
نرگس کرمی: سهم مافین
جنازهام را میبینم با آن پیراهن بنفش بلند و شال کرمرنگ دور کمر باریکم. پاهایم زیر بدن مردی است که صورتش را گلوله متلاشی کرده و ردِ خونش به زیر موهایم میخزد.

جنازهام را میبینم با آن پیراهن بنفش بلند و شال کرمرنگ دور کمر باریکم. پاهایم زیر بدن مردی است که صورتش را گلوله متلاشی کرده و ردِ خونش به زیر موهایم میخزد.

آنچه مایلم در این جستار به آن بپردازم نه ارجاعات و مفاهیم فلسفی مستتر در ملکوت، بلکه شناخت و بازخوانی این اثر از طریق واقعیت داستانی خود رمان است و کاری به دیگر جنبههای فلسفی، اجتماعی، سیاسی و … رمان ندارم.

با این صورت کشیده مردانه که در نور روحانی میدرخشه توی این شب تاریک. آقا من غریبم و کسی غیر از شما ندارم. زبونم لال خدا میدونه که من هم سهمی داشتم در امر ظهور شما بر این دیوار، اما مردم محل خیال میکنن که من میخواستم مانع ظهور شما بشم.

امروز زمان خوبی است که گلستان را، باغ را، وانهیم. نویسنده مرده است و گلستانی از امید که او و ما در آن سیر میکردیم هرز رفته است. برگردیم و نه همچون دوران انقلاب به شوقْ گل نسترن بچینیم بلکه به اندوه و حسرت شکنندگی معنا را در یکی از آثار داستانی او بررسی کنیم.

سفیرو نشسته بود روی تخته سنگ کنار شط؛ شماغ را پیچانده بود دور مشتش. حمدُ خوب می دانست که هربار اضطراب وجود سفیرو را دربر می گیرد همین کار را می کند.

بین حمید فرازنده و حسین نوشآذر بحثی درگرفت درباره ناتورالیسم، شاخههای متعدد آن، تزلزل در بازنمایی واقعیت و مفهوم و معنای سکوت. شکل مکتوب این گفت وگوی ادبی مقابل دیدگان شماست:

فرزانه میلانی: از نظر من عزیزترین ویژگی غزل بهبهانی این است که هیچ نوع خشونت را نپذیرفت. از جنگ و خونریزی و انتقامگیری گریزان بود. شعر پناهگاه و اسلحهاش بود. اسلحهای برای مبارزه با هر نوع خشونت.

با اولین ضربهی ساعت، پرده کنار رفت و سقف بر سرم لرزید و دستی به آرامی درِ تابوت را گذاشت. دیگر در تاریکی هر کاری کردم فکر مایکل از سرم بیرون نرفت. آخرین بار دو روز مانده به افتتاحیهی همین نمایش دیده بودمش.

سرخپوست تنها نوشته منیرو روانیپور از این جهت مهم است که نویسنده با جسارتی کمنظیر آینه را به دست انسان معاصر بخصوص خاورمیانهای میدهد که در چه دنیای عفنی زندگی میکند. و جهان چگونه گندابی برای زیست ما شده.

نویسنده آرژانتینی تبار آمریکایی هرنان دیاز در کتاب خود اعتماد کوشیده پرده از راز دو شعبدهی بزرگ جهان مدرن، پول و روایت، بردارد. هر دو برای او قصه هستند، قصهای، افسانهای نه برای تفریح و دلخوشی که برای برساختن جهانی که در گسترهی آن زندگی کنیم.

پژوهش هایده ترابی با عنوان «ضحّاک در تاریخ: بررسی تطبیقی-تاریخی اسطورهی ضّحاک» نشان میدهد هر گونه برداشت از اساطیر بدون توجه به دگردیسی آنها در طول زمان، عوض شدن راویان و بازسرایان و نقش حاکمان مذهبی و سیاسی در تثبیت روایت مورد قبول خود ناممکن است.

عدالت در نظر روایتگر رمان «برای تو» همخانهی حس انتقامگیری است: کسی باید تاوان همهی شوربختیهای مرا بپردازد؛ بدون یک قربانی من به آرامش نمیرسم. روحیهای که با ناتورئالیسم حاکم بر روایت همخوان است.

داستانی درباره «آن دیگری»، یک وسوسه و حسرت دمی آرامش در تنگناهای زندگی که با این سطر آغاز میشود: زنم پنجره را باز میکند، امروز نوبت آب دادن گلها است.

با درگذشت رجبعلی اعتمادی بحث دیرینه ادبیات عامهپسند متکی بر قدرتهای سیاسی مسلط به عنوان بدیل ادبیات متعالی که میخواهد مستقل باشد از نو درگرفت. در این جستار با بنمایههای این بحث آشنا می شویم.

سه مرد از در اصلی رستوران وارد شدند. اولی سیاهپوستی بود با دندانهای صدفی و ریش پرپشت جوگندمی. مرد دوم، یک آسیاییتبارِ نسبتاً چاق با انبوهی از گردنبندهای تسبیحشکل با مهرههای درشت بود و سومی، جوانی قدبلند با ریش و مویی یکدست مشکی و تتویی شبیه کُرُکدیل روی گردنش

روزگاری برای کودکان قصه میگفتند. کودکی که با یکی از بستگان مسن مانند مادربزرگی، خاله یا عمهای اخت بود، تصادفی یا به مناسبتی در اوقاتی از روز که هنوز فراغتی بود، گوش به این کلمات جادویی میسپرد: یکی بود، یکی نبود…

طلیعه زن را از دور دیده بود. چمباتمه زیر چادر سیاه و روشنای آخر روز. از زیر شاخههای نیملخت و لرزان بید گذشت. بالای سرش که رسید زن چادر را پس کشید اما نگاه نکرد.

روی مبل پشت پنجره نشستهام و فکر میکنم داشتم چندمین گل یاسیرنگ روی پرده را میشمردم که برق رفت! دست میگذارم روی گوشهام تا سر و صداها و درگیریهای توی خیابان کمتر حواسم را پرت کنند.

احمد صندلی را کشید و کنار تخت نشست. صورت تیمور مثل گچ سفید بود. نگاه به سقف داشت. باد خنک به پهلوی احمد میوزید و بدون اینکه کاکلهایش را افشان کند میگذشت و بیصدا پخش میشد.

اگر خودکشی معنایی دارد، زندگی هم که ناظر به این کار از سوی آنهاست معنایی دارد. البته آنها با عمل خود پیشاپیش معنای زندگی را زیر پرسش بردهاند. وقتی چنین است، آن وقت این حق زندگی است که معنای خودش را برابر بیمعنایی آنها بگذارد.

متن منتشر نشدهای از کورش اسدی در سالمرگ او. این نویسنده فقید یکی از شبهای قتلهای زنجیرهای در کنار هوشنگ گلشیری را در این متن مستند کرده است.