
محمدرضا شادگار: حکم
من از پیغام پسرت چیزی نمیفهمم. بیا، گلی جان، بگیر! خودت بخوان! ببین چیزی سردرمیآوری ازش. نوشته: «حکمم اعدامه. به مامان گلی چیزی نگو!»
من از پیغام پسرت چیزی نمیفهمم. بیا، گلی جان، بگیر! خودت بخوان! ببین چیزی سردرمیآوری ازش. نوشته: «حکمم اعدامه. به مامان گلی چیزی نگو!»
عروس زیبا صدای ترک خوردن تیر سقف را شنید. همان تیر که تازه تعمیر کرده بود. نو بود. قاعدتا نباید ترک میخورد و اگر میشکست سقف قاعدتا هوار میشد. این عروس زیبا، در این روستا غریب بود.
رمان “شبهای شورانگیز” نوشتهی منیرو روانیپور ما را وارد یک برزخ میکند. انگار که توفانی سهمگین بر آدمها وزیدن گرفته و از جسم و جانشان جز خرابههایی به جا نگذاشته است، و آنان که بهجا ماندهاند، هر یک نقابی بر چهره دارند، با نقشهایی در یک نمایش تراژیک و هولناک.
موشی بود، موشی نبود. روی دریای کبود، یک موشی بود که توی یک کشتی قدیمی زندگی میکرد. کشتی، کشتی شکار بود، ولی کشتی شکار نهنگ نبود. ناخدایش مثل کاپیتان رمان «موبی دیک» یک پایی نبود، ولی یک طورهایی مثل «کاپیتان هوک» «سرزمینِ هیچکجا» نصف دستش یک قلاب فلزی بزرگ بود.
تا وقتی پهلویم درد نگرفت و سینهام نسوخته بود دویدم. در تمام راه هم مدام نام خیابان و کوچه را تکرار میکردم تا فراموش نکنم. یقین داشتم که مادر و خواهر در همان اطراف زندگی میکنند. فراموش کرده بودم خوب ساختمانها را نگاه کنم.
«انقلاب مینا» نوشته مهرنوش مزارعی دو روایت در دو جهت مختلف را رقم میزند: انقلاب اسلامی و انقلاب مینا. اولی مصادرهای، دومی اکتسابی و به جبر فراز و نشیبهای زندگی. پیمان وهابزاده، خالد رسولپور و شهریار مندنیپور با حضور نویسنده این اثر را بررسی کردهاند.
قصههای زندگی ساکنان خانه سالمندان اما دنیای خودش را در کتاب دارد، قصهی آدمهائی که به تعبیر زیبای نویسنده: “از یک جائی به بعد” دیگر بزرگ نمیشوند، پیر میشوند. “از یک جائی به بعد” دیگر خسته نمیشوند، میبُرند.
هرگز فراموش نمیکنم که بعد از به هوش آمدنم خیال کردم باز متولد شدهام و دلم میخواست مادر در آغوشم بگیرد و پستانش را بگذارد در دهانم. بانو هم که وارد شد، او را مثل همان روز تولدم دیدم، حتا با همان روپوش و همان کلاه پرستاری و سنجاق بنفش پروانهای که موهایش را در زیر کلاهش نگه داشته بود. وقتی هم روی صورتم خم شد و دستش را گذاشت روی پیشانیام هنوز باور نمیکردم که سالها از روز تولدم گذشته است.
چشم فرمانده سرخ شده و اشک میریخت. همین سبب نگرانی قاضی بود که پس از فرستادن صلوات به صدای بلند گفت: ‘باید کسی را مجازات کرد. نمیتوانم تنها خاکستر سوختهی کسی را محکوم کنم.
هستی نارویی در آستانهی هفت سالهگی در جمعهی خونین زاهدان براثر گاز اشکآوری که مرگسرشتان جمهوریی اسلامی پرتاب و پخش میکنند، کشته میشود. او نهالی است که پیش از آنکه پربار شود، درو میشود. نقش او در غروب جمعههای زاهدان میچرخد. تکههایی از فاجعهی قتل هستی را در چند خط بخوانیم.
یل را گذاشته بودند در گور، بر نعش پهلوان هم خاک ریخته بودند تا گور سرانجام بسته شده بود. آن نور دیده را سامانش کرده بودند. پدر بر مزار پهلوان هایمدال، از بچههای هفت حوض چندک زده بود، به آواز میخواند: من یه آرزو دارم تو سینه که چشمم روزی تو رو ببینه.
راوی «مرثیه ای برای یک یل» نوشته حسین نوش آذر نمیخواهد روی گور آن پهلوان اعدامی بسته شود، روی زخمهای روح. دلش میخواهد تا زمانی که خود عدالت را به چشم نبیند، روی گور محسن، روی زخم روحش باز بماند. تا آن زمان جایی برای پناه گرفتن جز دستهای یکدیگر نداریم.
نگاهش کردم. هنوز روبروی آینه بود و سر و روی خودش را مرتب میکرد. من خندیدیم – با همین النگوهای توی دستت میخوای بیای؟ پرسید – مگه النگوهام چه ایرادی دارن مامان بزرگ. خودت برام خریدی.
از درد گلو و نفستنگی بیدار میشوم. صبح شده است. احساس میکنم حسرت دوباره دیدن مادر و خواهر و در چشمهای بانو نگاه کردن حتا طلوع آفتاب را هم از زیبایی انداخته است.
از وقتی آمدهام اینجا و اتاق طبقه بالای این خانه روستایی را برای کوتاه مدتی اجاره کردهام، درست سه ماه میشود. در این مدت، جز وقتهایی که برای قضای حاجت یا اندک خرید مایحتاج روزانه یا حمام کردن سریعی از پشت پنجره دور شدهام، تمام مدت همینجا بودهام.
محسن ابریشمچی هستم. بله. برِخیابان ولیعصر، پایینتر از خیابان توانیر، توی پلهی هفتم، دفتر املاک داریم. بیست سال است کل محل من را میشناسند. والله شش ماه است من دارم بازجویی میشوم.
درباره شعر «این شعر نیست» اثر فاطمه شمس: کلمات شعر سازش ناپذیرند و تا بن دندان مسلح. «غرقهی اشک و خیس مرارت» دیگر نمیگذارد انبان مکتبخانههای سُرایش چارسوی حافظه را تصرف کند: و سرانجام صحن حافظهی راستین را از آنها پس خواهد گرفت.
بانو خوشحال است که بیشتر شبیه پدر هستم. نمینویسم دلم میخواست شبیه خواهر باشم و چشمهای کوچکم و گونههای برآمدهام به مادر رفته است. بانو انگار که خوشش نیامده باشد جلو عکس پدر پشت به من میایستد.
شور که در واژهها میافتد، دیگر نمیتوان جلویش را گرفت همچون خیزش مردم در خیابانهای ایران. «سرودههای خیابانی» حسن حسام در این بستر شکل گرفته است.
مونا نقیب، کودک هشت ساله، به گلولهی مرگسرشتان جمهوریی اسلامی کشته میشود. او ساکن شهرک آسپیچ در حومهی شهر سراوان است که جمعیتاش به سههزار نفر نیز نمیرسد. مونا شکوفهای است که پیش از آنکه شکوفا شود، برباد میشود.
برادر مینا، توی ایوان مشرف به حیاط، بساط را مهیا کرده بود. تا آمدم بنشینم بلند شد به احترام. توی این روز و شبهای ملالآور، کمک حالم بود و از اینکه به چنین سرانجامی رسیدهام ناراحت بود.
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.