کورینا چانگ: «بچه‌ها در کودکستان» به ترجمه اعظم صالحی مقدم

کورینا چانگ یک نویسنده کانادایی است که در شهر کلونا، در استان بریتیش کلمبیا به تدریس ادبیات و هنر مشغول است. او در سال ۲۰۱۳ رمان Belinda’s Rings و ۱۰ سال بعد یک مجموعه داستان با عنوان The Whole Animal منتشر کرد. در سال ۲۰۲۱ او به خاطر «بچه‌ها در کودکستان» برنده جایزه داستان کوتاه سی بی سی شد. چانگ به تازگی رمان Bad Land را در انتشارات Arsenal Pulp Press منتشر کرده است.
«بچه‌ها در کودکستان» به ترجمه اعظم صالحی مقدم روایتی چند لایه و پیچیده از تجربه بارداری ناخواسته، روابط بین آدم‌ها و پیچیدگی‌های تربیت کودک است. شخصیت اصلی داستان با احساس گناه عمیقی نسبت به بارداری ناخواسته‌اش دست و پنجه نرم می‌کند. این احساس گناه ریشه در باورهای اجتماعی و مذهبی دارد که او در کودکی آموخته است. داستان به طور ضمنی به انتظارات جامعه از یک مادر ایده‌آل اشاره می‌کند. شخصیت اصلی احساس می‌کند که نمی‌تواند به این انتظارات پاسخ دهد و این امر باعث افزایش اضطراب و ناامنی او می‌شود. روابط بین شخصیت اصلی، همسرش و دوستش ربکا، به طور پیچیده‌ای در داستان به تصویر کشیده شده است. هر یک از این روابط، بار عاطفی خاص خود را دارد و بر تصمیمات شخصیت اصلی تأثیر می‌گذارد. داستان به طور تلویحی به موضوع کودک‌آزاری و خشونت بین کودکان اشاره می‌کند. رفتار اشتون با لانی، نمونه‌ای از این خشونت است که ریشه در تربیت نادرست و عدم توجه والدین دارد. داستان را می‌خوانید:

او گفت: «اون بچه‌هایی که مادرهاشون واقعا اونها رو نمی‌خواستند، همیشه بهترین رفتارها رو دارند. این بچه‌ها هر کاری می‌کنند که خوشحالت کنند.» این را گفت در حالی که نوشیدنی «سزار» بدون الکلش را با تکه‌ای مارچوبه شور هم می‌زد. به جنازه مگسی که در کنار پیشخان افتاده بود خیره شدم؛ چیزی شبیه دانه فلفل سیاهِ خشکیده با بال‌های بیرون‌زده. «یک بچه هست به اسم لانی. یه موی دم‌موشی کوتاه بور داره. هر روز ازم می‌پرسه که می‌خوام از شکلاتش بهم بده یا نه، فقط چون یه بار تو کلاس گفتم، هوس شکلات کردم و اون نصف کیت‌کتش رو بهم تعارف کرد، منم گرفتم. بعدهمان طورکه چشماش برق می‌زد کلی از مهربونی و سخاوتمندیش تعریف کردم.» گفتم: «هر روز شکلات میاره؟» «آره. ببین بعضی از این پدر و مادرا چه جورین. بچه من حداقل تا دو سالگی حتی یه ذره هم شکر نخواهد خورد.» دستش را روی شکمش گذاشت. انگار که می‌خواست این عهد را به جنینی که در شکم داشت اعلام کند.

ربکا با این‌که حالا شش ماهه باردار بود، تازگی‌ها بارداریش مشخص  شده بود. شکمش مثل یک توپ خمیر کامل بود که رویش پیراهن نخی کشیده شده بود. دفعه قبل که او را دیدم با نگرانی می‌گفت که کی نافش بیرون می‌زند. بعد گفته بود: «فکر نمی‌کنی خیلی چندش‌آوره وقتی ناف کسی از زیر پیراهنش بیرون زده، مثل یه جوش بزرگ؟»

پرسیدم: «پس لانی باهوش هم هست؟» در حالی که جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش را قورت می‌داد، گفت: «اصلاً و ابداً. حتی نمی‌تونه تا پنج بشماره. ولی احساس می‌کنم که هوش عاطفیش از خیلی از بزرگترا بیشتره.» گفتم: «سختی‌ها شخصیت آدم‌ها رو می‌سازن.» گفت: «دقیقاً. منظورم اینه که نمی‌تونی مادرش رو مقصر بدونی. اون دو تا پسر بزرگ‌تر هم داره، دوقلو. معلومه که لانی یه بچه ناخواسته بوده.» یک بچه ناخواسته. سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و به داستان‌هایش درباره بچه‌های مختلف کلاس گوش می‌دادم— بچه‌هایی که داروی سوءرفتار مصرف می‌کنند، بچه‌هایی که از عروسک می‌ترسند، بچه‌هایی که لب‌هایشان را انقدر می‌لیسند که زخم می‌شود، بچه‌هایی با کوله‌پشتی‌های برند… در واقع داشتم به این فکر می‌کردم که چطور بیش از یک دهه از جوانیم را با تلاش برای جلوگیری از «اتفاق» گذراندم.

