
سعید جوزانی: جنگ سرد در انزلی
مادرم آن گوشهی هال، زیر قاب عکس لنین روی ویلچر نشسته، منتظر چتوَل وِدوچکای ناشتاش. دهسال پیش که پدرم خبر فروپاشیِ شوروی را توی حمام بهش رساند، سُر خورد و افتاد و لگنش شکست. بد جوش خورد و ویلچری شد.

مادرم آن گوشهی هال، زیر قاب عکس لنین روی ویلچر نشسته، منتظر چتوَل وِدوچکای ناشتاش. دهسال پیش که پدرم خبر فروپاشیِ شوروی را توی حمام بهش رساند، سُر خورد و افتاد و لگنش شکست. بد جوش خورد و ویلچری شد.

وقتی با صدای آسمان بیدار شدم، آمینه در اتاق را باز کرده بود و باد نمناک بارانی خواب را از سرم برد. بعد با صدای بلند که عصبانیت از آن میبارید، گفت: دم در کارت دارند. نمیدانم در خواببیداری صدایش را شینده بودم که با ابراهیم حرف میزد یا انتظار دیدن کسی غیر از او را نداشتم.

پس از نماز مغرب شکارچیان میآیند شکارهایی را که قبلاً برچین کردهاند از بندهای مختلف جمع میکنند و میبرند طبقۀ سوم ساختمان شماره یک. آنجا پس از تکمیل پروندهها شکارهایشان را میفرستند اتاق مرگ. سحرگاه آنها را تیرباران میکنند. آنگاه، رو به قبله دسته جمعی نماز جماعت میخوانند.

تنها چیزی که در خانه بود و میتوانستم با آن خود را تسکین بدهم مشروبهای پدر بود. هر بار که سرفه میکردم و کف دستم پر از قطرههای خون میشد و گلویم درد میگرفت یک بطر ودکا و یک استکان برمیداشتم و روی همان مبلی مینشستم که پدر عادت داشت بنشیند.

تمام تلاش شخصیت داستان ساعدی، از نمونههای منحصر به فرد ادبیات زندان این است که حق تصمیمگیری را برای خود نگه دارد. این حق امری ذهنی است. پس جسم را پیشکش میکند که از حریم ذهن و تصمیم ذهنی محافظت کند.

مطمئن بودیم که “سرشاخه” قدرت آن را دارد که چفت و بست قضایا را هم بیاورد، و آنچه را که تکهپاره شده سر هم کند و به نیممردهیی جان ببخشد و همهچیز را سر پا نگاه دارد.

نگار جوادی این بار شهر پاریس را به عنوان عرصۀ رویدادها و درگیریهای کم-و-بیش روزمرۀ شخصیتهای خود انتخاب کرده است. امّا نه آن پاریسی که معمولاً میشناسیم یا گمان میکنیم که میشناسیم.

ماشین را که به کارواش داد، گفت ماشین عروس است.کارگر کارواش پرسید: “جاده بودی؟” با سر گفت نه. کارگر ادامه داد: “جوری بشورمش، عین روز اولش بشه.” و با پنجه ی پا گلهای چرخ عقب را تکاند. کمک کرد تا کارگر آلبوم و کارتن روزنامهها را از صندلی عقب بیرون بیاورد.

وقتی نویسنده معاصر هجده ساله بود و تازه داشت دوره دبیرستان را به پایان میرساند کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به وقوع پیوست و حاصلِ آن سقوطِ دولتِ ملّیِ دکتر مصدق، بازگشتِ محمد رضا شاه پهلوی پس از فرارِ کوتاه مدتی به ایتالیا، و ورودِ دستاندرکارانِ دولتِ آیزنهاور بود تا طلایهدارِ ورود آمریکا به تاریخِ مرزِ پُرگهر شوند.

جوامعی که با مانعی در روند سوگواری برای گذشتهشان روبرو شدهاند، به تمامی تحت استیلای گذشتهی خود درآمدهاند. درست مثل راویِ درماندهی داستان سحر مهندسی نمین.

آیا نباید پند بگیریم و به هوش شویم از اینکه شعر و موسیقی سنتی همزمان با دیگر آیینهای برآمده از سنت و مذهب پس از انقلاب به گونهای سرسام آور همه گیر شدند و در سراسر لایههای همبودیک ما گسترش یافتند؟ آیا این تنها یک همزمانی بوده است و پیوندی ژرفتر میان آنها نیست؟

چرخهای صندلیام را به سرعت میچرخانم تا سریعتر خودم را به جایی برسانم که یقین دارم صدای مادر را شنیدهام. با این که بارها این کار را کردهام و سرانجام جز بانو هیچ کس را ندیدهام باز وقتی صدای مادر، خواهر یا پدر را میشنوم بیتاب میشوم.

دختربچهای که با مادرش از خیابان رودکی رو به پایین میرفت، گفت: مامان، شکلات میخوام. تازه سانس ساعت ۹ شب سینما تمام شده بود و مردم، از در پشتی سینما آزادی که اول خیابان رودکی بود بیرون میآمدند.

مردی پنجاه و یک ساله و از طرفداران پر و پاقرص شما هستم. امیدوارم که به احترام ده سال بزرگتر بودن، نوشتههای من را تا آخر بخوانید. این ایمیل را برای تعریف، تحسین یا مواردی از این قبیل برای شما فرستادم.

«تثلیث جادو» یا «ناخدابانو»، به رغم صفحههای کمش، رمانی است با حجم بسیاری از حادثهها و شخصیتها. تمام شخصیتها و عنصرهای آن، بر مبنای سه کانون موازی، قرینه و متضاد با هم، با یکدیگر در ارتباط تنگاتنگند و هر کدام، اگر من دیگری نباشند، مکمل دیگریاند.

کتاب “کوبا جزیرهى بىتاب” با یک داستان واقعى به شکل مقدمه شروع مىشود: یک قصهى بسیار کوتاه زیبا که تنها یک قصهنویس ورزیده مىتواند روایتگرش باشد.

خاله بزرگه اما بالاخره شوهر کرد و راحت شد… آب و رنگی داشت… من چی؟ کی میآید سراغ من؛ لندهور و دیلاق و این صدای خشدار مردانه… از دختر بودن همین مکافاتش نصیبم شده.

زنم میگوید که من بوی خاک میدهم. بوی گورستان. نشسته است لبهی تخت. بیقید. شلختهوار. توی دنیای دیگری است. دنیایی که من هیچوقت نتوانستم آن را بشناسم.

تکگویی، گفتارِ خاموش یا بازگوییِ ذهن است؛ به این معنی که فکر یا خودگویهی شخصیتِ داستان، نوشته یا اجرا میشود. شخصیتِ داستان بدون دخالتِ راوی (درمواردی با حضورِ گهگاهیِ راوی)، زندگیِ درونی، تجربهها، احساسات و عواطفِ خود را فکر میکند.

میگویند یک روز آقای میم نون سوزنی را در اتاقش گم کرد. به حیاط رفت و شروع کرد به جستجو. وقتی از او میپرسند چرا در حیاط میگردد و نه در جایی که سوزن گم شده است، جواب میدهد که اتاق تاریک است.

مینویسم برای این که نمیخواهم جلو بانو لخت لخت باشم. ناراحت میشود. مینویسم: “حمام رفتهام” و لباسهایم را میپوشم و میروم به اتاقم و روی تختخواب دراز میکشم. پزشک دنبالم میآید و میگوید: “از فردا میتوانی روی صندلی چرخدار بنشینی و به تنهایی هر جا خواستی بروی.”