«برای» جوانافتادگانِ شاهراهِ آزادی
دود نمیگذاشت برود جلوتر. تیر ناکارش کرده بود. شانهی راست را از زور درد با دو دست سفت چسبیده بود. آن روز کسی حکم تیر صادر نکرده بود. او تنها زخمیِ بداقبالِ خیلِ معترضان بود. باید دوستانش را به هر ترفندی شده مییافت. یکی باید زخم را ببندد. بدجوری میسوخت. اما چشم چشم را نمیدید. او که تنها نبود، پس یکهو کجا غیبشان زده بود بقیه؟ پا تند کرد. پیچید توی کوچه. گیج شده بود. پایش را که گذاشت توی کوچه، تازه آتش را دید که زبانه میکشد به سمت خیابان. اَکّه هی! خیال کرده بود دارد فرار میکند که. اما چهجور سطل آشغالی بود که داشت زبانهی آتش را میکشاند تا خود خیابان؟ نه. نمیتوانست سطل خالی باشد. پسرک نگفته بود یک ویدیو دیده که چطور میشود کوکتل مولوتف درست کرد؟ اولین مغازه کرکرهاش را تا نصفه داده بود بالا. جوری رد شد که از آتش فرار کند. نشد. چه بهسرعت دخل مغازهی اول را آورده بود آتش. خواست بدود به سمت خیابان. جهت را گم کرد. چیزی دیده نمیشد. قلبش را توی دهنش احساس کرد. پرهیبی از درِ یک مغازه، قاطیِ دود به نظرش آمد. این یکی رسیده بود فرار کند؟ تکههای آشنای لباس بچههای گروه یا وسایلشان، پخش زمین، یکییکی و بهتصادف به چشمش میخوردند. ماتیک، آنچه لقمههای دلخوشکنکی بود توی پلاستیک، کفش کوهنوردی، عطر مشهدیای که آنهمه بهش خندیده بودند، زلمزیمبوهای رفقا، همه پیچیده در بوی آشنای گاز اشکآور و سوزش مدام چشم و نفستنگی و تهوع. پاش ناغافل رفت توی مانتوی جلوبازِ خیلی بلند. نفهمید چیست. با آتش یکی شد. به پای خودش نه. آتش در آغوشش کشید. به ثانیه کشید؟ دیوانهوار میدوید دنبال راهی و سعی میکرد کمک بطلبد. از کی؟ جیغش بین صداها گم شد. دو تا شلنگ نبودند یکبند آب را گرفته بودند جایی که او نبود؟ بیاختیار پرید به سمتشان، اما راه کج میکردند. زورش به سرعت حرکتشان نرسید. نعرهای زد از حلقوم. خودش هم صدا را بهزحمت شنید. نفسش بالا نمیآمد. شال عاریهای که دور از چشم اهل منزل گذاشته بود توی کیف دستی، توی همهمه و ازدحام از دستش افتاد بیرون. باید سر درمیآورد این کوچه چقدر طول دارد. زورش را جمع کرد، ولی فایدهای نداشت. بیشتر محصور آتش شد. انگار رها شده باشد، گاهی بین قدمهایش، میجَست. نه که بخواهد. نمیفهمید چرا ورق اینقدر زود، تازه سر روز چهارم درگیریها، برگشته. یعنی بقیه تهش را میبینند؟ روزی که مدام تخیلشان را قلقلک میداد؟ خیالش رفت که میماند! تازه داریم یاد میگیریم بابا! پس کلکلِ «هر کی خوشگلتر روسریشو سر چوب کنه و فیلمش دربیاد» چه؟! فکرش که به سرش زد موج بعدی آتش کوبیده شد توی صورتش. یعنی این بود آخرش؟ پوستش گُر گرفت. به خودش پیچید. جلوی مغازهای که درش نیمهباز بود، سر درآورد. در مغازه باز نمیشد. صاحبش نرسیده بود کامل بازش کند. بهآنی تنها مانده بود. بیاختیار بالا و پایین میپرید، انگار برقصد با آن شدت و هیجان. چشمش دیگر ندید. تکهای از وزنی سنگین و گرد افتاد روی شکمش. متوجه نشد چه بود. کاسکت دوستش؟ احتمالاً. لحظهای و وسط کوچه بود. درنگی و گیر کرده بود بیخ دیوار بنبست. لختی و تمام. نفهمید راه ندارد جلوتر. کوبیده شد به دیوار. دستش را نیافت. کشید خودش را روی زمین. آها! باید غلت بزنی روی زمین که کمتر بسوزی! نمیتوانست. دیگر نمیتوانست. تکهای از پایش کجا رفته بود؟ سینهبندش با تکهای از پوست خونآلودش پخش زمین شد. سیاه بود. زمین را نمیدید. خون بالا آورد. خودش بود و دود و لاستیک و سطلهای زباله و عربده. پس چرا دیگر درد نداشت؟ فقط سوزش بود؟ عادی شده بود یعنی؟ نه. باورش نمیشد. جیغ. جیغ. جیغ. صدایش بهکل برید. میرسید تا فریاد، اما سکوت بود. اصلاً هیچ صدایی مفهوم نبود. دستش را آمد بگذارد روی جایی که گوشش بود، گوشی که مدتها بود باهاش همراهی نمیکرد… شاید هم به پدرش خبر ندهند کجا خاکش کردهاند… چون باباس میتونه پیدام کنه… جزغاله که شد لمحهای زد به سرش که…
دیگر چیزی ندید.
