قاضی ربیحاوی: حُفره

قاضی ربیحاوی، پوستر: ساعد

چرا هیچ‌کس نمی‌داند که من شهید شده‌ام؟ درحالی‌که شهید شده‌ام، به شهادت رسیده‌ام. به لقاء الله پیوسته‌ام. می‌پیوندم.

زمستان بود.

هنوز هم زمستان است. زمستان و باران. آن‌روز باران نبارید. سه روز بود مرتب می‌بارید. روز چهارم آفتابی شد. دو ماه پیش…

عصر بود.

من توی فکر سنگر نشسته بودم. آن‌جا او مرا کشت، ته سنگر. داشتم سیگار می‌کشیدم. تفنگم هم سینه‌ی دیوار بود. دشمن از ما خیلی دور بود. نمی‌دانم او ناغافل از کجا آمد. غافلگیرم کرد. وقتی دیدم سنگر در سایه‌ای فرورفت فکر کردم خورشید دارد از پشت پرده‌ی ابری می‌گذرد، بعد چند تا سنگ‌ریزه از بالا افتاد پایین. حالا دیگر یک نفر آن بالا بود، دانستم، ترس به‌جانم افتاد. آدم ترسویی نیستم. آرام سر بلندکردم. او بود. لوله‌ی تفنگش را به طرفم گرفت. باید دست‌هایم را می‌گذاشتم روی سرم. اول دست راستم بالا رفت، بعد دست چپ را آهسته بلند کردم. در بین راه سیگار از لای انگشت‌هام ول شد. افتاد و او فرصت نداد – تق تق تق.

این‌طور شد که من شهید شدم. بعد آن‌ها خیال کردند که من گم شده‌ام، خودم را گم‌وگور کرده‌ام و هنوز در همین فکرند. همه‌شان. هم پدرم، هم مادرم و هم زری.

و من به تو فکر می‌کردم زری وقتی‌که او به رویم خاک پاشید. اولین مشت خاک که بر سینه‌ام ریخته شد فواره‌ی خون فروکش کرد. خاک قاطی خون شد و روی خون را پوشاند و من لباسم به رنگ خاک بود.

به آسمان نگاه می‌کردم. او آن‌جا بود. مثل یک هیولا، مثل مردهایی که به خواب‌های ترسناک می‌آیند. پوتین‌هایش گلی بود و خورشید پشت سرش پایین می‌آمد.

اول تنه‌ام را پوشاند. بعد روی پاهایم خاک ریخت. ایستاده بود و با تنها چشم خود به من نگاه می‌کرد. یک چشم در سمت چپ و یک حفره‌ی عمیق پر از زخم در سمت راست. بیلش را بلند کرد و روی صورتم خاک ریخت و دیگر چیزی ندیدم، جز تاریکی…

باد می‌آمد.

آن‌وقت من با خودم تنها شدم و هیچ‌کس نیامد اسمم را جزو شهدا ثبت کند. اگر می‌آمد…بعد حجله‌ام را در محله می‌بستند، با آینه و شمع‌های روشن، عکسم را هم آن بالا می‌آویختند، نیمرخ، با اجزاء سالم صورت. بعد تو می‌آمدی، لابه‌لای جمعیت رهگذر، می‌ایستادی و مثل آن‌روز که برای عباس گریه کردی برای من هم…

و چادر سیاهت کمی از صورتت پس می‌رفت و نگاه می‌کردی و چشم‌هایت سرخ می‌شدند و یک قطره اشک – فقط یک قطره کافی بود- از گوشه‌ی چشمت سرازیر می‌شد و می‌غلتید.

افسوس زری، باد می‌پیچید در آن عصر زمستان و آن مردک که گور مرا هم‌سطح زمین پر کرده بود رفت و در باد گم شد…وگرنه تو می‌فهمیدی که من دیگر آن «قاسم» ی که پیشتر می‌شناختی نیستم. آن پسرخاله‌ی تو که کارش پادویی در پاساژها بود.

چه‌قدر طاقه‌ها سنگین بودند. شانه‌ی آدم درد می‌گرفت. شانه‌ی آدم می‌افتاد؛ و پله‌ها پیچ در پیچ بود.

