سحر مهندسی نمین: بوی خاک، بوی گورستان
زنم میگوید که من بوی خاک میدهم. بوی گورستان. نشسته است لبهی تخت. بیقید. شلختهوار. توی دنیای دیگری است. دنیایی که من هیچوقت نتوانستم آن را بشناسم.
زنم میگوید که من بوی خاک میدهم. بوی گورستان. نشسته است لبهی تخت. بیقید. شلختهوار. توی دنیای دیگری است. دنیایی که من هیچوقت نتوانستم آن را بشناسم.
تکگویی، گفتارِ خاموش یا بازگوییِ ذهن است؛ به این معنی که فکر یا خودگویهی شخصیتِ داستان، نوشته یا اجرا میشود. شخصیتِ داستان بدون دخالتِ راوی (درمواردی با حضورِ گهگاهیِ راوی)، زندگیِ درونی، تجربهها، احساسات و عواطفِ خود را فکر میکند.
میگویند یک روز آقای میم نون سوزنی را در اتاقش گم کرد. به حیاط رفت و شروع کرد به جستجو. وقتی از او میپرسند چرا در حیاط میگردد و نه در جایی که سوزن گم شده است، جواب میدهد که اتاق تاریک است.
مینویسم برای این که نمیخواهم جلو بانو لخت لخت باشم. ناراحت میشود. مینویسم: “حمام رفتهام” و لباسهایم را میپوشم و میروم به اتاقم و روی تختخواب دراز میکشم. پزشک دنبالم میآید و میگوید: “از فردا میتوانی روی صندلی چرخدار بنشینی و به تنهایی هر جا خواستی بروی.”
مرد گفت: نعمت… نعمت… امشبم هیات غذا میدن. دیشب قورمه سبزی بود و امشب قیمه است. دیدی دیشب چه قورمه ای دادن! پرگوشت و دنبه! بعد با صدای آرامی دوباره گفت: فقط کاش کنارش یه نخود تریاک هم می¬دادن. به حضرت عباس خیییلی ثواب داره.
کارِ من خواندن دیدن شنیدن و مراقبت از حریم هنرست که تا اطلاع ثانویها استعمالالات آن را هم ممنوع کردهایم. به قول شما آنها توجه ندارند که اصل مبارزه است نه مماشات. مماشات. اجازه بدهید فرهنگ لغت همینجاست: باهم راه رفتن، مدارا کردن. با کی؟ با مهاجمین به فرهنگ اصیل ما. خیال کردم زیر دارید لب آواز میخوانید. ببخشید.
بررسی شعر «گاری» از رضا براهنی – اگر چه تکرار بیش از حد افعال اثر را شعاری میکند اما این امتیاز ارزنده را به آن میبخشد تا حرکتِ زبانی را در آن بیشتر و تندتر کند و آن را به جلو ببرد.
مهاجرت من از ماداگاسکار به زنگبار بیحادثه نبوده ولی برای آرامش خاطر من سودِ بسیار داشته است گرچه هر طور که هست باید غم غربت را تحمل کنم. در جوانی زیاد نمیخوابیدم. علتش را هم خودِ من با مطالعهی کتاب های روانشناسی کشف کرده بودم.
آسایشگاه مثل همهی غروبها ساکت و آرام است. روی صندلی چرخدارم مینشینم و به پشت پنجره میروم. از تماشای هوای گرگ و میشی که در پشت آن سرخی کمرنگی موج میزند لذت میبرم. احساس میکنم سرانجام باز مادر و خواهر را خواهم دید و جست و جوهایم بیسرانجام نمیماند.
سرسختی ِ منصور کوشان در نوشتن را به هیچ روی نمیتوان پُرکاری نامید. به هیچ روی نمیپذیرد زودگذر بودن ِ نوشتن از خود و نوشتن ِ خود را. سودازده است در نوشتن، تا یافتن ِ موسیقی ِ زندگی. در بیدار کردن ِ آنان که نه در خواب که به خُرناسهاند.