وقتی اولین بار در ۱۶ سالگی بکارتم را با دوست پسرم از دست دادم، بعد از این‌که کارش را انجام داد، شروع به گریه کرد. چون کاندوم نداشتیم. و در همان حال هر دویمان داشتیم به آلت در حال جمع شدنش که قطره‌قطره می‌چکید نگاه می‌کردیم. گفت «چطور می‌تونستم اینقدر احمق باشم؟» حتی با این‌که همون عصر با اتوبوس به کلینیک رفتم تا قرص روز بعد از رابطه را بگیرم، هفته‌ها مطمئن بودم که کار تمام است، باردار شده‌ام، و حالا موجود کوچکی در من رشد می‌کند، بازو و پا و ناخن و مویی نرم مثل پر در می‌آورد. مثل همه دختران دیگر، با این باور بزرگ شده بودم که بدون استفاده از یک روش جلوگیری، باردار شدن، مجازاتی غیرقابل اجتناب برای گناه رابطه است. بعد، وقتی به سنی رسیدیم که بچه داشتن قابل قبول بود، باورمان این بود که می‌توانیم با فشار دادن یک دکمه مثل مایکروویو، هر وقت که بخواهیم بچه‌دار بشویم.

برای ربکا این‌طور بود. ما برنامه‌ریزی کرده بودیم که هم‌زمان باردار بشویم، در مورد این‌که چند ماه قبل از روز آی‌وی‌اف من قرص ضدبارداری‌اش را کنار بگذارد بحث کرده بودیم، چون ممکن بود بدنش مدت زمانی برای تنظیم نیاز داشته باشد. اما او بلافاصله باردار شده بود. عکسی از خودش و آنتونی که تست بارداری مثبت را بالا گرفته بودند، برایم فرستاده بود و نوشته بود: «ظاهراً ما خیلی باروریم!» حالا فرزند اولشان، هریت، سه سال داشت.

گارسون برای گرفتن سفارش‌ها آمد. وقتی به‌جای شراب، نوشیدنی زنجبیلی خواستم، به نظر نمی‌رسید که ربکا متوجه شده باشد. داشت به ناخن‌های دست چپش نگاه می‌کرد که به رنگ‌های مختلف مثل آدامس رنگی لاک زده بود. بعد از رفتن گارسون، گفت: «به هر حال، نمی‌خوام بترسونمت یا چیز دیگه‌ای. بچه ها دوستت خواهند داشت. فقط خواستم آمادگی داشته باشی.»  گفتم: «خیلی مشتاقم. عاشق بلند خوندنم.» یک قلپ از نوشیدنی‌ام نوشیدم .» زیر لب گفتم «این نوشیدنی زنجبیلی یه طعم عجیبی داره ، هرچند که واقعاً این‌طور نبود. می‌خواستم ربکا بپرسد. آخرین بار بیش از یک سال پیش پرسیده بود. اما حالا این اتفاق برای من افتاده بود. اما بعد فکر کردم که اگر بپرسد، نمی‌دانم چه جوابی بدهم. سریع حرف را عوض کردم. «اگه حرفام حوصله‌ات رو سربرد، باید یه علامت بدی.»  گفت: «یه علامت؟ مثل این؟» با لبخند علامت شوک را با انگشتانش نشان داد.  گفتم: «آره، اون خوبه.»