«تندتر»

«چشم امیرخان»

راهروهای باریک و نمناک، گچ‌های فروریخته. این هم طبقه‌ی سوم؛ فقط یک طبقه دیگر مانده است.

«بدو پسر»

«هع هع هع»

اتاق‌های کوچک و نیم‌تاریک در سرتاسر راهرو صف بسته‌اند و آن اتاق روبر‌و، مستراح است.

«بدو پسر»

بوی گُه تو راهروست. از صبح تا غروب بوی گُه زیر دماغت بود، قاسم.

«بدو»

اما هیچ ‌نمی‌گفتی. حتا آن‌روز هم هیچ ‌نگفتی. فقط گفتی نه. یادت هست پسر؟ آن‌روز که حسین، شاگرد ابرام‌آقا گفت خوب است یک هواکش بگذاریم…؟

طفلکی حسین، تازه آمده بود. بعد رفت. درِ یک‌به‌یک کارگاه‌ها را زد. می‌خواست از آن‌ها پول جمع کند برای هواکش. اول از همه آن یارو تُرکه درآمد، گفت: «کو بوی گُه؟» چندتا نفس عمیق کشید و سر تکان داد: «کو؟!»

بعد ابرام‌آقا آمد و یوسفی، نفس‌نفس کشیدند.

«بوی گُه؟…نه!»

و همه گفتند: این بوی گُه نیست. بوی یک چیز دیگر است. نه نیست و حسین به تو نگاه کرد: «قاسم…»

«نه. یک بوی دیگر است.»

حسین خجالت کشید، گفت: «آره نیست، حتماً نیست» و خندید: «بوی گُه؟!» و باز گفت که بد فهمیده است؛ و همه نیش‌هایشان را تا بناگوش بازکردند. تو هم خندیدی. همراه با آن‌ها و با حسین.

«بدو پسر»

دوسیه قاضی ربیحاوی در بانگ، بر اساس طرحی از همایون فاتح

ولی حالا دیگر همه‌چیز تمام شده است. دفترچه‌ی بدبختی‌ها به ته رسید و بسته شد. شکایتی نیست. هرچند که هیچ‌گاه شکایتی نبوده. از هیچ‌کس. حتا از او که مثلن پدرم بود.

خودت بگو پدر. هیچ‌وقت روی حرفت حرفی زده‌ام؟ همیشه همان‌طور بود که می‌خواستی. خب آن اوایل هم اشتباه از من بود. آن‌وقت‌ها را می‌گویم که تازه با مادرم عروسی کرده بودی. به تو پدر نمی‌گفتم و تو دلخور بودی. خیلی می‌گفتی بگویم. مادرم هم این را از من می‌خواست اما من زبانم نمی‌چرخید و می‌دانستم که پدرم در زندان مُرده است. هی می‌گفتم مش‌اسماعیل. تا آن‌روز که دیگر مش‌اسماعیل نبودی و پدر بودی. یادت هست؟

هیچ‌کس خانه نبود، فقط تو بودی. عصر بود و من تازه از راه رسیده بودم. باران بند آمده بود. در حیاط داشتی بخاری را تعمیر می‌کردی. سلام کردم. خواستم بروم تو اتاق که صدایم زدی. برگشتم. گفتی «برو از زیرزمین نفت بیاور»

رفتم. پله‌ها خیس بودند. پنج تا پله‌ی بلند و کم‌عرض. لامپ را زدم. کم‌نور بود. زیرزمین بوی بدی می‌داد. مثل همیشه. بوی مُرده می‌داد. مشغول شدم از بشکه‌ی بزرگ نفت بردارم. شیر را بازکردم و منتظر ایستادم. ناگاه حس کردم یکی پشت سرم است. برگشتم. تو بودی. چوب باریکی هم توی دستت بود. پرسیدی: «من کی هستم؟»

عقب کشیدم. باز پرسیدی. سؤال عجیبی بود. کمرم را به دیوار می‌ساییدم و عقب می‌رفتم. باز هم.خیال کردم جداً می‌خواهی بدانی کی هستی.

گفتم: «مش‌اسماعیل»

چوبِ تو بالا رفت، چرخید و بر پشت گردنم فرود آمد. یک لحظه دیدم لامپ توی مه فرورفت. این را با تنها چشمم دیدم. خم شدم. شانه‌ام کشیده شد به دیوار. صدایم اما درنمی‌آمد. تو هی زدی رو پاهایم:

«پدر، فهمیدی؟ من پدر تو هستم»

نبودی.

نعره می‌زدی: «فهمیدی؟»

«فهمیدم»

می فهمیدم و دردِ چوب تمام رگ‌هایم را می‌گزید. بغضم شکست و این‌طور بود که تو پدرم شدی و نوارهای سیاه پدری‌ات بر ساق پاهایم ماند، اما من به هیچ‌کس نشانشان ندادم. این‌طور آدمی نبودم. من آدم خوبی بودم زری. امیرخان خیلی از من راضی بود. تو هم آن‌وقت‌ها از من راضی بودی زری. جمعه‌ها عیدمان بود. هنوز چشمم سالم بود و پدرم نمرده بود. برایت آدامس می‌آوردم. چند سالمان بود؟ تو به مدرسه می‌رفتی و من با پدرم کار می‌کردم. زنبه‌کشی و از این‌طور کارها. جمعه‌ها اما مال خودمان بود. تو از جویدن خوشت می‌آمد. شق شق شق؛ و من کیف می‌کردم وقتی تو می‌جویدی.

«حالا از این سبزها بجو.»

هر جمعه آدامس‌هایی با رنگ‌های تازه‌تر. تا خانه‌ی شما خیلی راه بود و من دلم می‌خواست هر روز پیشِ تو باشم و هر چه دارم به تو بدهم. آن زنجیر نایلونی هفت‌رنگ که یادت نرفته؟ خیلی دوستش داشتم. سه هفته طول کشید تا تمام شد. روزها که نمی‌شد بافت. روزها کار بود و زنبه بود.

«بدو پسر»

و پدر آن بالا بود و برای بنّا گلِ می‌برد و من هم دنبال پدر بودم، با زنبه‌ای کوچک‌تر. پله‌ها هنوز درست نشده بودند. لیز بودند و هی می‌خواستم از آن‌بالا بیفتم و نمی‌افتادم. بوی خاک چه خوش است وقتی بر آن آب بریزند، فش و شب‌ها می‌بافتم، با قرقره و نایلون و سنجاق. بعد در یک جمعه برایت آوردمش. چه بلند و قشنگ شده بود. وقتی گرفتی چه ذوقی کردی. نگاهش کردی، این‌ور و آن‌ور. بعد کمی از آن را دور دستت پیچیدی و به من گفتی: «برگرد»

برگشتم. پشت به تو، رو به دیوار. دانه‌های ریز نمک از دیوار بیرون زده بود، ریز مثل دانه‌ی اشک بچه. بعد یک ضربه بر گُرده‌ام زدی. «هی»

چرا این کار را کردی؟ البته شوخی بود. بازی بود؛ یعنی که من اسب بودم و تو دختر یکه‌سوار؛ اما اسبه خیلی دردش گرفت. محکم زدی و خندیدی.

آی دختر یکه‌سوار، آن‌روز پشتِ اسبِ تو سوخت و آن سوزش همیشه با او ماند. تا سال‌ها بعد. تا سال‌هایی که بین ما فاصله افتاد.

  آن سال‌ها، آن اوایل، برایم دل می‌سوزاندی. از چشمم قطره‌قطره آب سرازیر می‌شد و پدرم در زندان بود. تو خیال می‌کردی برای او گریه می‌کنم؛ اما من اصلاً گریه نمی‌کردم. فقط آب بود که شرشر می‌ریخت و چشمم را می‌سوزاند. شش ماه مدام آب شور،تا این‌که مادرم مرا به بیمارستان برد. باز هم زمستان بود. دو هفته آن‌جا بودم. بین آدم‌هایی که حال‌وروزشان مثل من بود و به‌جای چشم، یک مشت پنبه و پارچه‌ی سفید داشتند. روزی که آمدم بیرون، یک حُفره‌ی عمیق زخم با خود آوردم که تو از آن می ترسیدی و رو برمی‌گرداندی و من دیگر به خانه‌ی شما نیامدم.

