گوشههای بانگ- گوشۀ ششم: «روز سبیل» نوشتۀ خورشید رشاد
هیبت بزرگ خانم رفیعی قاب در را گرفته است. نه چشمهایش معلوم است و نه دماغش. دو دستش را از زیر چادر درمیآورد و سبیل چخماقی واکسزدهاش را به بالا تاب میدهد. از کل صورتش فقط همان سبیل پیداست.
هیبت بزرگ خانم رفیعی قاب در را گرفته است. نه چشمهایش معلوم است و نه دماغش. دو دستش را از زیر چادر درمیآورد و سبیل چخماقی واکسزدهاش را به بالا تاب میدهد. از کل صورتش فقط همان سبیل پیداست.
به چه چیز در این چهار رمان نگاه میکنیم؟ چهگونه نگاه میکنیم؟ به حضور مرگ نگاه میکنیم؛ به رابطهی عشق و مرگ. به چهار رمان شکار کبک، پنجاه درجه بالای صفر، لب بر تیغ، خندهی شغال در چهار آینه نگاه میکنیم: درک زیگموند فروید از رانش مرگ، درک ژاک لاکان از رانش مرگ، اندیشهی ژان پل سارتر، اندیشهی فریدریش نیچه. آنگاه؟
در کهنترین افسانهها و اسطورههای ادبیات فارسی مانند “هزار و یکشب” از “حکایت مرد غمگین” یاد باید کرد که عقابی بس بزرگ او را به سرزمینی ناشناخته می برد که در آن، زنان فرمانروا، جنگجو و رهبر هستند.
توانایی چشمگیر تصویرها، استعارهها و لحن و زبان رازگشای شاملو در بازنمایی حال و هوای جاری در ماتمسرای ایران چنان است که گویی شاعر از موضعی پیشگویانه و پیامبرانه معبر و مفسر هرآن چیزی است که در زمانه نامهربان ما، در این چندمین دهه استیلای استبداد دینی بر ایران پساانقلابی و مغبون، همچنان روی میدهد.
روزی که دختری/ گردآفریدی شجاع روسریاش را بر سر چوبی دار زد و بر بلندایی ایستاد، شروع یک جنبش نبود. یکی از تجلیهای آن بود. برآمدن «آزادی نه گفتن» به ستم دوگانه بر زنان ایران: زن، زندگی، آزادی= آزادی ادبیات ناب، نه مردسالار و نه زن سالار
فکر میکردی رنج، جذابیتِ پنهانِ بورژوازی است، اما یک مجموعه آدم که همزمان رنج میبرند انگار چیزی گسیخته است، یک مجموعه آدم همزمان که روی ماکتِ گردِ زمین ولو میشوند دنبال وطن پلاستیکیشان، چال میشوند.
هفتهی دوم که رسید اول از همه طعم مارلبروی اصل تکراری شد. بعد مزهی کی اف سیِ میدان تقسیم – که هرچه میکرد در دهانش نمیچرخید مثل بقیه بگوید تکسیم – و سر آخر نوبت به تشک نرم هتل رسید.
در طول زندگی مشترکمان کشمکشهای زیادی داشتیم، پنج سال تمام، تا این آخریناش که بر سر پنیر دلمه —کاتج چیز— پیش آمد. پنیر فاسد شده
چهار مرد با کمی فاصله از چهار سوی صحنه وارد میشوند. هر چهار نفر تقریباٌ مسن هستند. موها فلفل نمکی و قیافهها خسته است. دستها به پشت کمی در اطراف قدم میزنند. بعد هرکدام گوشهای را میگیرند و مینشینند.
چکمههای مشکی بلندم را میپوشم و درِ کمد را میبندم، دری آهنی و زنگزده. روناک صدایم میکند. سر برمیگردانم. پشتم ایستاده و میگوید «حدیثَکَم، دهنمَهَنه وا کن.»
حمید به ماهرخ تعارف کرد که اول وارد دفتر حاجآقا شود. منشی حاج آقا پسر جوانی بود با ریش بورِ تنکی که به دقت شانه شده بود. صدای نرم و گوشنوازی داشت. گفت، «بفرمایین. حاج آقا تشریف بردن نمازخانه. هم الان میرسند.»
آتشپرور از میدان نقش جهان، بهعنوان زمینهای برای نشان دادن تاریخ، از کهنایام تا به امروز استفاده کرده است. زمان در داستان سیال است. نویسنده مخاطب را در همین سیالیت، بهعنوان تماشاگری تاریخی، در حاشیۀ میدان نقش جهان مستقر میکند.
دلتنگ لهجه جنوبیات هستم دختر! گوش میکنم! تو فقط حرف بزن! چشمانم را میبندم و همان لبهای درشت عنابیات را تصور میکنم.
اما در ایران گرفتار اختاپوس حکومت اسلامی، اخیرن پدیدۀ وحشنتاکی رخ میدهد که در رژیمهای تمامیتخواه و ایدئولوژیک، بیسابقه است. معترضین جوان آزادشده از بازداشتهای گشتاپویی، پس از آزادی و بازگشت به خانه، پس از چند روز خودکشیمیکنند.
این نوشته در پی طرح این نکته است که زبان در کاربردْ برانگیزندهی نگرشی معین به جهان است. واحدهای کارکردی زبان همچون فعل، صفت و حروف اضافه دارای بار دیدگاهی هستند. هر یک از واحدها، بنا به کارکرد در گفت (گفتار و نوشتار)، نگرشی را دامن میزند.
آن شب بارانی در استرینگ تاون، مانند دیگر شبهای معمولی در هر شهر کوچکی بود. تندیس مریم عَذرا بالای سکوی سیمانی میدان به خیابان خالی از تردد چشم دوخته بود و تراموای تک مسیره، مقابل کلیسای قدیمی خستگی در میکرد.
میخواهم به تأثیراتی اشاره کنم که “هدایت” در نوشتن “سه قطره خون” خود از داستان کوتاه “گربهی سیاه” نوشتهی “ادگار آلن پو” بهرهمند شده است.
در کابل گویه است که بالای زور تسلیم نشو، الا اینکه زور پُرزور باشد و همگان گفته مهکنند که زورِ نداری پُرزور است. اینها در خاطر، نه یک افغانی پیسه در جیب، نه یک تکه نان قوتِ جان، از پُلچرخی بیرون رانده شدم.
میخواهیم رمان مستانه خانوم، نوشتهی شیرین کبیری، را بخوانیم. میخواهیم چند وتر از دایرهی یک هستی را در آینهی سخنانی دیگر بهکوتاهی بخوانیم.
خشکش زد، چطور ممکن است؟ این مرد به سرش زده! حتماً فروشاش پایین آمده و این اعلان را برای جلب مشتری بیشتر چسبانده است. اما نمیشود که؟، میآیند و مغازهاش را پلمب میکنند وخودش را هم میبرند.
زنها جلو بنگاه جمع شدهاند. اکثرشان را نمیشناسم. روزبهروز بیشتر میشوند. بعضی از قدیمیها دیگر نمیآیند. عوضش بیشتر تازهکارها میآیند. چند تایی جوانسال هم میبینم.
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.