ محمدرضا و خواهر دوازده ساله‌اش مرجانه، بسیار سودبخش است. حادثه مرگ پدر و مادر، ورود عمو علی به زندگی برادرزاده‌ها، خشونت و دست درازی عمو علی به ارثیه کودکان و خانجون و نیز تعرّض خشن و حیوانی او به کودکانِ تحت سرپرستیش خواننده را با خود به عمق فاجعه انسانی و فرهنگی در جامعه ما می‌بَرَد.

متأسفانه صحنه تجاوز عمو علی به محمدرضا در آشپزخانه به این شکل در رمان باورپذیر نیست. نه تنها صدایی از محمدرضا شنیده نمی‌شود، که نگاه او در آن حال دهشتناک “به دیوار کهنه روبه‌رو و خط‌های موازی‌اش” و “به ردیف خاک نرم لابه‌لای درزها” نیز باورپذیر نیست. مورد مهم دیگری که در رمان به شکل مستقیم مطرح نمی‌شود آنکه این تعرّضات جنسی را به هیچ عنوان نمی‌توان دلیلی برای ترنسجندر شدن محمدرضا دانست. سلیمانی خواسته یا ناخواسته این ابهام را برای خواننده به وجود می‌آورد که تجاوز جنسی به محمدرضا حداقل یکی از عوامل عمده گرایش او به تراجنسیتی بودن است.

در بخش دیگری از رمان، محمدرضا از قرص‌هایی با ورقه‌های سفید و قرمز و سبز می‌گوید که خواسته یا ناخواسته، پرچم ایران را تداعی می‌کند. پرچمی که بیمار است، “درد دارد”، درد هویت. “درد کوه‌های بزرگ از دماوند تا سبلان و از البرز تا سهند که بر دوشش سنگینی می‌کنند” “درختی است با زخم تبر، از ساقه تا شاخه، از برگ تا ریشه. صفی از مورچه‌ها روی رگ‌های بدنش راه می‌روند و بدنش را خِنِش می‌اندازند. “

سرانجام در انتهای رمان شاهد «دگردیسیِ» ظاهریِ ناقهرمانِ داستان، محمدرضا به یلدا هستیم و نیز شاهد شوک و ناباوری خانجون. عشقِ بی‌اندازه خانجون به محمدرضا، در کنار رسوخ سنّت و مذهب تا مغز استخوان، او را تنها به گفتن “پناه بر خدا! ” وادار می‌کند. خانجون هرگز نمی‌تواند یلدای محمدرضا را درک کند و او را بیمار می‌پندارد.

سرانجام، راوی دانای کل از رفتن (فرار) مرجانه و مرگ او می‌گوید. مرجانه، تنها کسی بود که یلدا را درک می‌کرد. مرجانه به ناخودآگاه یلدا می‌آید و اعتراف می‌کند که عمو علی به او هم تجاوز می‌کرده. مرجانه یلدا را – همچون خودش – به شهامت خود بودن تشویق می‌کند و یلدا پس از مرگِ خانجون، خانه را ترک می‌کند. خانجون و یلدا همچون دو مرغِ عشقشان آزاد می‌شوند.

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی