مرتضی خبازیانزاده: باران سیاه
در کابل گویه است که بالای زور تسلیم نشو، الا اینکه زور پُرزور باشد و همگان گفته مهکنند که زورِ نداری پُرزور است. اینها در خاطر، نه یک افغانی پیسه در جیب، نه یک تکه نان قوتِ جان، از پُلچرخی بیرون رانده شدم.
در کابل گویه است که بالای زور تسلیم نشو، الا اینکه زور پُرزور باشد و همگان گفته مهکنند که زورِ نداری پُرزور است. اینها در خاطر، نه یک افغانی پیسه در جیب، نه یک تکه نان قوتِ جان، از پُلچرخی بیرون رانده شدم.
میخواهیم رمان مستانه خانوم، نوشتهی شیرین کبیری، را بخوانیم. میخواهیم چند وتر از دایرهی یک هستی را در آینهی سخنانی دیگر بهکوتاهی بخوانیم.
خشکش زد، چطور ممکن است؟ این مرد به سرش زده! حتماً فروشاش پایین آمده و این اعلان را برای جلب مشتری بیشتر چسبانده است. اما نمیشود که؟، میآیند و مغازهاش را پلمب میکنند وخودش را هم میبرند.
زنها جلو بنگاه جمع شدهاند. اکثرشان را نمیشناسم. روزبهروز بیشتر میشوند. بعضی از قدیمیها دیگر نمیآیند. عوضش بیشتر تازهکارها میآیند. چند تایی جوانسال هم میبینم.
بازیگرها روی صحنه در هم میلولند؛ هر کدام برای خود راه میرود؛ انگار در یک کوچهی شلوغ؛ کسی با کسی نیست؛ بعضی ترانهای را که پخش میشود زمزمه میکنند، بعضی فقط راه میروند.
در آب سرمهای رنگ پای قایق که سرمایش به دستهایم متصاعد میشد، و در گرگ و میش صبحی که معلوم بود به این زودیها سر نخواهد رسید.
در این پژوهش بر اساس الگوی زمانمندی روایت از ژرار ژنت، رمان وقت سایهها (۱۳۹۳) نوشته محمود فلکی مورد بررسی قرار گرفته است. در این رمان نویسندهای تلاش میکند با مرور خاطرات، راز قتل عموی خود را کشف کند.
از میدان ساعت به سمت خیابان الرِقه میپیچم مثل همیشه ترافیک است. تا انتهای بلوار میرانم تا به خیابان مکتوم میرسم. به دنبال جای پارک هستم که علی زنگ میزند.
«سنگام و دیگر داستانها» عنوان کتابی از مهرنوش مزارعی، نویسندهٔ مقیم آمریکاست که در سال جاری از سوی نشر رها در ونکوور کانادا به چاپ رسیده است. این کتاب، گلچین ۳۳ داستان کوتاهِ ویراسته از سه مجموعهٔ منتشرشده از این نویسنده به نامهای «بریدههای نور»، «کلارا و من» و «خاکستری» را دربرمیگیرد. در این مجال کوتاه، داستان «سنگام» از این مجموعه بررسی میشود.
کار داریوش آشوری پهنهی گستردهای را میپوشاند از تلاش برای بازاندیشی و بازآفرینی زبان فارسی، جستارهای ادبی، بررسیهای فرهنگی یا ایستارهای سیاسی. اما کدام رشته این گسترهی پهناور را به هم پیوند میدهد؟
آن ماهِ تابان را که مىبینى، یوسفِ کنعان است. یوسفِ کنعان در وسطِ بشقابِ سفال نشسته است. آن عمارت هم عالىقاپوست و آن نگارشیرین رفتار
راه دیگری نخواهم داشت. استادْ «بایسته» را خواهم کشت. چگونه؟ در راه بازگشت از آزمایشگاه به خانه خواهد بود. نشسته بر صندلی خودرواش. در حال تماشا کردن بیرون خواهد بود؟ ذهن انسانیاش نور چراغهای خیابان را در سرعت به شکل خطی پیوسته خواهد دید؟ شاید.
اگر “هنر رمان” کوندرا را به عنوان معیاری برای ارزیابی و خوانش رمان “مارون” نوشتهی “بلقیس سلیمانی” برگزیدهام، به خاطر نگاه فلسفی و “هستیشناختی” او است.
ته احضار گذشته به امروز و نه غوطهور شدن در گذشتهی تباه شده. حسین حضرتی در رمان «داو» میخواهد آنچه را که تاریخ نمیتواند بیان کند، مقابل ما قرار دهد. رمان او در زمان شکست ایرانیان از اعراب و در شیراز اتفاق میافتد. حافظ موسوی با او گفتوگو کرده است.
من پدر هفتاد و چهار بچه هستم مجموعهی ۲۹ داستان کوتاه است که به قلم پژمان سلطانی در نشر مهری در لندن منتشر شده. قرار بود این کتاب در تهران منتشر شود اما مجوز نگرفت. نظر فرخنده حاجیزاده درباره این کتاب را میخوانید:
جهان موازیْ جهانی محدود و فاقد ساختار اجتماعی است. فقط جنبههایی از زندگی را پوشش میدهد و به آن خاطر از هر گونه شکوهی تهی است. برای زیست موقت، زیست گهگاهی است. غایتی سیاسی اجتماعی نیز در طراحی آن در کار نیست.
در هر دو رمانِ کافه رنسانس، نوشتهی ساسان قهرمان و اتفاق آنطور که نوشته میشود میافتد، نوشتهی ایرج رحمانی کافهای هست که پاتوق آفرینندهی یک رمان است. مشتریانِ دو کافهی کافه رنسانس و اتفاق آنطور که نوشته میشود میافتد، ماجراهایی یکسان را نمیزیند. خاکی که این دو کافه بر آن روییدهاند اما از یک زمین اند. واژهها بسیار اند: کافه، خاک، زمین، تخیل، اتفاق.
اکثریت مردم شیراز در این رمان پیرو آیین زرتشتی و رسم و رسوم نیاکان خودند. اما در زیر پوست جامعه گروههایی از مزدکیان حضور دارند که مخفیانه به ترویج عقاید خود و مبارزه با اشغالگران عرب و دستنشاندگان ایرانی آنها میپردازند.
چراغهای ساختمان روبهرو همیشه روشن بود. نوری سفید و زننده که منبع آن روی سقف و دیوارهای آنطرف معلوم نبود، عرض کوچه را طی میکرد، از پردههای تور قلاب بافی اتاق رد میشد و یک راست مینشست توی چشمهای بیخواب من.
از تخت لیلی فاصله میگیرد. فهمیده که لیلی به شنیدن حرفهای او علاقه دارد و یا تظاهر میکند که علاقه دارد. ادامه میدهد: وقتی پسر توی شکم داری اینطور هستی. برعکس وقتی دختر داری آرامی و همهاش دلت میخواهد دور و برت بگو و بخند و شادی باشد.
دِهی بود و دهی نبود. یک دهی بود و چاهی بود. توی هر دهی هم حتمنا یک دیوانه ای هست و صد عاقل. عاقلهای آن دهی که بود، دایم به اندروای و هول و ولا بودند که نکند دیوانه سنگ را بیندازد توی چاه.
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.