خورشید رشاد: فرورفتگی در خون

پاهام روی هم کلید می‌شود گاهی. روی تختم، روی روتختی سبز سدری. با تخت فرو می‌روم در خون. تختم با رو تختی سبز سدری روی دریای خون است.  فرومی‌روم در پیکر خونین زن جوانی در کارون. من و مهری. هزار و سیصد و نود و هشت. پل سفید. بوی تعفن. کارون آن وقت هم خونی بود و من این را می‌دانستم.

من و مهری، لب کارون. من و مهری، لب کارون. گوشی را برعکس می‌گذارم در سدری رو تختی و دیگر تصویر زنگ مدام مهری روی گوشی سایلنسم را نمی‌بینم. تنم را فرو می‌کنم در سبز سدریِ بویِ تنم و چشمم را روی لکه‌های خون پریود می‌بندم. بوی آهن مغزم را متلاشی می‌کند. می‌چرخم در سبز سدری. یک تَن،  یک تَن سفت و جوان، شُل و وارفته می‌رود زیر خون کارون.

زنگ زنگ زنگ. کاش می‌شد همه زنگ‌ها را در حالت سکوت گذاشت. خیلی وقت است که پاهام سرامیک سرد و چسبناک اتاق را حس نکرده. یک روز است یا دو روز؟ شاید فقط چند ساعت. روی پاکت خالی چیپس سر می‌خورم. اینجا آلونک‌ها چشمی ندارند. حتا آیفون هم.  شاید هم فقط آلونک من ندارد. روی آینه‌ی دمِ در، زنی می‌بینم با چشم‌هایی نصفه و پلک‌هایی کلفت و موهای فرفری در هوا. دور چشم‌ها زغالیست. مثل این‌که ریمل زده باشی. خیلی زیاد. بعد پاک نکرده باشی و خوابیده باشی. بیدار شده باشی. باز پاک نکرده باشی و دوباره خوابیده باشی. شورت و تی‍شرت، هردو خونی. نمی‌تواند بخندد و ماتیک هم نمی‌تواند بزند. حتا نمی‌تواند به یک زبان غریب بگوید:«یه لحظه صبر کنین!» رب دوشامبرش را از کمد دربیاورد و به موهاش دستی بکشد یا پنجره را باز کند که بوی آهن و خون، بوی گنداب کارون، از ذهنش برود، بعد در را باز کند.

مهری در را کمی باز می‌کند. می‌افتم. از ال‌صافی تا آسیه‌آباد چه‌طور امده‌ام یادم نیست. پیرزنی پرسید: «په چته خو؟» مهری در را می‌بندد. لاشه‌ام. لابد خونی. حرفی نیست تا خنکی زیر زمین. یک لیوان آب متعفن را سر می‌کشم. نمی‌پرسد از سه روز پیش چه برسرم آمده. می‌داند لابد. «از شلوغی فلکه که در رفتم، دنبالم کردن.» منتظرم که بگوید: «خو؟» اشکم سالم و تصفیه شده می‌آید مهری نمی‌پرسد و من هم نمی‌گویم.

نگفتم هم. باید می‌رفتیم. به این سرزمین  خ‌‌ها و گ‌ها و ق‌های بی‌امان در کلمات دراز: «کقانکن‌واگن!…بیته قوفن!»[۱] و نطفه آن مزدور در یک بیمارستان نزدیک هایم[۲] مثل یک گوله خون از تنم جدا شد.

زنگ زنگ زنگ. از لای در کاپشن قرمز مهری. صدای بسته شدن در. نمی‌پرسد چرا در را دیر باز می‌کنم یا گوشی را جواب نمی‌دهم. کلاه پشمی را که پارسال براش از بازار کریسمس خریده بودم، برمی‌دارد: «دادادادام! موهام خوب شده‌ن؟» موهاش بلند بود و مشکی. گوله با چند سنجاق پشت سرش. حالا بنفش بود و کوتاه. خیلی کوتاه. سرم را تکان می‌دهم. پاکت تو دستش را در هوا تکان می‌دهد: «کروسان شکولاتی که دوست داری!» سرخیِ دامنِ پشمیش تا آشپزخانه تاب می‌خورد. کتری برقی را آب می‌کند: « کروسان یعنی هلال ماه! این هلال نیست پس کروسان هم نیست!» صدای خنده اش مثل آژیر خطر در آلونک می‌پیچد: « امروز تو نونوایی یه مشتری داشتیم، ازین عصا قورت داده‌ها. گفت کروسان ندارین؟ گفتم چرا ایناهاش. اونم این رو گفت. انگار من درست کرده‌ام یا سود خریدش می‌ره تو جیب من. نیلو؟ نیلو دیوونه؟ سوسول تهرانی؟ با توئما!» تن زن مثل تن من بوده لابد. مثل سه سال پیش از این. یک تن. کارون خونی. او را هم قبلش به خرابه‌ای برده بودند؟ پستان جوانش را زیرکفش مثل ته سیگار له کرده بودند؟  فاحشه‌ی جاسوسه‌ی کثیفه نامیده بودندش؟ بخار چای تصویر پرده‌ی روبه رو را تکان می‌دهد. گرمای دست مهری پشتم را کلافه می‌کند. بخار از چای نیست. از کاسه آب داغ روی میز است. یک دستمال آشپزخانه تمیز که نمی‌دانم از کجای آلونک پیدا کرده را در آب  می‌کند و می‌چلاند. دوست دارم دستمال باشم و در دست او چلانده شوم تا این همه چرک و کثافت و فکر بیرون بریزد. « نیلو جون می‌خوام صورتت رو تمیز کنم.» چه باعث شده بماند یا پرستاریم را بکند؟ دوستی؟ حس گناه؟ بالاخره اگر او نبود این همه اتفاق نمی‌افتاد. من که یک دانشجوی خوشحال و سر به زیر اقتصاد بودم. نه از فولاد و کارگرهاش چیزی سر در می‌آوردم و نه از قیمت بنزین و نان و تعفن آب. می‌خواهم دستش را پس بزنم اما توان ندارم. داغی دستمال و اشک قاطی می‌شوند در صورتم لابد. این دست‌های ظریف با لاک نصفه نیمه قرمز. این دست‌های سنگ‌پرانِ نوازش‌گر. دستمال دوباره در آب می‌رود. لاشه در آب پایین و پایین‌تر می‌رود. چند سنگ بهش وصل کرده‌اند که پایین برود و گندش بیشتر از این درنیاید. اما خون کنار کارون را پاک نکرده‌اند.

نیلو گفت: « نوار بهداشتی هم برات اورده‌ام. بیا بریم با هم حمام یه دوش بگیر.» خانواده از همان خون همه چیز را فهمیده‌اند. آزمایش دی‌ان‌ای هم ثابت کرده. شاید هم خون را از قصد پاک نکرده‌اند تا درس عبرتی باشد برای بقیه. نمی‌دانم کِی لختم کرده. صدای آب ولرم و دست او که لیف را روی تنم می‌کشد. بوی رزماری آزارم می‌دهد. ایستاده رو به روم. شورت و زیرپیرهنی سفیدش خیس شده و چسبیده به تنش. دست می‌کشد روی صورتم: «عزیزکم، می‌دونم خبر اون دختر دانشجو تو اهواز بهمت ریخته. اما آروم باش.» آب ولرم، می‌ریزد در آغوشمان و خون‌ها را می‌شوید و به فاضل‌آب می‌برد. از آغوشم با کمی لک خون در می‌آید. آب سالم و تصفیه شده آن را هم می‌شوید و می‌برد. دست می‌گذارد روی شانه‌ام.

شانه‌‌هایم را محکم در دستش فشار داد و چندبار به جلو و عقب هلم داد. سرم گیج می‌رفت. داد زد: «یه مومنه عفیفه هیچ وقت…» سرم گیج می‌رفت. شبح باقی‌شان را حس می‌کردم. سایه‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. زد تو گوشم. افتادم. بوی خون از گوش پیچید در دماغم. پاش را گذاشت روی سرسینه‌ام و فشار داد: « فاحشه‌ی جاسوسه‌ی کثیفه!» لگد… لگد… لگد. سنگینی تنش.

مهری شانه‌ام را فشار می‌دهد: «باید قوی بود. نباید خودمون رو ببازیم…» از این حرف‌های قشنگ. با همین حرف‌ها شده بود الگوی زندگیم.

«لیدرت کیه؟ همون ماده سگ؟ اونم می‌اریم اینجا می‌گاییمش. همه‌تون جنده‌این!»

مثل یک نوزاد پیچیده‌ شده‌ام در یک حوله‌ی سفید و تمیز. لیوان چای را می‌دهد دستم: «یه چیزی می‌گم نه نگو.» من کی حرف زده‌ام که نه گفته باشم؟ « یه روانشناس خوب ومطمئن پیدا کرده‌ایم، ایرانیه. شرایط تو رو هم براش تا حدی تعریف کرده‌ن بچه‌ها. گفته هزینه‌ رو بیمه حتماً کامل می‌ده.» دستم را دور داغی لیوان حلقه می‌کنم. لیوانش را می‌گذارد روی میز:« نیلو جونم این دفعه اینجوری نکن! تو یه شهر دیگه‌اس اصلاً. هر دفعه یکیمون به نوبت می‌بریمت. بیا یه بار هم که شده به حرف من گوش بده.» من کی به حرفش گوش نداده بودم؟ با او تا این‌جا آمده بودم. یا او با من تا اینجا آمده بود؟ « گریه نکن عزیزکم. ما از پس چی‌ها که با هم برنیومدیم.» گوله شده‌ام در تن نازکش. سرم در گرمای پستان‌هایش آرام می‌گیرد. دانه‌های درشت برف از پشت پرده توری بی صدا پشت پنجره می‌نشینند. می‌گویم: «باشه!»

پایان

شهریور ۱۴۰۲


[۱] در زبان آلمانی یعنی: «آمبولانس!… لطفاً خبر کنید!» البته تلفظ درست حرف در زبان آلمانی نیست. اما خیلی از کسانی که آلمانی زبان مادریشان نیست این‌طور تلفظ می‌ کنند.
<Krankenwagen! Bitte rufen!>

[۲] در زبان آلمانی به اقامت‌گاه پناهجویان “هایم”  گفته می‌شود. هایم درلغت یعنی سرپناه، خانه. <Heim>

از همین نویسنده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی