از ما

از ما

فرخنده حاجی‌زاده: آن دیگری

سعی‌مان این است که با تدبیر از شرّش خلاص شویم. بارها دورش کرده‌ایم اما سر بزنگاه می‌آید، خودش را می‌رساند پشت نگاه یکی از ما و درست وقتی که آن‌یکی سعی می‌کند هرطور شده حرفش را به کرسی بنشاند، از پشت نگاه آن‌دیگری برق می‌زند.

ادامه مطلب »
از ما

نسیم خاکسار: ریشه دل آدم‌ها را نباید کشید – گلشیری ستایشگر زندگی

دنیای او، دنیای کتاب و کتابت بود که دل به آن‌ها می‌داد. یعنی دنیای ویژه نویسنده و شاعر که دنیای کتاب است و کلمات. همین کلمات که به مقراض جان می‌بُریم و کنار هم می‌چینیم. کاری به الفبایش نداشته باش که در کدام خط و زبان چگونه است.

ادامه مطلب »
از ما

احمد خلفانی: دفترهای دوکا، توقف و حرکت از دو سو

نوشتن بی‌شک یکی از راه‌های نزدیک شدن به خود و بازیابی خویشتن است، جمع کردن قطعه‌هایی که این‌جا و آن جا، در روزمرگی، گم شده است. ولی آیا چنین چیزی به‌راستی ممکن است؟ آیا سروکار ما در آن صورت با زمان‌های “هرگز” و قلمروهای “ناممکن” نمی‌افتد؟

ادامه مطلب »
از ما

محمد حیاتی: قصه‌ی ما به سر رسید

از سردخانه که برمی‌گردی، توی راه، آن‌قدر سنگینی که انگار ده نفر روی کولت ایستاده‌اند و ده نفر دیگر از پشت هی می‌کشند و نمی‌گذارند راه بروی. هر قدمی که برمی‌داری انگار یک عمر طول می‌کشد. به آسمان نگاه می‌کنی و شب پُرستاره را می‌بینی.

ادامه مطلب »
از ما

خورشید رشاد: سقوط

بلد نبودم سر کلاس‌ها مزه بپرانم. رویم نمی‌شد به اتاق استادها بروم. پول کافه‌نشینی نداشتم. اگر هم داشتم مثل سمانه بلد نبودم ادای روشنفکری در بیاورم و قمپز درکنم.

ادامه مطلب »
از ما

بهروز شیدا: تاراجِ تن، جراحتِ جان

حاشیه‌ای بر سه قصه‌ی زندان‌های سیاسی‌ی جمهوری‌ی اسلامی: مرایی کافر است، نوشته‌ی نسیم خاکسار؛ دوزخیان بهشتی‌، نوشته‌ی علی عرفان؛ شاه سیاه‌پوشان، نوشته‌ی هوشنگ گلشیری.

ادامه مطلب »
از ما

حسین رحمت: حال چشمه

از چیزهای ساده مثل پیاده‌روی، خواندن کتاب، دیدن فیلم حرف زدم. گفتم جدای از همه مسکنت‌های روزمره، همه‌مان از دایره‌ی زندگی بیرون افتاده‌ایم. نگفتم که این حرف‌ها مرهمی است بر گذشته.

ادامه مطلب »
از ما

یارعلی پورمقدم: نگاتیو

توی خونواده کسی هست که سابقه‌ی تشنج داشته باشه؟ گفتم: مگه خونواده‌ای هست که متشنج نباشه؟ رو به رفیق ما که گیج‌وگول داشت بربر نگاش می‌کرد گفت: مگه خودت زبون نداری؟

ادامه مطلب »
از ما

مرجان ظریفی: خشم یک زن سرخپوست

جلیل! راستشه بگو…دلُم بی‌طاقت شده‏‏‏‎‎‎‏‏‏‏‏‏، ایی قد که می‌خوا سُر بخوره از سینه‌ام بیاد پایین و بِره پی ِاش بگرده… می‌ذاری عبامو بپوشُم برُم ایی طرف و او طرف بو بکشُم بلکه رد پاشو پیدا کنم؟‌ها؟ می‌ذاری؟… بخدا… بخدا درِ خونه فک و فامیل و اهل طایفه نمی‌رُم.

ادامه مطلب »
از ما

محسن حسام: کوچۀ شامپیونه

درخت سروی کنار جوی بود. جغدی روی شاخه نشسته بود. دختر زیر درخت سرو ایستاده بود با پیراهن سیاه بلند، باریک و مه‌آلود، با دو چشم درشت و متعجب درخشان گل نیلوفری به تو تعارف می‌کرد. پیرمرد پشت تنۀ درخت سرو ایستاده بود. شالمۀ هندی بسر بسته بود و با دو چشمان واسوخته نگاهت می‌کرد.

ادامه مطلب »
از ما

احسان عابدی: امیر پیدایش نیست

برف یکدست بر کناره باریکه راهی که به کلیسای کوچک و کم‌جمعیت شهر می‌رسید، نور خورشید را انعکاس می‌داد. شهر به اسم شهر بود، سکونتگاهی پرت در جزیره پهناور با خانه‌های پراکنده روی تپه‌ها.

ادامه مطلب »
از ما

«۱۸۰ درجه» – بهرام مرادی: آن‌ها همیشه به ماشه‌ها و دکمه‌های خلاص فکر می‌کنند

درونمایه‌ی داستانِ بلندِ «پی‌نوشت: اپراتور» جست‌وجو و برون‌فکنی این مفهوم است که برای درک و داوری نقشِ انسان‌ها در رویدادها آن‌ها را خوب یا بد، سیاه یا سفید تصویر نکنیم، بلکه آن‌ها را در گستره‌های گوناگون‌شان بشناسیم.

ادامه مطلب »
از ما

محمد محمدعلی: وارثان درگذشته -داستانی کوتاه لابلای طرح نمایشنامه‌ای بلند

نویسنده، پس از دیدن جنب و جوش همسرش در آشپزخانه، سیگارش را خاموش می کند، خودکارش را می اندازد کنار کاغذها و کتاب های روی میزتحریر. می رود بالای سر سه جنازه در وسط اتاقی دراز و باریک، آستین های پیراهنش را بالا می زند.

ادامه مطلب »
از ما

محمد رضا شادگار: عکس دونفرۀ من

نوشته بودی، هدایت هم از تخمۀ پادشاهان نوشته است، خوانده‌ای؟ من نخوانده بودم. بعد که گفتی، البتّه خواندم. به گمانم هدایت می‌خواسته مسئلۀ تبعیض را برجسته کند وقتی‌که از وصلتِ صاحبانِ فرّۀ ایزدی با محارمشان می‌گفت.

ادامه مطلب »
از ما

کاظم امیری: در سرزمین جن‌زدگان

عرفان، وجدان نگونبخت ایرانی، جستجوی هویت، جدال سنت و تجدد، بحران هژمونی معرفت، رابطه‌ی زن و مرد از مهم‌ترین موضوعات رمان «جن‌نامه»، پرحجم‌ترین اثر هوشنگ گلشیری است.

ادامه مطلب »
از ما

فاطمه اختصاری: پدر

جارو را جلوی خودش گرفت. گلدان خورد به جارو و افتاد کف حیاط و شکست. جارو را توی هوا تکان داد و گفت «پاشو خودت و بند و بساطتو جمع کن از جلوی چشم من. الان سارا میاد از مدرسه.»

ادامه مطلب »