وقتی بعد از شام به خانه برگشتم، کلودیا برگشته بود. با پرواز شبانه از شانگهای آمده بود و چشم‌هایش واقعاً قرمز بود، اما نمی‌توانستم تشخیص بدهم از خستگی است یا گریه، یا شاید هر دو.  گفتم: «لازم نبود بیای.» فکر می‌کردم وقتی ببینمش از هم می‌پاشم، ولی احساس می‌کردم خالی شدم.  گفت: «البته که می‌اومدم.» مرا در آغوش گرفت. «فقط کاش زودتر می‌رسیدم. من پرواز دومم را در بدترین زمان ازدست دادم.»  گفتم: «تقصیر تو نیست.» خودم را عقب کشیدم. نمی‌دانستم چرا، ولی احساس خوبی نداشتم. گفت: «عزیزم، خیلی متأسفم. حالت چطوره؟ درد داری؟» و بعد دست‌هایش را چرخاند. گفتم: «دیگه نه. سریع اتفاق افتاد.»  گفت: «دکتر رفتی؟»  «نه، فردا قراره نمونه رو ببرم تحویل بدم.»  کلودیا دستش را جلوی دهانش گرفت. گفت: «منم باهات میام.»  گفتم: «نه، خوبم. بعدش باید مستقیم برم مدرسه ربکا. قراره ساعت ۲:۳۰ مهمان کتاب‌خوانی کلاسش باشم.»  «هنوز می‌خوای بری؟»  گفتم: «آره، چرا که نه؟»  گفت: «مطمئنم ربکا می‌فهمه اگه مجبور بشی برنامه رو لغو  کنی یا بندازیش عقب.»  گفتم: «مشکلی نیست.» 

کلودیا ناخنش را می‌جوید. به آشپزخانه رفتم و کتری را گذاشتم که بجوشد. بالاخره گفت: «کجاست؟»  گفتم: «چی؟ نمونه.» «توی یخچاله.» «گذاشتیش تو یخچال؟» گفتم: «آره باید تازه نگهش داشت.» کلودیا چشم‌هایش را بست. «باشه، فقط… من نمی‌خوام ببینمش. وحشتناکه؟»  گفتم: «نه.» ولی توی دلم گفتم بله. «می‌ذارمش تو یه کیسه یا چیزی.»  گفت: «ببخشید.» نگفتم که خودم هم دلم نمی‌خواست ببینمش. نگفتم که فکر می‌کردم مثل یک بچه به نظر می‌رسد، مثل همان تصویری که در سونوگرافی دیده بودم، با سر گرد و دست‌های کوچک قورباغه‌ای که تکان می‌خوردند. ولی به‌جای آن، به صورت یک کیسه‌ی قرمز مایل به بنفش بیرون آمده بود، شبیه جگر مرغ. با یک مقدار دستمال نگهش داشتم. چون تحمل لمس کردنش را نداشتم، بعد انداختمش توی یک شیشه‌ی مربا. برچسب کهنه‌ای که رویش نوشته بود «هلوهای ادویه‌دار» هنوز روی شیشه بود. بعد از این‌که شیشه را توی یک کیسه کاغذی مچاله مخفی کردم، با کلودیا چای به دست روی مبل نشستیم و او دستش را روی موهایم کشید. نمی‌دانستم چطور به او بگویم که این کار برایم آرامش‌بخش نیست؛ حس می‌کردم مثل آدامس کهنه‌ای کشیده و بعد یکهو پاره می‌شوم. حس می‌کردم آدم دیگری شدم؛ انگار چیزی در بدنم تغییر کرده بود و حالا هر عضو، عضله و استخوانم در جای جدیدی قفل شده بود. حتی چشم‌هایم هم انگار حالا روی شکل‌های جدیدی متمرکز شده بودند – داخل چیزها به‌جای ظاهرشان، فضای خالی بینشان. کلودیا زمزمه کرد: «خوبه. این دفعه بعضی از دلایل این اتفاق رو متوجه می‌شیم.»

همین که وارد کلاس شدم، فهمیدم کدامشان لانی است. دم موشی‌اش که معلوم بود، و هم‌چنین چشم‌های عجیب و گشادش که باعث می‌شد از بقیه بچه‌ها بزرگ‌تر به نظر بیاید، حتی با این‌که نصف بقیه بود. داشت یک کاغذ چاپ‌شده با طرح کدو تنبل هالووین را رنگ می‌کرد و با دقت سوراخ‌های چشم‌ها را با ماژیک صورتی پر می‌کرد. بینی کوچکی داشت و دهان باریکی، و به همان شکل کوچک و جمع‌وجور خودش را نشان می‌داد، طوری که شبیه موش صحرایی بود که در دنیایی بسیار بزرگ‌تر از خودش در حال بو کشیدن بود. به‌نظر می‌رسید ربکا در نقش معلم، شخصیت متفاوتی پیدا کرده بود. شخصیتش ذاتاً نه خیلی مادرانه بود و نه صمیمی، حتی با دختر خودش. ولی اینجا، در کلاس، مثل ماریا ون ترپ* شده بود که با آهنگی «اگه شاد هستی و می‌دونی دست بزن» وقت قصه‌گویی را اعلام می‌کرد.