پانزده‌ساله بودم.

تو حق داشتی، حُفره دهن بازکرده بود و دل آدم را به‌هم می‌زد و من ساعت‌ها در آینه به آن زل می‌زدم. بعد دانستم که هست و همیشه خواهد بود و حتا از دعاهای مادرم هم کاری ساخته نیست.

فایده‌ای نداشت مادر. خدا دروغ‌گوها را کور می‌کند و من به تو دروغ گفته بودم. نمی‌توانستم راستش را بگویم. تو چه ساده بودی که باور کردی. سینما تا آن‌وقت شب؟! تو هم پرسیدی اما گفتیم ماشین گیرمان نیامد پیاده آمدیم. لابد همه‌اش چشمت به در بود و خوابت نمی‌برد.

می دانی چه‌وقت را می‌گویم؟

چه روزهای سختی بود، آن روزها که پدر از بالای داربست افتاده بود و پایش عیب کرده بود و دیگر به سر کار نمی‌رفت…باید خوب یادت باشد. تو لابد خوابت نمی‌برد و همه‌اش چشمت به در بود که ما بیاییم اما ما آن‌موقع روی دیوار کم عرض ایستاده بودیم.

گفتم: «می‌ترسم!»

گفت: «ترس ندارد» و تند به دوروبر نگاه انداخت: «فقط رادیو را بردار.»

پنجره خیلی کوچک بود و خودش نمی‌توانست از آن بگذرد. دریچه بود.

گفتم:«می‌ترسم» اما دیر شده بود. تا سینه فرورفته بودم.

گفت: «کسی خانه نیست. می‌دانم.»

در اتاق کسی نبود. اتاق تاریک بود و بیرون نوری سبک، مثل مه اول صبح در هوا بود. سر ژولیده‌ی پدر از پشت دریچه پیدا بود و من تا از او چشم برمی‌داشتم دیگر آن نرمی قالیِ زیر پا را حس نمی‌کردم.

گفت: «برو.»

بغض توی گلوم سد بسته بود.

گفت: «برو.»

و نگاهش مرا هل می‌داد. سر چرخاندم و سفیدی کلید برق را دیدم. خیز برداشتم کلید را زدم. پدر از ته گلو و با چهره‌ی برافروخته فریاد زد: «خاموش کن»

روشنایی ترس‌آوری بود. باز کلید را زدم.

«روی میز است.»

مثل کورها رفتم. رادیو روی میز بود. بلندش کردم. سنگین بود. راه افتادم.اما حالا انگار چیزی در دست‌های من نبود و به‌جای آن باری هزار بار سنگین‌تر از یک زنبه گِل، روی شانه‌هام بود. نگاه ِگربه‌وار پدر به رادیو بود:«بدو.»

تا حالا تو قیر راه رفته‌ای؟

وقتی از آن حُفره، از آن سالن پر از تاریکی عبور کردم و بیرون آمدم پیشانی‌ام خورد بالای دریچه و تق صدا کرد اما نیفتادم.

«چی شد؟»

«هیچی»

بعد با زخمی بر پیشانی به خانه آمدم که تو آن‌را ندیدی مادر. چشم‌هایت پر از خواب بود و من در همان‌حال به تو دروغ گفتم. روز بعد هم دروغ گفتم.

«خوردم زمین سرم گرفت به جدول»

این‌طور بود.

«به کسی چیزی نگویی پسر.»

«بدو.»

این سرنوشت تو بود قاسم، مال تو بود. حالا که تنهایی و زیر خروارها خاک خفته‌ای از خودت خجالت بکش، معذرت بخواه. از همه، از زری، از پدرت، از آن یکی، مادرت، امیرخان، از تمام دنیا. حتا از عباس.

