
مارتن بیسهوفل: «آقای ملنبرگ»، به ترجمه فروغ تمیمی
اولین بار هشت سال پیش بود که آدمها صلاح دیدند مرا راهی دیوانه خانه کنند. من را به بخش ” E مردها” بردند که حالا بخش E ” آقایان” است. وقتی کمی بهتر شدم، اجازه داشتم با دیگران حرف بزنم.
اولین بار هشت سال پیش بود که آدمها صلاح دیدند مرا راهی دیوانه خانه کنند. من را به بخش ” E مردها” بردند که حالا بخش E ” آقایان” است. وقتی کمی بهتر شدم، اجازه داشتم با دیگران حرف بزنم.
نویسنده جوان با غفلت ورزیدن از بخشهایی از کار داستاننویسی، فقط استعدادهایش را آشکار میکند. اثری جزئی ارائه میکند، که سایه ها آن را پر از حفره کردهاند.
دود نمیگذاشت برود جلوتر. تیر ناکارش کرده بود. شانهی راست را از زور درد با دو دست سفت چسبیده بود. آن روز کسی حکم تیر صادر نکرده بود. او تنها زخمیِ بداقبالِ خیلِ معترضان بود.
در جهان داستان «وارثان درگذشته» از آخرین آثار به جای مانده از محمد محمدعلی سرکوب و کشتار ادامه پیدا میکند. راهکاری که نویسنده ارائه میدهد این است که باید «ایمان بیاوریم به آنچه هستیم و نیستیم.» این همان وصیت ادبی محمد محمدعلیست.
محمدرضا کابل را ندیده است اما طوطی کابلی را میشناسد و چشم به راه زبان باز کردن دخترک چشم سبز بود که خودش را به ضرب گلوله کشتند. تاوانی که به اعتراض به کشته شدن دختر دیگری بود که آزادی را میخواست.
اسم من، پروا بود و فامیلیام قربانی. کلاس چهارم بودم که در یک باغِ گیلاس در بوجان، کشته شدم. آخرسر هم کسی جسدم را پیدانکرد. امشب که قاتلم، در خانهاش مُرد، دلم میخواهد بگویم چطور کشته شدم.
حالا یک سال از نبودنِ تو میگذرد، و ما یکسال جلوتر رفتهایم، نزدیکتر به آزادی… و این را مدیونِ تو هستیم ژینا گیان!
شخصیت تو شفاف و حرفهایت پیچیده بود. مگر ذهن فیلسوفانهی تو میتوانست به زندگی نسبت شفافیت بدهد؟ اما شعرت نقطهی اتصال این شفافیت و پیچیدگی بود تا عادل باشی و هر کس به اندازهی توانش از آن برچیند.
در این فصل از سال اینجا پرنده هم پر نمیزد، چه برسد به آشوبی که آن بیرون پاگرفته بود. حالا که همه چیز از تراز افتاده بود، حس میکرد تعادلش را از دست داده.
از آزادیم در هراسی، چون خفاش از آفتاب! به هفت بند گرانم میبندی، باز هم در ترسی! آواز میخوانم میترسی! از خندهی جوانم، وَ گیسوان افشانم میترسی
روسریهامان را برمیداریم/تا با آن برایت/کفنی بدوزیم./نه! از دستارت/طناب داری نخواهیم بافت./تو سالهاست/که مردهای.
در کتاب دوربین قدیمی و اشعار دیگر، نوشتهی عباس صفاری تابلوهای بسیاری بر آلبومی پُرپرنده و باران چسبانده شدهاند؛ شعر – نقاشیهایی که کلمه را ابزار آفرینش نقش کردهاند؛ نقش را ابزار عریان کردنِ زبان. رابطهی این شعر – نقاشیها و زبانِ استعاری چیست؟
علیرضا فیلی را با طناب در مغازه پدرش دار زدند. نویسنده در این روایت بر رمزگشایی از قتل حکومتی علیرضا بر اساس مستندات موجود متمرکز است.
جنازهام را میبینم با آن پیراهن بنفش بلند و شال کرمرنگ دور کمر باریکم. پاهایم زیر بدن مردی است که صورتش را گلوله متلاشی کرده و ردِ خونش به زیر موهایم میخزد.
مهسا /نام رمز ماست/من در آستانه ایستادهام /و هیچ آستانی از من نمیگذرد/تو را و پانصد وُ سی نفر دیگر را کشتهاند/تو را و هزار وُ سیصد نفر دیگر را /تو را و آبان نود وُ هشت را /تو را و دی نود وُ شش را /تو را و سال هزار وُ سیصد وُ هشتاد وُ هشت را /از جمجمه شکاندهاند/تو را و هزاران نام گمنام را /تو و هشت سال دفاع نا مقدس را /در گورستان های بی نشان کشتهاند
آنچه مایلم در این جستار به آن بپردازم نه ارجاعات و مفاهیم فلسفی مستتر در ملکوت، بلکه شناخت و بازخوانی این اثر از طریق واقعیت داستانی خود رمان است و کاری به دیگر جنبههای فلسفی، اجتماعی، سیاسی و … رمان ندارم.
به یاد معلم آزادیخواه هرمز گرجی بیانی، یحیی رحیمی و احسن و شهریار و نیوشا و دیگرانی که در این روزها جان در کف زندگی را ستایش کردند.
با این صورت کشیده مردانه که در نور روحانی میدرخشه توی این شب تاریک. آقا من غریبم و کسی غیر از شما ندارم. زبونم لال خدا میدونه که من هم سهمی داشتم در امر ظهور شما بر این دیوار، اما مردم محل خیال میکنن که من میخواستم مانع ظهور شما بشم.
من همه چیز را گفتم. دیگر حرفی برای گفتن ندارم. «مخم اندازه یک بچه کوچک شده بود»، گفتم که، به حال خودم نبودم که حالا خاطرهاش را تعریف کنم.
نیمای ما رفته است. پدر فرصت برگذشتن سینهخیز از گذر مرگ نیما نمیتواند. بر دستهای او که از داربستها و آجرها پینهها دارند، رد خنجر غم غوغا میکند.
امروز زمان خوبی است که گلستان را، باغ را، وانهیم. نویسنده مرده است و گلستانی از امید که او و ما در آن سیر میکردیم هرز رفته است. برگردیم و نه همچون دوران انقلاب به شوقْ گل نسترن بچینیم بلکه به اندوه و حسرت شکنندگی معنا را در یکی از آثار داستانی او بررسی کنیم.
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.