– میریزید تو یوسفآباد سر پیچو میبندید. هر کی یه طرف نمیره. خلاف جهت حرکت ماشینها. تو کوچهها الکی تجمع نمیکنین که دشمن از چهار طرف محاصرهتون کنه. میاین سر جاتون وایمیسّین. گرمم شد هم نداریم. کسی بخواد لباسش رو یه لحظه تو مستراح هم دربیاره بدونه که گرا میدن و فاتحهمون خوندهس. دووووربین دارن! من نفرمو نمیخوام از دست بدم. تا بچهها از اونطرف برسن تعدادمون اونقدری نیس که بخوایم تاوانِ خبط و خطاهای بچگونه رو بدیم. دیدهم که میگم. اشتباه نکنی ها بچه شیعه! شهادت فضل الاهیه، اما وقتی که راهی باقی نمونده باشه. وقتی راهی باقی نمونده باشه. تا اون موقع اگه چند تا از این ژیگولهای مفعول و زننماها رو نفرستادهی جهنم، یاد امام حسین بیفت. آی آی آی آی. وقتی اومد در خیمه…
نمیدانست بسیجی که خودش هم دیگر امشب با این جمع نخواهد بود.
بهندرت وسیلهای چیزی مانده بود بین آن حجم آتش. جسمی که گربهای بود، به پشت، میخکوب مانده بود وسط قوس سوارهرو و پیادهرو. دیر رسیده بود. نه خوراکی نصیبش شد و نه راه دررو. ته نگاهش پرسش موج میزد. دود دیگر داشت فروکش میکرد. نئون آخری که انتهای کوچه تا این لحظه مقاومت کرده بود با صدای مهیبی افتاد روی زمین. از چند خانه جیغهای وحشت به هوا خاست. فحش و لعن و نفرین هم. چند نفری هم که توی کوچه مانده بودند بیاختیار دویدند به سمت خیابان. به فاصلهی کمی برگشتند. همینجا امنتر بود. لااقل آتش را خاموش کرده بودند. خودش خاموش شده بود. ناچار بودند از زور واهمه، چند متر آنطرفتر را تخیل کنند. صدای نفربر نبود؟ نه. اینجا هم داشت ناامن میشد. لااقل تا اطلاع ثانوی، توی خانه در امان بودند. سطلهای آب بود که برمیداشتند و یکییکی غیبشان میزد. نای خداحافظی با هم را هم نداشتند. کوچه خالی شد. ندا خونین و سیاه از دود با ماسک آویزان تا زیر چانه جست زد توی کوچه. دیگر نه صدایی بود و نه آدمی.
– بحث نکن. بروبرگرد نداره.
خبطی از او سر نزده بود جز عود کردن مرض مزمن. پنهانش کرده بود سالها، اما بدجایی لوش داد.
– حاجی یه نیروی خدوم نمیگین شک کنه و یه موقع بره طرف باطلو بگیره؟ نمیگین این شایعاتی که دوروبر من راه میندازن کار نفوذی دشمنه؟ من امروز داشتم گرای حملهی شبو میدادم به بسیجیها…
– شایعه؟ هر چی تو تبلیغاتمون میشنوی رو داری به خورد خودم میدی؟ استراتژی ما اینه که تو نباشی از اینجا به بعد. فتنه که خوابید هستی. بفهم. این تو بمیری از اون تو بمیریها نیس. الان اینجا اینا دارن فارسی حرف میزنن. سوریه نیس که نفهمن و راپرت ندن. فرمانده تشنج گرفته اونم وسط میدون رزم؟!
دستش خسته بود بس که با کاغذهای روی میز ور رفته بود. دقیق نگاه کرد. زیر کاغذهای کهنه و رنگورورفته با لوگوی رسمی سپاه، چیزی سالم نمانده بود معطل مچاله شدن. باورش نمیشد. خیال میکرد سرِکاری باشد. دید نه. سنبه پرزورتر از این حرفهاست. ویرش گرفته بود بخواباند توی گوش مافوق. با خودش کلنجار میرفت که نکند و اگر تیغش نبرید کاری بکند کارستان. باید جلوی خودش را میگرفت. این شد که عقب نشست و تکیه داد به مبل مجاور میز مافوق و زد به صحرای کربلا.
– حاجی به همین اشکی که میبینی اگه از در بندازیم بیرون از پنجره برمیگردم. تا دیشب نشده بود یه نفر از خودیهامون هم بفهمه من تشنج دارم. من میشناسم این جرثومهها رو. خودم سه تا بچهی دهه هشتادی دارم. آخه حاجی بسیجیها چند ماهه به منم میگن حاجی! چاقو که دستهی خودشو نمیبره!
– صبور باش بسیجی! به من بود میگفتم به من حاجی نگن و به تو بگن! خیلی به دعاهای یکی مث تو نیاز داریم با اون قلب پاکت!
«ارواح خیکت»! بذار غائله بخوابه. بازم شورش و فتنه داریم حالا!
– معلومه کار ستون پنجمه. چرا رد اونو نمیزنین قاطیِ خودیها؟ یه شب تا صبح، فقط یه خیابونو دادیم دست دشمن، اونم که پس گرفتیم…
– اولین جبههت که نیس! تمام! خیال میکردم میشناسمت! تو نبودی علی گفتی و داشتی سرنیزهتو میکردی تو ماتحت این کونبچهها؟!
ندا آنقدر توی سرش زد که تعدادی از اهل محل بیرون زدند ببینند چه خبر شده. مدام هم میپاییدند که ماموری گیرشان نیندازد.
– نریم بابا. تلهس! مگه خودشون بابا ننه نداشتن جلوشونو بگیرن؟
بیشتر اهل محل یا فرار کرده بودند یا گوشهی خانههاشان چپیده بودند چشمبهراه اینکه یکی دیگر تصمیم بگیرد که چه کنند. میشد بمانند؟ باید میرفتند؟
– عین بمبارون تهرون. هیچوقت نمیدونستیم امشبو باید تو خونهمون بمونیم یا نه.
صداها توی هم میرفتند و ندا جریتر میشد. آنها که آمده بودند بیرون، خیلی آرام، انگار بخواهند به آتش نزدیک شوند، رفتند سمت ندا. عاقلهمردی بنا کرد پرسیدن که چه شده دخترم. ندا نمیتوانست حرف بزند. یک دستهی عینک دوستش را که شکسته بود گرفت بالا. خیال کرد کافی باشد. بود.
میشنفم. تو بگو پچپچه. پچپچ اونام تو گوش من فریاده. اسمشو گذاشتن انقلاب! ما آب و برق و گاز دادیم بهتون. بنزین رایگان. جاده ساختیم براتون. اینترنت قطعه؟ این تنبیهتونه که قدر عافیتو بدونین، وگرنه مثل آبان ۹۶ چند روزه وصلش میکردیم. یه روز اومدن میریَزیدو تشویق کردن. یه روز به دور دستشون پارچه بستن گفتن جنبش سبز. شدن اسهالطلب، زارت! بعد واسه حسن کلیدساز عرعرعر که: «سبز و بنفش نداره، جنبش ادامه داره». حالا میگن حجاب نمیخوایم. آخه یه نگاه به قیافههاتون بندازین! ما آقای منطقهایم. شهید دادیم که ولایت علی نفسکش نذاره تو منطقه، و نذاشته. بچهم، بچهی خودم، پرسید اگه حق با اینا باشه چی؟ چنون خوابوندم تو گوشش که گوشش هنوزم خوب نشده… ولی میگم فدای یه تار موی آقا! چی؟ اگه یه موقع میخواستنِمون چند روز بیشتر نبود که. یا رزمایش بود یا مشت محکم تو دهن استکبار جهانی. گاهی هم میرفتیم واسه خاطر تودهنی به یه احمقی که یه گوشهی مملکت پا شده بود از جاش. تکلیفمون ادا میشد و تموم. این یکی فرق داره. فتنهی شکستخوردهی ۸۸ نیس. حکم جهاد که اومد گفتیم روزش رسیده. دیدیم یه روز و یه هفته و یه ماه هم نیس. تموم نمیشه. واسه نسل ما این شده شبیه همون هشت سال. جنگ تحمیلی. نبرد حق علیه باطل. سرباز اسلام. پیرو خط امام و رهبری. اینها تو سرم زنده شد. کور از خدا چی میخواد؟ دو چشم بینا! خداوند متعال وقتی نیتت قربهً الی الله باشه قبول میکنه. کاری هم ندارم الان دیگه تو تشکیلات و کادری نیستم. امروز یوماللهی میشه اون سرش ناپیدا. خود امیر گذاشته بود اسلحهی اضافی نگه دارم تو خونهم. دارم دقیقاً جواب شما رو میدم. گفتم خودمو میرسونم. تکلیفو فرمانده روی دوشم نذاشته که الان ساقط بشه! باید خود آقا دستور بده نَرَم که نَرَم! یا علی! سلام فرمانده! تا اینکه چشمم خورد به دخترم. روز چهارم بود. دیگه حالم دست خودم نبود. الانم نیست… گفتم به خودم… برم یا بمونم ضرره…
اولش که آمده بود ببیند چیزی از دوستش، دوستانش، مییابد یا نه. مات و تنها مانده بود وسط کوچه. یارای رفتن نداشت. فقط پیرزنی دلش سوخت و زیر بغلش را گرفت. داشت میبردش توی یکی از دو خانهای که درشان باز بود. آن یکی روبهروی خانهی پیرزن بود و آتش چیزی از درش باقی نگذاشته بود. دو تا پله میخورد توی کوچه. پایشان را که گذاشتند روی اولین پله متوقف شدند.
-خودشه!
صدا از سر کوچه بود. راه دررو نداشت ندا. دو نفر بودند. مسلح و چابک. به ثانیه نکشید. پیرزن را کوبیدند روی زمین. فریادش به هوا رفت. ندا را از جا کندند و بردند سمت خیابان. پرتش کردند روی موتور. ندا مقاومت نکرد. ناپدید شدند. چند صدای پراکنده جابهجا از طبقات بالایی ساختمانها عربده زدند: بیشرف! بیشرف!
آفتاب داشت توی افق گم میشد که ده دوازده نفری پیچیدند توی خیابان اصلی و لای جمعیتی که آتش روشن کرده بودند و سر گذر را بسته بودند. از تهرانیهای اصیل تا مهاجرهای یکی دو نسل مانده در پایتخت بینشان بُر خورده بودند. قرار گذاشتند تا حد ممکن با هم بروند و با هم برگردند. نمیشد در جمعیت با هم حرکت کرد، یعنی ممکن بود… نه. به احتمالش فکر هم نمیکردند. در این چهار روز مدام به جمعشان اضافه شده بود. دیگران نیست که دل و جرات اینها را میدیدند، انگیزه پیدا میکردند که بیایند وسط میدان، جلوی نیروهای حریف سد شوند یا نفوذی بفرستند بینشان. مگر اینکه… نه. نمیخواستند به احتمالش هم فکر کنند. ماسک فراموش نشود. راه رفتنشان جوری باشد که انگار رهگذرند. کجا پسر؟ من؟ دارم میرم خونهم! آااای! نخوندن دستمونو. زیاد نمونده. تا عید میخوان شکم اینهمه سرکوبگرو چطوری سیر کنن؟ نمیرسونن به عید. رسیدند. چه زود!
– اون کلاه کاسکت بیشتر لومون میده تا اینکه حفاظ باشه. اینا خودشون کاسکت دارن ها! میخوای قد بلندت رسوات نکنه؟ این که تابلوتَره! تازه تو دختری! دختر با کاسکت!
– شنیدی گفت بابا؟ هه هه هه! اینام شغلشون از پدر به پسر میرسه؟
– ببند دهن کثیفتو روشنفکر جرثومه! ریدم به سرتا پات با اون ریخت اُبنهایت!
– باز غروب شد اینا شروع کردن. بابا کار و زندگی داریم مام. نمیشه که نذارین آدما زندگیشون رو بکنن.