آهنگ را با لبخندی مصنوعی و صدایی شکننده می‌خواند: «اگه آماده‌ی داستان هستی دست بزن!» بچه‌ها از جا پریدند، به‌طرف قالیچه رنگین‌کمانی گوشه کلاس دویدند و هرکدام روی جاهای همیشگی‌شان که مشخص بود پریدند. بعضی از دخترها با آهنگ همراهی می‌کردند. پسری با موهای سیاه پُرپشت ناله‌ای کرد و سرش را به عقب آورد، دستش را روی پیشانیش گذاشت و یکی از چشمانش را به سمتم دوخت تا واکنش من را بسنجد، که البته چیزی نشان ندادم. لانی از جایش بلند شد، انگار که از یک خواب بیدار شده باشد، نگاهش را از روی کاغذ برداشت و با گام‌های شمرده به سمت قالیچه رفت، دست‌هایش را توی جیب شلوار خاکستریش فروکرد. وقتی به لبه قالیچه رسید، دست‌هایش را هم‌چنان توی جیب‌هایش نگه داشت و چهارزانو پشت تعدادی از دخترها که مشغول بافتن موهای هم‌دیگر بودند، نشست.

«به بچه‌ها گفتم خیلی خوشحالم که اینجام»، با این‌که از لحن یکنواخت صدای خودم متنفر بودم؛ صدایی که در مقابل لحن سرزنده و پرانرژی ربکا، خیلی متفاوت به نظر می‌رسید. «می‌خوام یکی از کتاب‌های موردعلاقه‌ام رو براتون بخونم، ‘انگشت جادویی». 

ربکا گفت: «چه عالی!» بعد به بچه‌ها گفت: «خب پسرها و دخترها، بیایید گوش‌هاتونو بیارید اینجا و خوب به دوستمون گوش بدین.» ربکا لاله گوشش را کشید و بچه‌ها هم از او تقلید کردند. تنها تا نیمه کتاب پیش رفته بودم که بچه‌ها شروع به بی‌قراری کردند. یکی‌شان مثل فوک روی شکم دراز کشیده بود و خودش را از یک طرف به طرف دیگر تاب می‌داد. یکی از دخترها هم کفش‌هایش را درآورده بود و پرزهای قالیچه را جمع می‌کرد و توی کفش‌هایش می‌انداخت. به ‌نظر می‌رسید ربکا از این وضعیت خجالت‌کشیده و چند بار به بچه‌های شلوغ اشاره کرد که آرام باشند، اما من اهمیتی نمی‌دادم. در واقع، انگار برای آن‌ها نمی‌خواندم؛ داشتم برای لانی می‌خواندم. تمام مدت، او ساکت و ثابت نشسته بود، با چشم‌های گرد و خیره به من زل زده بود. داشت من را نگاه می‌کرد، نه حتی تصاویری را که به همه نشان می‌دادم. نگاهش  به دوردست بود، چشم‌هایش برق می‌زد، و می‌دانستم که خودش را جای شخصیت توی داستان تصور می‌کند — انگار که می‌دانست انگشت جادویی خودش را دارد و می‌تواند کسانی را که ظالم و خودخواه هستند و لایق زندگی‌های عالی و راحتشان نیستند، مجازات کند. وقتی خواستم صفحه بعد را ورق بزنم، ربکا صحبتم را قطع کرد و گفت: «خب پسرها و دخترها، فکر کنم وقت یه استراحت کوچیک باشه.» و دوباره شروع به خواندن آهنگ کرد: «زنگ تفریح، همگی بیرون! زنگ تفریح، چون وقتشه که بدوین و داد بزنین». 

در حالی که بچه‌ها آماده می‌شدند، ربکا و من هم کفش‌هایمان را پوشیدیم. ربکا توضیح داد که این داستان بلندتر از چیزیه که بچه‌ها عادت به شنیدنش دارند. روی لباس سفیدش، یک پالتوی قرمز بلند پوشیده بود که دیگر نمی‌توانست همه دکمه‌هایش را ببندد، طوری که شکمش از لای چین‌های لباس مثل یک صحنه نمایش از بین پرده‌ها بیرون زده بود. 

گفتم: «ببخشید، به نظر می‌رسه کاملا از دنیای بچه ها دورم .»  ربکا گفت: «اوه، بی‌خیال. دست تو نیست. یک ربع بهشون زمان می‌دیم تا انرژی‌شون تخلیه بشه و بعد می‌بینیم اوضاع چطوره.»

