
فرد لونزر در این مقاله به بررسی چالشهای واقعگرایی در جهانی میپردازد که روزبهروز به داستانهای ژانری مانند علمی-تخیلی، هیجانانگیز و فانتزی شبیهتر میشود. او با اشاره به اختلاف تاریخی میان اچ.جی. ولز و هنری جیمز، استدلال میکند که داستان علمی-تخیلی، با وجود تواناییاش در به تصویر کشیدن امیدها و ترسهای معاصر، به دلیل حس قطعیت و انتخاب یک آینده خاص، واقعگرایی را بهطور کامل منتقل نمیکند. در مقابل، ادبیات داستانی با انعطافپذیری و پذیرش ناتمام بودن، ظرفیت بیشتری برای به تصویر کشیدن واقعیتهای آشوبناک و پیچیده امروز دارد. لونزر با مثالهایی از رمانهای معاصر مانند «مدار» سامانتا هاروی و «پاسخها» کاترین لیسی نشان میدهد که ادبیات داستانی میتواند با الهام از هیجان و تخیل داستان علمی-تخیلی، زمان حال را بهگونهای واقعگرایانه و ملموس به تصویر بکشد، حتی بدون اختراع آینده.
نباید به خاطر مسائل ادبی پیچیده خواب به سرتان بزند، نه وقتی که میتوانید درگیریهای بزرگ ادبی را جستجو کنید و نویسنده یا نویسندگانی را بیابید که درباره این موضوع بحث کردهاند، بیخواب شدهاند و سپس دوستانشان را هم از دست دادهاند. ادوین فرانک در کتاب اخیرش، «غریبهتر از داستان» به اختلاف میان اچ.جی. ولز و هنری جیمز اشاره میکند. ظاهراً ولز معتقد بود که ادبیات جیمز خودمحورانه است و به ترفند ارزان جادویی تبدیل واقعیت به نثر مشغول است، در حالی که اصرار داشت آثار خودش «واقعیت را بازتاب نمیدهد، بلکه ما را دعوت میکند تا آن را بشناسیم… آن را زیر سؤال ببریم و تغییرش دهیم.» فرانک به استدلال ولز درباره کارآمدی در هنر نور میتاباند: رمان باید به واقعیت اشاره کند و تلاش کند آن را حل کند.
ولز که در دوران جهشهای علمی اوایل قرن بیستم مینوشت، به وضوح برخی از همان امیدها و ترسها درباره فناوری و جامعه را داشت که امروز ما را به خود مشغول کرده است. آثار او حس فرصتی زیبا را برمیانگیزد، اما همچنین نوعی اجتنابناپذیری تلخ نسبت به پیشرفت را، جایی که بشریت در شعلههای اختراعات خودش میسوزد. ولز اختراعات معاصر را در داستانهایی درباره سفرهای فضایی، سفر در زمان، تشریح حیوانات… گسترش میدهد یا بهصورت تمثیلی به کار میبرد و طنزی در این ماجرا نهفته است. ولز در تلاش برای به چنگ آوردن آیندهای فوری و واقعی که در اطرافش در حال گشوده شدن بود داستان علمی-تخیلی را اختراع کرد، و واقعیت در شعلههای آن سوخت.
این ادعایی پرزرقوبرق است، اما فکر نمیکنم مورد مناقشه باشد. داستان علمی-تخیلی چیزهای زیادی به من میدهد، و میتواند نگاهی به واقعیت و درسهایی برای واقعیت ارائه دهد، اما به طور کامل نمیتواند جایگزین واقعگرایی باشد. مهم است که بفهمیم چرا اینگونه است، زیرا به نظر میرسد واقعگرایی به خانه جدیدی نیاز دارد، خانهای با فضای کافی برای امروز که فناوریاش دیستوپیایی، دسیسههایش هیجانانگیز، رسواییهایش عاشقانه، و سیاستش فانتزی است. ادبیات داستانی زمانی خانه واقعگرایی بود، اما واقعیت چنان پر از پیچشهای داستانی و سرشار از تخیل است که تهدید میکند دیوارههای رمان ادبیات داستانی را بشکافد و به ژانری دیگر سرریز شود. مسئله ادبی پیچیده من این است: وقتی واقعیت شبیه یک رمان ژانری شده، چگونه میتوان واقعگرا بود؟
اختلاف ولز و جیمز مرا به یاد تنش بین واقعگرایی و واقعیت میاندازد. وقتی بیش از حد روی واقعیت تمرکز میکنید، بهطور پارادوکسیکال آنچه واقعی است را از دست میدهید. همانطور که نویسنده ال. پنهلوپه میگوید: «نویسندگان داستان باید با تفاوت بین واقعگرایی و باورپذیری دستوپنجه نرم کنند… تفاوت بین حقیقت و… “حقیقتگونگی”.» نقاشی امپرسیونیستی حقیقت بیشتری را نسبت به عکس آشکار میکند.