– یکی مثل تو چهل سال پیش نذاشته ما زندگیمون رو بکنیم. الان هم میخوای بندازی بهمون؟
– بابا من ۵۷ سه سالم بود. کاسبم. از اماکن بریزن در دکونمو تخته کنن تو جواب میدی؟
– راست میگه! ماها یه ماه اجارهمونو ندیم جنسامون کف پیادهروئه!
– خیلیها از نون خوردن افتادن. فقط شماهایین؟
– میخواین بگین شرایط خیلی عادیه؟ نه حاجی! نباید کاسبی بکنی، بهخصوص تو یکی! خودم نفلهت میکنم اگه زیادی حرف بزنی.
– پودرتون میکنن. نمیدونین کسی یه هفت و چلهم نمیگیره واسهتون!
– بازاریهام بخار ندارن دیگه!
صداها نمیذارن. جهتها قاطی میشن. این ننگو کجا ببرم؟ هرچی عزاداری حسینو کردم تو این دو ماهی به باد دادی رفت! ای دخترِ… پسره کی بود همراهش بود؟ صداش از راسته. بذار برم اول خرشو بگیرم بعد ببینم بیناموس تخم داره نفس بکشه؟! یه قدم راست. دو قدم. حالا! خودشه! نه. اینکه از پشت سره. صداش عوض شد که یهو. دو تا شدن؟ چی؟ بیشترن! چطوری برم به حاجی برسم الان؟! چپ و راستمو گم کردم! حاجیییییییی! متنفرم از صداهاتون که رو مغزم راه میره. تو خونههاتون هم دارین پچپچ میکنین؟ انقدره میترسین که نقشه میکشین واسه چهار تا شعار؟ اول چراغها رو خاموش میکنیم، بعد از چند دقیقه میریم شعار میدیم. ها؟ اگه نور چشمیهای ما فداییهای آقا رو از راه به در کنین چی؟! گفت که! زنده زنده آدم میخوریم! راستِ راست گفت! خوابشم نمیدیدین بیایم توی مغزتون رو هم بجوریم. ها؟! تازه مونده. صبر کنین. این شَهرَکو تو دورهی طاغوت نساخته بودن؟ جون میده واسه پودر شدن. چی؟ چی؟ نمیشنوم! کجا غیبت زد؟! از روزی که خوابوندم تو گوشِت، درست نشد که نشد! نکنه نتونی دربری…
-سخت بود هی بخوری و بخوابی واسه روز مبادا. فکر کردی مثل همیشهس که چند روز باتوم بزنی به مردم، بعدم برگردی به مفت چریدنت؟! این سری انقدر ادامه میدیم که جون نمونه واسهت حرومزاده!
-اینو امروز گفتن بگیم. از قبلیها بهتره. قشنگ میزنه تو گُل!
-بابات یه موقع نیاد وسط زرزر کنه؟
-شعورت کو؟ باباشه! ما که نباید مث اونا فحش بدیم!
-میدیم! خوبشَم میدیم! مگه اونا خودشون نر و ماده میکنن؟
این حرفا رو من یادت دادم؟ حالا وایسین. ما هر جایی بخوایم میتونیم برم. روح باشیم انگار. لباس شخصی واسه همین موقعهاس دیگه!
– بسیجی جیرهخور! آخرشه خوب بخور!
– اگه بسیجی نبود که شما الان داشتین به تکتک سپاه کفر میدادینننننن!
– تمامیت ارضی…
– مگه آزادی نمیخواین؟ خب بیاین وسط حالیتون کنیم آزادی رو! میخوایم تکتکتونو توجیه کنیم! جوری خونتون رو میمکیم که یه قطره ازش رو زمین خیابون نمونه. خیال کردین واسه ما کار سختیه؟ حالیتون نمیشه؟ کارهایی ازمون برمیاد که تو تاریخ بشر از کسی سر نزده. انقدری که این چند روز دیدین ازمون فقط دستگرمی بود. انگار بخوایم آماده شیم واسه رزم اصلی. از رافت اسلامی ما سوءاستفاده نکنیییییید! بعدش مگه میشه حکم خدا رو نعوذ بالله بذاریم زِمین؟!
– میتینگ راه انداختین؟ منتظرن بقیه!
– داریم میریم دیگه! بدوییم که ارتش سایبری مشکوک میشن بهمون!
– اووووف! صدای چی بود حاجی؟! از پشت حمله نکرده باشن؟! باز دستخالی اومدیم!