از عباس که وقتی با زری در کوچه قدم می‌زد دنبالش می‌کردی. مال سال‌ها پیش است، همان یکی‌دوبار هم خیلی بود. چرا این کار را می‌کردی؟ چرا مثل سایه می‌رفتی دنبالشان؟ مگر تو کی بودی‌ ها که به عباس حسادت می‌کردی؟ خم شو، بیشتر و از او تشکر بکن. سپاسگزارم. اگر عباس نبود تو حالا به این درجه‌ی رفیع نمی‌رسیدی. اگر عباس نبود و حجله‌اش نبود و زری آن‌روز نمی‌آمد مقابل حجله…

اما تو آمدی زری. آهسته آمدی و ایستادی رو در روی عباس و به او نگاه کردی و من چرخیدم و از لابه‌لای مشبک‌های حجله‌ی عباس، تو را دیدم که گریه کردی.

عباس هزارتا آینه داشت و من در همه‌ی آن‌ها خودم را دیدم. اما هزار عکس من به یک عکس عباس نیرزید. با آن چشم‌های درشت و موهای صاف شانه‌خورده‌اش. لبخند می‌زد و به من نگاه می‌کرد و من به خودم نگاه می‌کردم و در هر آینه قسمتی از صورتم پیدا بود و در آن آینه‌ی بزرگ که درست وسط حجله بود زخم چشمم پیدا بود.

آه چه خوب کردی آن‌طور به من نگاه کردی عباس. تو را حتماً زود ثبت‌نام کردند…نه…؟ از من خیلی ایراد گرفتند. همه‌اش بهانه بود. احتیاج نداریم. باشد چند ماه دیگر، از این حرف ها…اما هیچ‌کدامشان نتوانست مرا از توی پیله دربیاورد. التماس کردم. نمی‌دانی چه وضعی. از این اتاق به آن یکی، سی تا امضاء، بدوبدو رو پله‌ها. بعد راهی جنوب شدیم. تو هم جنوب بودی یادم هست. چه بارانی بود. عمر تو به فصل باران نرسید.

ما زمستان آن‌جا بودیم و دشت خیس خیس بود. یک ماه آن‌جا بودم. شاید هم کمتر. بعد هم که خوب این‌طور شد. غافلگیر شدم و به‌خاطر همین هم هنوز پیدایم نکرده‌اند. پیدایم می‌کنند. کافی است بیایند و کمی بگردند؟

راستی چرا نمی‌گردید؟

آدرس دقیقم را می‌دهم. بیایید جبهه‌ی جنوب. توپخانه‌ی بزرگ ما کجاست؟ پیدایش کنید. بعد بیایید پایین‌تر، یک سنگر هست. سنگر که زیاد هست. بپرسید سنگری که قاسم توش بود، نشانتان می‌دهند. از آن سنگر نزدیک به ربع‌ساعت مستقیم بیایید به طرف دشمن. چپ‌وراست،نه مستقیم. بعد یک ریل هست. نه ریل واقعی. ده بیست متر آهن دراز که نه سر دارد و نه ته، همین‌طور توی دشت تک‌وتنها است. پیش‌ازآن حتا در خواب هم چنین ریلی ندیده بودم. به نظرم رسید که دشمن باید همین طرف‌ها باشد.

باد بود و دشت خالی بود و هیچ‌چیز دور تا دور دیده نمی‌شد. صدای شلیک برای چند لحظه از هر دو طرف قطع شده بود. عجیب بود. من کنار ریل ایستاده بودم. بعد خم شدم و در حالی‌که تفنگم را در بغل می‌فشردم دو خیز برداشتم. سریع. دیدم بالای سنگری هستم. با پاهای ازهم‌باز ایستادم. یک نفر ته سنگر نشسته بود و داشت سیگار می‌کشید. لوله‌ی تفنگ را به طرفش گرفتم. سر بلندکرد. آدم عجیبی بود. تن خود را جمع کرد. ترسیده بود. دستش را که بالا آورد سیگار از لای انگشت‌هایش افتاد. با تنها چشم خود به من نگاه می‌کرد. در آن طرف صورتش به‌جای چشم یک حُفره‌ی زخم داشت. چشم سالمش نگاه بدی به من می‌کرد، بدجور، تنم لرزید و مهلتش ندادم، ماشه را کشیدم: تق تق تق.[۱]


۱ از مجموعه داستان: از این مکان.قاضی ربیجاوی. چاپ اول ۱۳۶۹. نشر مینا.۱۳۱ صفحه.۸۰۰ ریال.

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی