
فرهاد بابایی: اعلام وضع خطر
روز پنجشنبه، بیستونهم مرداد سال شصتوهفت است و تو قرار است بیستویک سال بعد، توی یکی از روزهای خرداد یا تیر، همهی تن و بدنت عرق کند و ناگهان درد بکشی. رازی که سگ به تو گفت و بویش تا سالها بعد بهت چسبید.
روز پنجشنبه، بیستونهم مرداد سال شصتوهفت است و تو قرار است بیستویک سال بعد، توی یکی از روزهای خرداد یا تیر، همهی تن و بدنت عرق کند و ناگهان درد بکشی. رازی که سگ به تو گفت و بویش تا سالها بعد بهت چسبید.
ترجمه دیگری از هزار و یک شب، به قلم اوحد بن احمد بلگرامی را معرفی میکنم. این ترجمه را میبایست دومین ترجمهی فارسی هزار و یک شب بعد از ترجمهی بزنجردی – که در سال ۱۸۱۴ به اتمام رسیده – دانست.
نشریه ادبی بانگ با اجازه خانواه منصور کوشان، در قالب دوسیهای که به این نویسنده آزادیخواه اختصاص دارد یکی از مهمترین آثار او در تبعید را منتشر میکند: دهان خاموش جلد دوم رمان شاهد که خود اثریست مستقل. میخوانید:
از پستانهایش که روی دهانم است بوی خوشی در ریههایم می پیچد. گلبرگهای اقاقیا به همه جا پرواز میکنند. میخواهم نفس عمیق بکشم، نمیتوانم.
پسرک تکههای رنگین کمان را از قایق بیرون آورد و در آسمان خانه گذاشت. پرندهها به وجد آمدند،بچهها خندیدند. خودتان میتوانید حدس بزنید که چقدر این آسمان برفی زیبا بود.
نیما در افسانه، به تعبیری، با زرتشت سخن میگوید؛ امّا با زرتشتِ شاعر و سرودساز، نه زرتشتِ پیامبر. غفلت از این تمایز میانِ شاعر و پیامبر، خواشن شعر نیما را به دکترینی الهیاتی فرومی کاهد که از جانِ زنانهی افسانهی نیما دور است.
از ابتدای داستان ما با مشخصات شخصیتی روبهرو هستیم که قاسم را کشته است. در طول داستان، رفتهرفته همین صفت و دادهها به خود او بازمیگردد و در نهایت او شخصیتی را با مشخصات خودش میکشد. در تردید میمانی که قاسم فاعل است یا مفعول؟
چرا هیچکس نمیداند که من شهید شدهام؟ درحالیکه شهید شدهام، به شهادت رسیدهام. به لقاء الله پیوستهام. میپیوندم.
پیچِ بیسیم را چرخاند تا صدایش کمتر شود. باقی دکمههای دستگاه افتاده بودند و از سوراخِ آنها سیمها و قطعات برقی آن دیده میشدند. مردِ پشتِ بیسیم زیرِ خنده زده بود و تنها عقربهای که روی دستگاه باقی مانده بود، در پس زمینهی سفیدش، عینِ خندههای او میلرزید.
برایصحاف و شاطر گفتم. با هم آمده بودند. شاطر ناراحت شد. دستش را گذاشت روی چشمهایش. نگفتم مادربزرگ فقط چشمهایش درد میکرد. مدام از چشمهایش اشک میآمد. رفته بود دکتر. گفت: “دکتر نبود. میگویند فرار کرده.” نمیدانستم چرا فرار کرده است.
احتمالن باید پاییزِ ۱۳۵۴ بوده باشد ــ پنج شش ماه بعد از ورودِ من به مسجد سلیمان ــ که نخستین بار، یارعلی پورمقدم را بعد از مراسمِ صبحگاهِ ” دبیرستان نیروی زمینی ارتش” در مسجد سلیمان دیدهام.
در فرهنگ فارسی، صدای زنان، در حجاب و در قفس تقابلهای دوتائی خصوصی/عمومی، گرفتار شده است. چنین به نظر میرسد که این اتفاق در تمام جنبههای زندگی؛ اخلاقی، جنسی، اجتماعی و سیاسی، ریشه دوانده است.
هیچ رمانی، حتی تخیلیترین آن، بدون ارتباط با تجارب نویسنده نوشته نمیشود. ولی این بدان معنی نیست که بیوگرافی یک نویسنده، اصلا زندگی هر کسی، بیوگرافی هر انسانی، یک رمان است.
در خیابانهای شلوغ همراه با جمعیت میدوید فریاد میکشید، هیچی هم روی سرش نبود حتی همان کلاه کوه. اما یک برقی توی چشمهایش بود که پیکسلهای دوربینم نمیتوانستند ثبتش کنند، نور نبود، اگر نور بود میگرفتمش و با یک شات در لحظه ثبتش میکردم.
حالا که از دیشب خودم را اینجا حبس کرده بودم، غرق در سکوت چاه به تمام اتفاقاتی فکر میکردم که بانیاش من و پدرم، قُریب بودیم؛ کسی که قرار بود من و ابوحمزه، رازش را تا ابد با خود به گور ببریم.
شعله حرص خوردن های بی مورد شرقی و توقعات بالای غربی را با هم قاطی کرده بود. ذهنش بیاختیار دنبال چارههایی میگشت که در آن مهارتی نداشت. کلّۀ پر جنب و جوشش از کار نمیایستاد و مثل چرخ ماشین دور خودش میچرخید. چشمان قهوهای رنگش به درماندگی چرخ قُفل شده بود.
حدود ۴۲ سال است که اینجا نشستهام. یعنی از سال ۱۳۵۷ تا الان. بازنشسته شده بودم. یک روز صبح حوالی ساعت ۱۱ از خانه بیرون زدیم. در اصل از خانه آقای مجسمهساز. کت و شلوار طوسیرنگم را که دیگر از بس پوشیده بودم، سیاه شده بود، تنم کردند.
«سه قطره خون» در فضایی سرد و غمآلود در تیمارستانی میگذرد که مانند داستان «اتاق شماره ۶» آنتون چخوف تمثیلی از جامعه معاصر نویسنده است.
«کمین بود» روایت فاجعه است. روایتِ فاجعهی «گذشته و آیندهی استمراری» این جامعه، روایتِ «خواستن»ی که در «شد»ها و «بود»ها به خون مینشیند، نشسته است، بارها نشسته است، و «خواهد» نشست.
خوشحال از این که حافظهام روز به روز بهتر میشود و هر شب بهتر از شب گذشته میتوانم خاطراتم را برای بانو بنویسم نوشیدن مشروب و حتا گرسنگی را تا وقتی صدای ترمز ماشینی را نمیشنوم فراموش میکنم. از پنجرهی آشپزخانه بیرون را نگاه میکنم. بانو را نمیبینم.
از نمایشگاه مرگ دستساز تا هتل وحدت، پاسدارها چفت به چفت هم تونلی ساخته بودند و هزار بار بدتر از مشت و لگد مرسومشان، شاخه نبات و کتاب مهریه میزدند به سر و صورت خانواده عروس. سرهنگ یک دم فکر کرد این دیگر عروسی با زهر عزاست و هیچ ربطی ندارد به «عزای عمومی، عروسیه!»
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.