از ما

از ما

بیژن بیجاری -در رثای یک رفیقِ دیرینه: یارعلی پورمقدم

احتمالن باید پاییزِ ۱۳۵۴ بوده باشد ــ پنج شش ماه بعد از ورودِ من به مسجد سلیمان ــ که نخستین بار، یارعلی پورمقدم را بعد از مراسمِ صبح‌گاهِ ” دبیرستان نیروی زمینی ارتش” در مسجد سلیمان دیده‌ام.

ادامه مطلب »
از ما

احمد خلفانی: رمان و تجارب شخصی

هیچ رمانی، حتی تخیلی‌ترین آن، بدون ارتباط با تجارب نویسنده نوشته نمی‌شود. ولی این بدان معنی نیست که بیوگرافی یک نویسنده، اصلا زندگی هر کسی، بیوگرافی هر انسانی، یک رمان است.

ادامه مطلب »
از ما

یاسمین سارال رویین: گالری ۴۷۲۸

در خیابان‌های شلوغ همراه با جمعیت می‌دوید فریاد می‌کشید، هیچی هم روی سرش نبود حتی همان کلاه کوه. اما یک برقی توی چشم‌هایش بود که پیکسل‌های دوربینم نمی‌توانستند ثبتش کنند، نور نبود، اگر نور بود می‌گرفتمش و با یک شات در لحظه ثبتش می‌کردم.

ادامه مطلب »
از ما

فرزانه نامجو: چِش بندو

حالا که از دیشب خودم را اینجا حبس کرده بودم، غرق در سکوت چاه به تمام اتفاقاتی فکر می‌کردم که بانی‌اش من و پدرم، قُریب بودیم؛ کسی که قرار بود من و ابوحمزه، رازش را تا ابد با خود به گور ببریم.

ادامه مطلب »
از ما

مرجان محتشمی: مردمان گِل

شعله حرص خوردن های بی مورد شرقی و توقعات بالای غربی را با هم قاطی کرده بود. ذهنش بی‌اختیار دنبال چاره‌هایی می‌گشت که در آن مهارتی نداشت. کلّۀ پر جنب و جوشش از کار نمی‌ایستاد و مثل چرخ ماشین دور خودش می‌چرخید. چشمان قهوه‌ای رنگش به درماندگی چرخ قُفل شده بود.

ادامه مطلب »
از ما

محمد علی کاوه مقدم: مجسمه

حدود ۴۲ سال است که اینجا نشسته‌ام. یعنی از سال ۱۳۵۷ تا الان. بازنشسته شده بودم. یک روز صبح حوالی ساعت ۱۱ از خانه بیرون زدیم. در اصل از خانه آقای مجسمه‌ساز. کت و شلوار طوسی‌رنگم را که دیگر از بس پوشیده بودم، سیاه شده بود، تنم کردند.

ادامه مطلب »
از ما

ساسان قهرمان: «تمامیِ این راه‌های پیچاپیچ …» – چند ویژگی ارزشمند در رمان «کمین بود»، اثر فرشته مولوی

«کمین بود» روایت فاجعه است. روایتِ فاجعه‌ی «گذشته و آینده‌ی استمراری» این جامعه، روایتِ «خواستن»ی که در «شد»ها و «بود»‌ها به خون می‌نشیند، نشسته است، بارها نشسته است، و «خواهد» نشست.

ادامه مطلب »
از ما

منصور کوشان: شاهد دهان خاموش (رمان)، بخش هفدهم

خوشحال از این که حافظه‌ام روز به روز بهتر می‌شود و هر شب بهتر از شب گذشته می‌توانم خاطراتم را برای بانو بنویسم نوشیدن مشروب و حتا گرسنگی را تا وقتی صدای ترمز ماشینی را نمی‌شنوم فراموش می‌کنم. از پنجره‌ی آشپزخانه بیرون را نگاه می‌کنم. بانو را نمی‌بینم.

ادامه مطلب »
از ما

مهناز عطارها: بهشت بایر

از نمایشگاه مرگ دست‌ساز تا هتل وحدت، پاسدارها چفت به چفت هم تونلی ساخته بودند و هزار بار بدتر از مشت و لگد مرسومشان، شاخه نبات و کتاب مهریه می‌زدند به سر و صورت خانواده عروس. سرهنگ یک دم فکر کرد این دیگر عروسی با زهر عزاست و هیچ ربطی ندارد به «عزای عمومی، عروسیه!»

ادامه مطلب »
از ما

انیسا دهقانی: «قطار چهارشنبه‌ها»

طره‌های آفتاب دم ظهر روی سروصورت متین فردوسیان می‌پاشید. وقتی کلاه نقاب‌دارش را از روی نیمکت برداشت، فوتش کرد و گذاشت روی سرش، یک‌ساعتی بود که نشسته بود آنجا. هر کس جز او بود، سرش را که برمی‌گرداند و دورتر را نگاه می‌کرد، ‌ می‌توانست شیروانی قرمز خانه‌ی سینا را ببیند. اما او فقط عصا را بالا و پایین برد و نوکش را طوری به زمین زد انگار می‌خواست چیزی را آن زیر بیدار کند.

ادامه مطلب »
از ما

ری‌را عباسی: ماهی کوهستان

هر شب شب می‌شد وُ ماه می‌آمد وُ می‌رفت. هر روز روز می‌شد وُ خورشید می‌آمد وُ می‌رفت. آدم‌ها اغلب سایه‌های کمرنگ، کوتاه یا بلند داشتند و پشت پرده‌ها سایه‌وار زیر نور خورشید در رفت وُ آمد بودند. شهر سوت و کور، درخت‌ها به زردی گرفتار شده بودند. گنجشک‌ها که تا همین چند روز پیش لای برگ‌ها خودشان را پنهان می‌کردند و آواز می‌خواندند، یکباره از بی‌برگی بی‌پناه شدند و صدای‌شان دیگر به گوش نمی‌رسید.

ادامه مطلب »
از ما

منصور کوشان: شاهد دهان خاموش (رمان)، بخش شانزدهم

صحاف که صندلی چرخدارم را بیرون آورد، باغبان از او خواست اجازه بدهد خودش من را روی آن بنشاند. آرام و با احتیاط رویم خم شد. دست‌هایم را دور گردنش حلقه کردم. انگار پدربزرگ باشد. خوشحال من را در آغوشش گرفت و تا داخل خانه برد. نگفتم بگذارم روی صندلی چرخدارم. صحاف هم نگفت.

ادامه مطلب »
از ما

نسیم خاکسار: عروسی برای مردگان

کابوس، این تنها واژه‌ای است که پس از اندیشیدن به وقایعی که در ایران می‌گذرد به ذهنم می‌آید. رویدادها چنان وحشتناک و باورنکردنی‌اند که تنها می‌توانند در رویائی شوم بگذرند. رویائی بی‌نظم و پیچیده که در تصویری تکراری، هرچند در ظاهر متفاوت، خود را نشان می‌دهد.

ادامه مطلب »
از ما

امین عسکری‌زاده: دو یاقوت کبود

اروند چگونه آن همه درد را در دلش تاب آورده بود. آن چشم‌های معصومی که راه به دریا داشتند، آن مژه‌های غبارآلود و آن گونه‌های استخوانیِ آفتاب‌سوخته که در آن ظلمات، زیر موهای بور و تُنُکِ صورت امیر به رنگ صورتی کم‌رنگ درآمده بودند.

ادامه مطلب »
از ما

بهرام مرادی: نصیر

می‌گفت می‌گفت می‌گفت و من کُرک‌وپَرم ریخته بود که دارن می‌برن بکشنت، دارن طنابو می‌ندازن گردنت، دارن سربه‌نیستت می‌کنن و تو این همه شدوناشدا رو موبه‌مو ثبت می‌کنی که چی؟ که کجا ببری‌شون، برا کیا تعریف‌شون کنی؟

ادامه مطلب »
محمد رضا شادگار، پوستر: ساعد
از ما

محمدرضا شادگار: حکم

من از پیغام پسرت چیزی نمی‌فهمم. بیا، گلی جان، بگیر! خودت بخوان! ببین چیزی سردرمی‌آوری ازش. نوشته: «حکمم اعدامه. به مامان گلی چیزی نگو!»

ادامه مطلب »