
مصطفی راحمی: هیچکس
دریچهی زیرِ در باز شد. دستی یک بشقاب پلاستیکی پر از غذا، یک قاشق پلاستیکی و یک ظرف پلاستیکی آب را هل داد داخل. گفتم: «آمار ما تغییر کرده». صدایی از پشت در گفت: «خفه».
دریچهی زیرِ در باز شد. دستی یک بشقاب پلاستیکی پر از غذا، یک قاشق پلاستیکی و یک ظرف پلاستیکی آب را هل داد داخل. گفتم: «آمار ما تغییر کرده». صدایی از پشت در گفت: «خفه».
جعفر مدرس صادقی، مرد نامآشنای جهان کوچک داستان فارسی است. کم ننوشته است و کم درس نداده است و کم هنرجوی داستان تحویل جامعهی نحیف داستان فارسی نداده است. خوب کرده است و پر کرده است. در این مقاله بر نقد او از بهرام صادقی تأمل کردهایم.
در میزگرد پیش روی که با حضور دکتر فرزان سجودی، امیر حسین یزدانبد و وحید ذاکری برگزار شده است، از فکر اصلی داستان به ساختار و سپس به زبان یکی از آثار مهم ادبیات مهاجرت راه میبریم.
بر آنم که نشان دهم عمدهترین تشکل روشنفکری ایران، یعنی کانون نویسندگان ایران از همان ابتدای استقرار جمهوری اسلامی، خطر تسلط استبداد دینی و پیامدهای آن را تشخیص داد و در چارچوب منشور و اساسنامۀ خود به مقابله با آن برخاست و تا کنون بهای سنگینی برای آن پرداخته است.
در این نوشتار با واکاوی داستانهای «توی دشت بین راه» و «گلدان» از قاضی ربیحاوی نشان میدهم که در جهان داستانی او، مسئلۀ آوارگی/پناهندگی چگونه از یک عارضه سیاسی در دل وضعیتِ اضطرار به امری عاطفی بدل میشود و همچنین چرا شخصیتهای این داستانها به «آوارگی درونی» تن میدهند.
بهرامی خوب سنتور میزند. با حافظی هم دست میدهم. ملیح تار میزند. کاوه هنوز نیامده. آن بالا روی سن، بر روی تختی که رویش گلیمی قشقایی با زمینه نارنجی پهن است، کمانچه هجده ترک استادم بیصدا خوابیده. کاسه شیری رنگ با هجده خط سیاه. سی و پنج سال بیشتر است که ندیدهامش.
داستانهای کوتاه مهشید امیرشاهی ما را به یک جهان چندمعنایی رهنمون میکنند. جهانی که با همۀ تلخی، شیرین است، چون از جنس زندگــی ماست، گاه مــا را میخنداند، گاه به تفکر وامیداردمان و گاه غمگینمان میکند.
نرمهلرزی پوستام را سوزنسوزن میکند. پیرهنم چشم بهراه همآغوشیِ کاپشن پاییزه است. نیمکت، نیمکت شهریور نیست. با پشت و کفلام چنان سرد تا میکند . میگذاریم میرویم.
آمادبوس داستان شخصیت است که می رود تا یک تیپ اجتماعی را نشان دهد. تمرکز داستان هم به روی این سازه که وجه غالب روایت است، قرار دارد.از این جهت دیگر سازه های داستان در خدمت همین ویژگی قرار می گیرند.و هنر نویسنده در شناخت و شخصیت سازی داستان خود را از طریق کاربرد زبان به معنای کلی آن به رخ می کشد.
خویشکاری او از روزی که گذارش برای گزارشی افتاد به بلوچستان، شد دالانداری فرهنگ ایرانی. عزم نوشتار که میکرد، جهان چنانش تنگ میشد که نمیتوانست ننویسد؛ گو با دست لرزان و حافظهی گریزپا.
روز پنجشنبه، بیستونهم مرداد سال شصتوهفت است و تو قرار است بیستویک سال بعد، توی یکی از روزهای خرداد یا تیر، همهی تن و بدنت عرق کند و ناگهان درد بکشی. رازی که سگ به تو گفت و بویش تا سالها بعد بهت چسبید.
ترجمه دیگری از هزار و یک شب، به قلم اوحد بن احمد بلگرامی را معرفی میکنم. این ترجمه را میبایست دومین ترجمهی فارسی هزار و یک شب بعد از ترجمهی بزنجردی – که در سال ۱۸۱۴ به اتمام رسیده – دانست.
نشریه ادبی بانگ با اجازه خانواه منصور کوشان، در قالب دوسیهای که به این نویسنده آزادیخواه اختصاص دارد یکی از مهمترین آثار او در تبعید را منتشر میکند: دهان خاموش جلد دوم رمان شاهد که خود اثریست مستقل. میخوانید:
از پستانهایش که روی دهانم است بوی خوشی در ریههایم می پیچد. گلبرگهای اقاقیا به همه جا پرواز میکنند. میخواهم نفس عمیق بکشم، نمیتوانم.
پسرک تکههای رنگین کمان را از قایق بیرون آورد و در آسمان خانه گذاشت. پرندهها به وجد آمدند،بچهها خندیدند. خودتان میتوانید حدس بزنید که چقدر این آسمان برفی زیبا بود.
نیما در افسانه، به تعبیری، با زرتشت سخن میگوید؛ امّا با زرتشتِ شاعر و سرودساز، نه زرتشتِ پیامبر. غفلت از این تمایز میانِ شاعر و پیامبر، خواشن شعر نیما را به دکترینی الهیاتی فرومی کاهد که از جانِ زنانهی افسانهی نیما دور است.
از ابتدای داستان ما با مشخصات شخصیتی روبهرو هستیم که قاسم را کشته است. در طول داستان، رفتهرفته همین صفت و دادهها به خود او بازمیگردد و در نهایت او شخصیتی را با مشخصات خودش میکشد. در تردید میمانی که قاسم فاعل است یا مفعول؟
چرا هیچکس نمیداند که من شهید شدهام؟ درحالیکه شهید شدهام، به شهادت رسیدهام. به لقاء الله پیوستهام. میپیوندم.
پیچِ بیسیم را چرخاند تا صدایش کمتر شود. باقی دکمههای دستگاه افتاده بودند و از سوراخِ آنها سیمها و قطعات برقی آن دیده میشدند. مردِ پشتِ بیسیم زیرِ خنده زده بود و تنها عقربهای که روی دستگاه باقی مانده بود، در پس زمینهی سفیدش، عینِ خندههای او میلرزید.
برایصحاف و شاطر گفتم. با هم آمده بودند. شاطر ناراحت شد. دستش را گذاشت روی چشمهایش. نگفتم مادربزرگ فقط چشمهایش درد میکرد. مدام از چشمهایش اشک میآمد. رفته بود دکتر. گفت: “دکتر نبود. میگویند فرار کرده.” نمیدانستم چرا فرار کرده است.
احتمالن باید پاییزِ ۱۳۵۴ بوده باشد ــ پنج شش ماه بعد از ورودِ من به مسجد سلیمان ــ که نخستین بار، یارعلی پورمقدم را بعد از مراسمِ صبحگاهِ ” دبیرستان نیروی زمینی ارتش” در مسجد سلیمان دیدهام.