حقیقتگونگی در داستان علمی-تخیلی از موضوعاتش ناشی نمیشود، موضوعاتی که به شکلی رضایتبخش از واقعیت فاصله میگیرند. بلکه از پیامرسانی داستان علمی-تخیلی میآید که تمایل دارد امیدها و بیشتر اوقات ترسهای روز را بهطور منظم مشخص کند. ماسکهای داستانی جنگهای بینکهکشانی، بیگانگان، و تمدنهای دریایی تنها بهطور جزئی نگرانیهای دنیای واقعی مانند جنگ، مهاجرت، و تغییرات اقلیمی را پنهان میکنند. میتوان استدلال کرد که حتی غیرواقعی بودن این ماسکها است که ما را وادار میکند به دنبال پیامی معاصر در زیر آن بگردیم.
ولز و دیگر نویسندگان داستان علمی-تخیلی به دنبال پیامدهای وحشتناک مشکلات معاصر میگردند و سپس آنها را به هشدارهایی درخشان و زیبا تبدیل میکنند: «۱۹۸۴» جورج اورول همچنان یادآوری مفیدی از ضرورت مقاومت در برابر نظارت است. این سودمندی میتواند ظریفتر نیز باشد. لیلا لعلمی دیستوپیاها را بهعنوان راهی برای تسکین در عصری چالشبرانگیز میبیند: او درباره رمان اخیرش، «هتل رویا»، گفته است: «وقتی کارم تمام شد، موجی از امید احساس کردم. تصور بدترین سناریوها بهنحوی به من کمک کرد تا آن را از خودم دور کنم.» همین اتفاق میتواند برای خوانندگان هم رخ دهد.
سودمندی معاصر میتواند ادبیات را کمتر واقعگرایانه جلوه دهد، زیرا به آن کیفیتی زماندار میبخشد، گویی حقیقت ابدی نیست، اما درست نیست بگوییم واقعگرایی نمیتواند مفید باشد؛ و به هر حال، حقیقتهای ابدی در داستانهای علمی-تخیلی بزرگ یافت میشوند.
برای من، ناتمام بودن ویژگی تعیینکننده واقعگرایی است. داستانهای پراکنده، شخصیتهای مردد، حقیقتهای متغیر، پایانهای باز، جهانهای ثابتنشده. و این همان چیزی است که واقعگرایی را مفید میکند. وقتی واقعیت مانند امروز بهطور چشمگیری ناتمام است، خواندن واقعگرایی به ما فرصتی میدهد تا با آن احساس راحتی کنیم.
این ما را به ادبیات داستانی بازمیگرداند. ادبیات داستانی در ناتمام بودن مهارت دارد- حتی خود اصطلاح «ادبیات داستانی» تعریف مشخصی ندارد. هیچ ژانری – اگر بتوان آن را ژانر نامید – در برخورد با آشفتگی بهتر نیست، هیچ ژانری آزادی، انعطافپذیری، صبر، یا فضای لازم برای واقعگرایی را ندارد. اما برای اینکه ادبیات داستانی کوچک و قدیمی بتواند با زمان حال بزرگ، کثیف، فناوریدوست و پر از داستان کنار بیاید، باید گسترش یابد و تکامل پیدا کند، در حالی که همین حالا هم زخمی و کبود است. این ژانری است که ما عاشقانهها، هیجانها، رمز و رازها و گمانهزنیهایش را از آن جدا کردهایم و این ارزشها را به ژانرهای مستقل خودشان تبدیل کردهایم. این ژانری است که به اشتباه با نخبهگرایی، خودنمایی و زرقوبرق مرتبط شده و باعث بیگانگی خوانندگان میشود. زمانی ادعای مالکیت بر «حقیقت» – حقیقت عشق، نفرت، روانشناسی، خانواده، زندگی – را داشت، اما حتی این ادعا را هم به نفع غیرتخیلیهای محبوب و علمی از دست میدهد.
و با این حال، من ایمان دارم. رمانهای ادبی واقعگرایانهای وجود دارند که موضوعات آیندهنگرانه امروز را مدیریت میکنند. این کتابها مخفی یا خاص نیستند. «مدار» سامانتا هاروی فضا را لمسپذیر میکند. «هیچکس درباره این صحبت نمیکند» پاتریشیا لاکوود غیرواقعی بودن شبکههای اجتماعی را به تصویر میکشد. «پاسخها» کاترین لیسی به فناوری تشخیص احساسات طعنهای که شایسته آن است میزند. به جای تصور آینده، کار دشواری که این نویسندگان انجام میدهند، تصور زمان حال است. هیچچیز اختراع نشده، همهچیز واقعگرایانه است، حتی چیزهای غیرواقعی. این کار آسان به نظر نمیرسد، اما مطمئن نیستم که ادبیات داستانی هیچگاه آسان بوده باشد.
ادبیات داستانی ظرفیت پذیرش زمان حال را دارد. عنصری از آثار ولز که فرانک به آن اشاره میکند، هیجان است. «علم مدرن جهانی ناشناخته را گشوده بود، و هرچند این ممکن است ترسناک باشد، اما هیجانانگیز هم بود… این چیزی بود که ادبیات باید منتقل میکرد، و ولز آن را منتقل کرد.» اگر واقعگرایی نباشد، ادبیات داستانی میتواند چیزهای دیگری از داستان علمی-تخیلی بیاموزد.
ترجمه: نادر افراسیابی. بانگ.