افغانستان با تاریخش، با جنگها و اشغالگریها و سیل آوارههایی که پس پشت خود به جا گذاشته است، در تاریخ یگانه است. آصف سلطانزاده روایتگر گوشهای از این تاریخ محنتبار است.
آدمی تا چهقدر میتواند تحقیر را بپذیرد؟ خود ذات تحقیر است آدمی. آنکه حقیر میسازد دیگری را. و چرا حقارت را میپذیرد آدمی؟ و چرا باید بپذیرد؟ و اگر نپذیرد چه کند؟ و چه کار کند وقتی حقیرش ساختند؟ چهگونه سر برافرازد و باز ابراز وجود کند؟
تبارشناسی فرزندکشی در ایران دو منشا دارد که چون رودهایی جاری همواره روابط فردی و اجتماعی ما را سامان داده اند. منشا نخست مذهب است چونان که قربانی کردن فرزند در ادیان ابراهیمی پاس داشته شده، دوم اسطوره که در شاهنامه و مهمترین شخصیت آن جهان پهلوان رستم تجلی کرده است.
آبِ کفآلود آمد روی پاها و دمپاییهای زن و ماسه بر جای گذاشت. «اون پرچم رو میبینین، تا اونجا میبرم و میارم.»زن پهنهی دریا را با نگاهش کاوید، فقط موج دید و کسانی که در نزدیکی ساحل تن به آب زده بودند.
از قراری برگشته بودم سرِکارم، حوالی سه بعدازظهر. تلفن زنگ زد. همکاری گفت: «با تو کار دارند». گوشی را برداشتم. صدای شکسته رفیقی بود. با صدایی ترسخورده، چنان گفت شنیدی؟ که یکه خوردم. پرسیدم: «چی را؟» گفت: «نشنیدی؟» پرسیدم: «چه را نشنیدم». گفت: «خبر را!» گفتم: «درازه نده، کدام خبر؟» گفت: «سعید رفت!»
محسن یلفانی در سالگرد درگذشت سعید سلطانپور: در این نوشته من فقط به سه نمایشی میپردازم که سلطانپور در فاصلهی سالهای ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۱ اجرا کرد و میکوشم تا از طریق آنچه در خاطرم مانده ویژگیهای کارگردانی او را نشان دهم.
و اما سعید! تو در “نوعی از هنر، نوعی از اندیشه” هم از آن آغاز دو سعیدی! یکی سعیدِ ضدِ ترس. سعیدِ نترسیدن، بیباک، اهل عمل و عاشق بی قرار خطر کردن که از جانش و از استخوانهای آب شده و از گلوی زخمیاش فریاد میزند و دیگری سعیدِ توضیحگر.
صدای آواز ماهیها را نشنیده بودم. حتا فکر نکرده بودم که وقتی باران میآید ماهیها میرقصند و دهانشان را باز میکنند تا دانههای باران را پیش از آلوده شدن به آب حوض بنوشند.
روی نقشه میتوانیم ببینیم که «تهران دارد پنجه میکشد و از کوه بالا میرود.» این پنجهکشیدنها از مدار سیوپنج درجه و هفتادوهشت دقیقهی شمالی شروع می شوند. کوهها را با کوچههای تازه شیار می زنند. کمی بالاتر از این عرض شمالی، یکی از شیارهای تکافتاده روی نصفالنهار پنجاهویک درجه و سیوهشت دقیقهاست.
بمبارانهای تهران در این رمان با عشق بازنمایی میشوند. گویی راکتها همزمان که خانهها را هدف قرار میدادند، قلبها را نیز نشانه میرفتند و در میانۀ وضعیتِ قرمز، آژیر عشق بود که بلند میشد: عشق در پناهِ ویرانههای تهران.
این پرتنشترین داستانی است که دیر زمانی نه چندان دور دوباره نُقل مجلس این دِه کورۀ افسون زده و مردمانش شده.
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.