رضا بهرامپور: زیرِ صفر
خیابان بیستم شرقی؛ هفتادوشش تیر چراغ برق، هفتادوشش بنر تبریک کوچک؛ سه مسجد و دو مدرسه، پنج بنر تبریک بزرگ.خیابان بیستویکم شرقی؛ یکصدودوازده تیر چراغ برق…
خیابان بیستم شرقی؛ هفتادوشش تیر چراغ برق، هفتادوشش بنر تبریک کوچک؛ سه مسجد و دو مدرسه، پنج بنر تبریک بزرگ.خیابان بیستویکم شرقی؛ یکصدودوازده تیر چراغ برق…
استاد گفته بود که با هم برویم چایخانه. میخواست با صحاف حرف بزند. مدتها پیش از اعدامش بود. بانو را هم دیدم. نپرسیدم برای چه کاری آمده بود. میدانستم بنا به درخواست صحاف به چایخانه آمده است.
منصور کوشان در گسترهی ادب و فرهنگ فارسی حضوری چندسویه و تأثیرگذار داشت، دست کم از نیمههای دههی شصت خورشیدی. او رماننویس، شاعر، نمایشنامهنویس، کارگردان، پژوهشگر، روزنامهنگار ادبی و ناشر بود.
ویژهگی مشترک همهی آثار مورد بررسی در این جستار، جستوجوی زمینی بهشتگونه است؛ جستوجوی ایمنگاهی زهدانگونه. انگار پژواکهای گوناگون یک صدا در هشت تکه؛ انگار پاسخهای گوناگون به یک پرسش. آنچه میخوانید شش خوانش مینیمالیستی و برگردان دو شعر کوتاه است زیر هشت عنوان.
نور مثل تیغههای چنگال افتاده بود لای جرز چشمهایش و تلاش میکرد راهی برای ورود باز کند. تنها بیرحمی نور نبود که به جانش افتاده بود؛ سوزش مرموزی توی دستش راه گرفته بود و بالا میآمد.
دختر جوانی بود که به نظر نمیرسید بیش از سی سال سن داشته باشد. بیش و کم نیمهبرهنه بود. طوری لباس پوشیده بود که فقط بتواند اسمش را بگذارد پوشش. بالاتنهاش را با نیمتنهای سبز رنگ پوشانده بود که به زحمت بالای نافش میرسید. پایین تنه را فقط با پارچهای سفیدرنگ پوشانده بود که دور باسناش را گرفته بود.
در هفتاد سنگِ قبر این مرگ است که فضا را صورتبندی میکند؛ مرگِ در کلمه، مرگِ کلمه میشود. همهی فضاهای مرگ، «یک» مرگاند، در «یک» کتاب، «یک» گورِ مشترک. مردهها در هم میلولند. هرکس دیگریست و هیچکس خودش نیست، و این خود نبودن در مرگ است که «مرگ» نامیده میشود.
از هوش میروم و در خوابِ تو بیدار شوم. سر صبح است؛ نیمهروشنا. این پا و آن پا میکنی ایستادهای جای همیشگیات زیر پرچم. اللّه سربهزیر است. شورۀ جماهیری لک بسته روی شانههایت. تاول دستانت کمر از شلوار میکَند و میشاشی به خاک انقلاب.
رمان شاهد، شهادت ماست به زمانهای که شاهدش بودهایم و آن را زیستهایم. عصیانی است در برابر خاموشی و فراموشی تحمیلی آنها که میخواهند جز صدای خودشان صدای دیگری شنیده نشود و جز روایت آنان از تاریخ، روایتی برجای نماند.
نشریه ادبی بانگ با اجازه خانواه منصور کوشان، در قالب دوسیهای که به این نویسنده آزادیخواه اختصاص دارد یکی از مهمترین آثار او در تبعید را منتشر میکند: رمان شاهد: دهان خاموش. فصل اول این اثر سترگ را میخوانید:
پیکرهای درهم تنیدهی تابلو و ذوقذوقِ آفتابسوختگیِ کمرش، آخرین تصویر زن و مردی را به یادش میآورد، که آن شب، نیمهبرهنه و رنجور به بیرون از قاب پنجره خیره بودند. خیره به سیاهی آن سویِ پنجره و خیابان.
سبک هادی کیکاووسی در مجموعه «الفبای گورکنها» تلفیق رئال و سوررئال است که به شکلی ظریف و هنرمندانه در هم تنیده شدهاند. داستانها به صورت رئال شروع میشوند و در جای جای داستان تبدیل به سوررئال میشوند و خواننده با این تغییر خود را هماهنگ میکند و داستان را با علاقه ادامه میدهد.
لیکو پنجشنبه سوم عامالفیل ۱۳۷۱ کمی پیش از آنکه بمیرد ظهور کرد. ظهورش کار خدا بود. اگر ظهور نکرده بود ما تمام سالن را سنگ زده بودیم. علیکو راست میگفت که تمام سالها عامالفیلند.
منصور کوشان برای توده مردم چیزی ننوشته. خودش در گفتگویی گفته: «منِ نویسنده برای تعداد انگشتشماری مینویسم. با این آگاهی هم مینویسم و با این آگاهی هم ادامه میدهم.»
از در مغازه بیرون زد. گرفته بودش سرِ دو دست. با احتیاط میرفت تا تنه نخورد. دهیازده دهنه را رد کرد. بوی کباب را بهتر شنید. ضعفی در دلش پیچید. در را با شانه باز کرد. جعبه را گذاشت کنار دستش. نشست. ماهی سفارش داد و مخلفات.
با تعریفی ساده، توهم حاصل وقوع حادثهها ودریافتهایی است که نتیجهی اختلال ذهنی وعصبی بیمار است و واقعیت بیرونی ندارد. بیمار با حواس خود قادر به ادراک امری ناموجود میشود، بنا براین گونههای توهم دیداری و شنیداری و چشایی و بویایی و بساوایی فرد مبتلا را زیر تأثیر قرار میدهد.
رمان تاریخی زلیخا چشم باز میکند شرح ِ دوران کمتر شناخته شدهای از تاریخ اتحاد شوروی است: کوچ اجباری میلیونها کولاک به سیبری در دههی سی سدهی گذشته. لوکوموتیوی که قرار است تبعیدیان را به سیبری برساند لوح شعار «پیش به سوی خوشبختی!» بر پیشانی حمل میکند.
با صدای بزهای کوهی، پلکهایم باز میشوند و ماجرای دیشب را در ذهنم مرور میکنم. ما سهنفر، سحرگاه از لابهلای درختهای انبوه بیرون آمدیم. من و آقامعلم و نوری. بطری بهدست، تلوتلوتلو. کسی تیرهای ساچمهای تفنگش را بر شقیقههایم خالی میکرد.
صداقتی، همینکه کارت حضور و غیابش را زد، با لبهای غنچهشده و سبیل دُمموشی برگشت رو به نگهبان مکتبی تو اتاقک شیشهای و سبیلش را جنباند و او خندید. تا برسد حوالی آسانسور، از ناکجایی در طبقهٔ همکف شنید «صددرصدیها را میگیرند!» قهقههٔ بلندی زد بیآنکه صاحب صدا را دیده باشد.
برای الیزه عادی شده بود که شوهرش شبها چون گمشدهای توی خانه پرسه بزند و مانند مردی مومن که به کلیسا میرود، با او بخوابد. شانههای آلبرت مثل صخرههاییاند که الیزه باید به آنها چنگ بزند تا او را روی خود نگه دارند.
بهروز شیدا – از فوتبال چه بنویسیم که ننوشته باشند؟ چه بگوییم که نگفته باشند؟ کجا را بگردیم که نگشته باشند؟
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.