– مهمات داشتیم مگه تو این مدت؟ الان که هنوز روزه. بذار اونا ما رو نگاه کنن و مام اونا رو نگاه کنیم. اینا متنفرن از اینکه ما رو ببینن تو خیابون…
– بعد میگن کوکتل مولوتف خشونته!
– تو میگی…
– زیاد نمونده… کارتون تمومه. جدی شماها میرین خونه به خونوادهتون میگین شغلتون چیه؟ سرکوبگر؟!
– حنجرهمون سوخت از بس گاز اشکآور خوردیم. تا یادمونه تو هر رزمایشی، باید امتحانی هم شده میخوردیم.
– این بچهی حاجی نبود داشت فحش میداد؟ هل خورده بود وسط اغتشاشگرا چیکار؟ خود حاجی که امشب نیس…
جوش آورد. بسیجی ناشناس به ناموسش نگاه کرده بود. دیگر حالش را نفهمید. ماشه را کشید روی خودی. یک آن برگشت و چشمش افتاد به آتشی که از داخل کوچهای بنبست زبانه کشیده بود تا سر کوچه. یحتمل یکی از اغتشاشگرها بلد نبوده کوکتل مولوتف را درست چاق کند و زده معبر را داغان کرده. بسیجی زخمی تلاش کرد بلند شود و به او یورش ببرد که با لگدی پخش زمین شد. یکی بهسرعت از کنارش رد شد. لباس گارد ویژه به تنش زار میزد. نفوذی نباشد؟ با تهماندهی نیرو دوید ببیند دخترک را مییابد یا نه. از دور لباسش را شناخت. خرسند از اینکه او دارد از صحنه دور میشود پیچید توی کوچهی روبهرویی که مشرف باشد به صحنه. پشت یک تیر چراغ برق به فاصلهی زیاد، صدای دخترش را شنید. آنجا رفته بود چه کار؟ چه خوب! دارد دور میشود! گاز اشکآور نمیگذاشت او را ببیند. دوباره دیدش. مطمئن که شد او نیست نشانه گرفت روی قلب پسری که همراهش بود. احتمال داشت میشد واقعیت. دست دو طرف، دورتر از آن بود که مانع شود. لازم نبود بررسی کند. بهسابقه شک نداشت که زده جایی که باید. صدای وحشت و درد طرف را هم شنید. به خیال راحت آمد تا وسط پیادهرو. همرزمانِ تا دیروز، سر رسیدند. جای درنگ نبود. نگران بود که دخترش گیرشان نیفتد، اما با شلیک اولین گاز اشکآور، غریزهی بقا هلش داد به جهت مخالف حرکت معترضان. دیگر ندید که اغلب بچهها جابهجا، بیکه بقیه را ببینند، آهنگ کوچه کردند به خیال راه دررو، غافل که محاصره شدهاند. دیر جنبیده بودند. یکی هم که جا مانده بود و داشت نزدیک میشد. دخترش که تیر خورده بود… مرد دیوانهوار میدوید که نه همراهانش ببینندش و نه آسیب ببیند. پوزخندی به لب داشت. شب با دختر کار داشت. بذار برگرده! خوب شد نشناختَنَم! قسر دررفتم! توی همین فکرها بود که یکی زیر پایش را خالی کرد و تا به خود بیاید کف پیادهرو بود. دستش را خوانده بودند. از زورِ بُهت نتوانست بگوید من که خودیام.
آفتاب تازه داشت میرفت پایین. سکوت مرموز روز، آن روزها، فقط همان روزها، پشت جان شهر نفس میکشید. بهندرت صدایی از جایی بلند میشد. سر ملت توی لاک خودشان بود. شب بود که بیشتر راه میداد به اعتراض. توی کوچه، دود بازمانده از آتشِ دیشب، هر شب، هوا را کدر کرده بود و جایی از دیوارها سالم نمانده بود و چند تار موی بلند چسبیده به یک کلاه کاسکت، با باد شهریوری موج برمیداشت و مینشست و برمیخاست. صدای یکی درآمد که از آخرین آپارتمان کوچه روی کف زخمی کوچه بالا آورد. تعدادی سر کنجکاو و ترسان هم از خانهها زده بودند بیرون و تا کمر خم شده بودند، بلکه بتوانند چیز بیشتری از تتمهی آتشسوزی ببینند…
پاییز ۱۴۰۱- تابستان ۱۴۰۲