می‌خواستم بروم، چون معلوم بود که زنگ داستان با اتمام زنگ تفریح ادامه پیدا نمی‌کند. با این‌حال، کنارش ایستادم. نفس‌هایمان در هوای سرد بخار می‌شد و بچه‌ها را تماشا می‌کردیم که از این طرف به آن طرف می‌پریدند و روی شن‌های زمین بازی لیز می‌خوردند. ربکا با دهانش صدایی در آورد و گفت: «اوه، اشتون…» متوجه یک درگیری کنار زمین بازی شد. «این بچه لوس. همونیه که بهت گفتم. بچه‌ای که والدینش باهاش مثل امپراتور کوچولو رفتار می‌کنن.»

پسر موفرفری بود و کنار زمین بسکتبال، روبه‌روی لانی ایستاده بود. بینشون یک چاله بزرگ آب قرار داشت. لانی با چانه‌ای پایین و نگاهی که سرشار از شک بود، به اشتون زل زده بود. اشتون با یک حرکت  ناگهانی با چکمه‌اش مقداری آب گل‌آلود به سمت لانی پاشید. شلوار خاکستری لانی تا زانو سیاه شد. لانی دست‌هایش را بلند کرد، شوکه و نفس‌زنان.

ربکا به سمتشان دوید و گفت: «اشتون!» بازویش را گرفت و نصف یک کیت کت از دستش افتاد روی زمین. «این طرز رفتار با دوست‌هاته؟ مجبورم دوباره با پدر و مادرت تماس بگیرم.» سپس رو کرد به لانی و گفت: «خوبی؟» لانی سرش را تکان داد، هنوز دست‌هایش را مثل بال بالا نگه داشته بود.

ربکا بلند گفت: «خب، بچه ها! برگردین تو کلاس.»تا رسیدن به در کلاس، گل و لای، شلوار لانی را تا ران‌هایش خیس کرده بود. جلوتر رفت، ربکا درها را نگه داشت و بچه‌ها یکی یکی وارد شدند. من به دنبال لانی رفتم که بلافاصله وارد کلاس شد و مستقیماً به سمت کمدی پشت میز ربکا رفت، یک شلوار سبز رنگ برداشت و در مسیر دستشویی ناپدید شد. لحظاتی بعد، با شلوار خیس گلوله کرده‌اش در دست از دستشویی بیرون آمد. شلوار سبز شل و ول از باسنش آویزان بود. ربکا هنوز توی راهرو، میان هیاهوی بچه‌ها که کت و چکمه‌هایشان را در می‌آوردند، مشغول بود.

گفتم: «بیا.» از کیفم یک کیسه پلاستیکی کهنه پیدا کردم و شلوار خیسش را از او گرفتم. یکی از پاچه‌های مرطوب از دستم آویزان شد. شلوار را داخل کیسه انداختم و سرش را گره زدم و کیسه را به لانی دادم. وقتی ربکا به کلاس برگشت، لانی روی نیمکتش نشسته بود، دست‌هایش را روی میز جمع کرده و زانوهایش را محکم زیر میز فشار داده بود تا شلوار گشاد سبز به پاهایش بچسبد.

 ربکا گفت: «ببخشید که مجبورت کردم زود تمومش کنی. شاید یه روز دیگه دوباره امتحان کنیم.» او در این لحظه کاملاً لانی را فراموش کرده بود. می‌دانستم که بعد از رفتن من، او و بچه‌ها به روز خودشان ادامه می‌دهند، طوری که انگار هیچ‌وقت اتفاقی نیفتاده است. همه فراموش خواهند کرد، جز لانی که مدام احساس پاشیدن آب سرد روی خودش را خواهد داشت و خیسی بی‌شکلی که از ران‌هایش بالا و بالاتر می‌رود. در همین لحظه، اشتون از در وارد شد و سعی کرد بدون توجه از کنار من عبور کند، اما سر جایم ایستادم و راهش را سد کردم. او با ناباوری به من نگاه کرد. با نگاهی سرد به او خیره شدم. ربکا پرسید: «همه‌چی خوبه، اشتون؟» خم شدم تا در گوشش زمزمه کنم: «تو یه زباله‌ای. یه زباله‌ی کثیف.»

هرگز ربکا را دوباره نخواهم دید. او نام پسرش را راجر خواهد گذاشت، به یاد پدرش. و مال من – همان که برایش ته کیفم توی روسری پشمی‌ام رحمی دیگر ساخته‌ام – بچه من نامی خواهد داشت با طنین سنگ، چیزی بی‌چهره و بی‌خاطره .

پایان

*ماریا وون تراپ به عنوان مادر گروه موسیقی خانوادگی تراپ شناخته می‌شد، یک گروه کُر خانوادگی اتریشی که در دهه‌های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ در اروپا و ایالات متحده اجرا داشتند.

از همین مترجم:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی