
هادی کیکاووسی: جمهوری مردگان
تصمیم برای شاه شدن زیر سر او نبود. او حتی خودش را نمیشناخت و شناختی هم از امور مملکتی نداشت. مردی که خودش را نمیشناخت سالها بود مرده بود و از اوضاع سیاسی زمان خود هم هیچ خبری نداشت.
تصمیم برای شاه شدن زیر سر او نبود. او حتی خودش را نمیشناخت و شناختی هم از امور مملکتی نداشت. مردی که خودش را نمیشناخت سالها بود مرده بود و از اوضاع سیاسی زمان خود هم هیچ خبری نداشت.
در این جستار ابتدا با نزدیک شدن به مسئلهی زیباییشناسی دریافت نشان میدهیم که بازخوانی برای خوانندهی کنجکاو اهمیتی دوچندان دارد. سپس، با مقایسهی وضعیت زنانه در ادبیات ویکتوریایی، دو الگوی زنانه در رمان شوهر آهوخانم را بیرون میکشیم.
صبح روز هیجدهم اسفند وقتی که مردم مشهد دیدند پری درخانه نیست، به فکر گلابدانها افتادند. سپیده نزده پری از خانه رفته بود. خیابانها را سبز دویده بود تا برسد به کوهسنگی.
نگاهش رفت روی شیشههای عطرِ. سر یکی را برداشت. بوی یاس در اتاق پیچید. شیشهی عطر را بویید و در آینه جلوی نور گرفت. مادرش یک عمر گفته بود: خوردوخوراک به میل خودت، لباست به طبع مردم! از شکل خودش و روپوش تنش بدش آمد.
معلم اخراجی که مثل من سیگاری است، بعد از یوگا میگوید قرار است ساعت ۷ مردم در میدان اصلی جمع شوند. یک ساعت بعد در پارکینگ را میبندم، همسایه میگوید نروید شهر شلوغ است.
توی آن مانتوشلوار گل و گشاد مدرسه حتا فکرش را هم نمیکردم طعمهی دلچسبی برای برادر وخواهرهای مکتبی باشم که چندسالی بود سر راه زنها و دخترها سبز میشدند و میخواستند ما را از دوزخ به بهشت بکشانند.
روسریات رامیکشی روی سرت و از خانه میزنی بیرون. سر چهارراه میایستی تا چراغ راهنما راهت بدهد، ولی یکهو از خودت میپرسی که آنجا چه میکنی و در آن گرمای جهنمی چه میخواهی، آنهم توی مانتو سیاه و عرقی که از چهار بندت راه انداخته و دارد در تبی ۴۰ درجه میسوزاندت.
جنبش بزرگی در ایران درگرفته که ممکن است سرانجام در روزی از روزهای زندگی کوتاه ما به یک بهار ایرانی بینجامد. تجربه نویسندگان زن با حجاب اجباری چیست؟ پرتو نوریعلا مینویسد: رویارویی با چهار ولگرد دیوث.
به خاطر بسپاریم این روزها و پیامهای زندگی بخشی را که در این جنبش سراسری از گلوی آنان فریاد میشود و در هرجا که هستیم به یاری آنها برخیزیم.
تم «جنگ سرد» سعید جوزانی بحران توهم در جامعه و مسئله پارانویا در شخصیتهاست. از طرفی اشارهای موجز و زیرپوستی به مسئله تباهی نسلها دارد؛ چه در مورد نسل قبل و چه نسل فعلی که مجبور به تحمل و از خود گذشتگی است.
عشق از امر خصوصی سرکوب شده به امر عمومی بدل میشود و در این تبدیل و تبدل شاید دیرهنگامِ آن خود را سر و شکل میدهد گرچه در این سر و شکل دادن ردپای خون بسیار پررنگ و دردناک باشد ولی مگر نه هر زایشی با دردی جانکاه همراه است؟ عشق در این عمومی شدن، گره از زبان ادبیات هم خواهد گشود.
روی دفتر یادداشتهایم، مینویسم: “کتاب، مشروب، خون” برای این که وقتی باغبان میآید برایش بنویسم کتابهایم را از طبقهی بالا پایین بیاورد، یکی دو بطری مشروب دم دستم بگذارد و از پزشک بخواهم که پروندهی آزمایش خونم را برایم بیاورد
سارا با یک حرکت تند روسری را از سر میکشد و به سمت پیرمرد میاندازد. از میان عابران آن پیادهرو شلوغ، چند نفری که نگاهشان به این سمت است، ناباورانه، شعشعۀ سیاهِ گیسوانی آزاد شده را میبینند که مانند یک تجلی* است در بیداری روزمرگیشان.
توصیف موجز بوف کور تقریباَ غیرممکن است. عشق و شکست در عشق، زیبائی و شیفتگی همزمان با احساس غبن و فریب، بینیازی و دلبستگی، امتناع و اشتیاق… و این همه در بستر فضای بسته سنتی که همچون بختک بر همه چیز و بر خود راوی فروافتاده.
درونمایهی داستانِ کوتاهِ داشآکل بر سه عنصرِ عشق، قدرت، مرگ بنا میشود؛ سه عنصری که در استحالهی بیوقفه به یکدیگر، نه تنها سرنوشت شخصیتهای اصلیی داستان، که همچنین سرگذشتِ جهانِ غمانگیزی را رقم میزنند که در آن سرانجام مرگِ داشآکل تبدیل به نمادِ بیفرجامیی انسانی میشود که جستوجوی نوشداروی زخمِ قدرت را بهناکامی بازگشته است.
مادرم آن گوشهی هال، زیر قاب عکس لنین روی ویلچر نشسته، منتظر چتوَل وِدوچکای ناشتاش. دهسال پیش که پدرم خبر فروپاشیِ شوروی را توی حمام بهش رساند، سُر خورد و افتاد و لگنش شکست. بد جوش خورد و ویلچری شد.
وقتی با صدای آسمان بیدار شدم، آمینه در اتاق را باز کرده بود و باد نمناک بارانی خواب را از سرم برد. بعد با صدای بلند که عصبانیت از آن میبارید، گفت: دم در کارت دارند. نمیدانم در خواببیداری صدایش را شینده بودم که با ابراهیم حرف میزد یا انتظار دیدن کسی غیر از او را نداشتم.
تنها چیزی که در خانه بود و میتوانستم با آن خود را تسکین بدهم مشروبهای پدر بود. هر بار که سرفه میکردم و کف دستم پر از قطرههای خون میشد و گلویم درد میگرفت یک بطر ودکا و یک استکان برمیداشتم و روی همان مبلی مینشستم که پدر عادت داشت بنشیند.
تمام تلاش شخصیت داستان ساعدی، از نمونههای منحصر به فرد ادبیات زندان این است که حق تصمیمگیری را برای خود نگه دارد. این حق امری ذهنی است. پس جسم را پیشکش میکند که از حریم ذهن و تصمیم ذهنی محافظت کند.
مطمئن بودیم که “سرشاخه” قدرت آن را دارد که چفت و بست قضایا را هم بیاورد، و آنچه را که تکهپاره شده سر هم کند و به نیممردهیی جان ببخشد و همهچیز را سر پا نگاه دارد.
نگار جوادی این بار شهر پاریس را به عنوان عرصۀ رویدادها و درگیریهای کم-و-بیش روزمرۀ شخصیتهای خود انتخاب کرده است. امّا نه آن پاریسی که معمولاً میشناسیم یا گمان میکنیم که میشناسیم.
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.