
منصور کوشان: شاهد دهان خاموش (رمان)، بخش هجدهم
برایصحاف و شاطر گفتم. با هم آمده بودند. شاطر ناراحت شد. دستش را گذاشت روی چشمهایش. نگفتم مادربزرگ فقط چشمهایش درد میکرد. مدام از چشمهایش اشک میآمد. رفته بود دکتر. گفت: “دکتر نبود. میگویند فرار کرده.” نمیدانستم چرا فرار کرده است.