
علی باباچاهی: «ای…» – و دو شعر دیگر
شیفتهی حکومت جبارانم من! زیرخاکیهاشان زودا و به زود! به فروش میرسد و جسد به جسد و تفرعن سرش را بالا گرفت: (که من از) ما از جمجمههای شماهای به تماشا آمدهاید که چه؟
شیفتهی حکومت جبارانم من! زیرخاکیهاشان زودا و به زود! به فروش میرسد و جسد به جسد و تفرعن سرش را بالا گرفت: (که من از) ما از جمجمههای شماهای به تماشا آمدهاید که چه؟
در این نوشتار با واکاوی داستانهای «توی دشت بین راه» و «گلدان» از قاضی ربیحاوی نشان میدهم که در جهان داستانی او، مسئلۀ آوارگی/پناهندگی چگونه از یک عارضه سیاسی در دل وضعیتِ اضطرار به امری عاطفی بدل میشود و همچنین چرا شخصیتهای این داستانها به «آوارگی درونی» تن میدهند.
بهرامی خوب سنتور میزند. با حافظی هم دست میدهم. ملیح تار میزند. کاوه هنوز نیامده. آن بالا روی سن، بر روی تختی که رویش گلیمی قشقایی با زمینه نارنجی پهن است، کمانچه هجده ترک استادم بیصدا خوابیده. کاسه شیری رنگ با هجده خط سیاه. سی و پنج سال بیشتر است که ندیدهامش.
داستانهای کوتاه مهشید امیرشاهی ما را به یک جهان چندمعنایی رهنمون میکنند. جهانی که با همۀ تلخی، شیرین است، چون از جنس زندگــی ماست، گاه مــا را میخنداند، گاه به تفکر وامیداردمان و گاه غمگینمان میکند.
نرمهلرزی پوستام را سوزنسوزن میکند. پیرهنم چشم بهراه همآغوشیِ کاپشن پاییزه است. نیمکت، نیمکت شهریور نیست. با پشت و کفلام چنان سرد تا میکند . میگذاریم میرویم.
آمادبوس داستان شخصیت است که می رود تا یک تیپ اجتماعی را نشان دهد. تمرکز داستان هم به روی این سازه که وجه غالب روایت است، قرار دارد.از این جهت دیگر سازه های داستان در خدمت همین ویژگی قرار می گیرند.و هنر نویسنده در شناخت و شخصیت سازی داستان خود را از طریق کاربرد زبان به معنای کلی آن به رخ می کشد.
خویشکاری او از روزی که گذارش برای گزارشی افتاد به بلوچستان، شد دالانداری فرهنگ ایرانی. عزم نوشتار که میکرد، جهان چنانش تنگ میشد که نمیتوانست ننویسد؛ گو با دست لرزان و حافظهی گریزپا.
روز پنجشنبه، بیستونهم مرداد سال شصتوهفت است و تو قرار است بیستویک سال بعد، توی یکی از روزهای خرداد یا تیر، همهی تن و بدنت عرق کند و ناگهان درد بکشی. رازی که سگ به تو گفت و بویش تا سالها بعد بهت چسبید.
تندیس روشنی از روز شدی باز، بر بساط تماشا، آینهات اما هنوز سرگردان است.
میترسد پسرش سردش شود. نمیخواهد تن پسرش، چشمهای همیشه مهربانش، لبان معصومش و گونههاش که دلش لک زده برای بوسیدنشان، یخ بزند.
اوئه فرزند دوران شکست ژاپن در جنگ است. پسرش از آسیب مغزی رنج میبرد و قدرت تکلم و توانایی برقراری ارتباط با دیگران را نداشت. التیام خانوادگی و اجتماعی مهم ترین درونمایه آثار اوست که به کنش خانوادگی و اجتماعی او هم جهت داده است. گفتوگو با او را میخوانید.
امید سارانی، پسر سیزده ساله، یکی از بسیارانی است که به تیر مرگسرشتان جمهوریی اسلامی در نمازگاه کشته میشود. او شوقی است که پیش از آنکه مقصود بیابد، زیر دندان مرارتتباران جویده میشود؛ مرادجویی که به شلیک نامرادیخوانان جان میدهد. تکههایی از فاجعهی قتل امید را در چند خط بخوانیم.
ورودی یک محوطهی گردشگری تاریخی/ میکروفون با دانشمند است که تمجمج میکند و پیداست سخت خسته شده و با اهناهن، مسیر سربالایی را طی میکند/ باد سردی که او را به خود میدارد/ صدای چیلیک چیلیک پیاپی دوربین دانشمند/ صداهای درهم گفتوگوها و خندهها در پسزمینه، از دم نامفهوم.
یان تأثیر، احتمالاً از بیان جزئیات ثمربخشتر است. جزئیات لزوماً جهانشمول و همگانی به نظر نمیرسند. بنابراین، فرق بگذارید میان تنبلی، که از صفتهای سادهای همچون زیبا و شکوهمند و عالی استفاده میکند و زیباییشناسیِ تأثیر که عبارت است از همدست کردن خوانندهی خود، همزمان با آزادی بخشیدن به او در تخیل.
با صرف «سَلْخ»، در صیغهی مبالغت، با «قتل» که اسم فاعلش شمارهای سازمانیست – محرمانه است –با مفعولِ «جَرْح»، برآویختگان در کویها، برخاستند و شکرانه را کمر بستند.
پسرک تکههای رنگین کمان را از قایق بیرون آورد و در آسمان خانه گذاشت. پرندهها به وجد آمدند،بچهها خندیدند. خودتان میتوانید حدس بزنید که چقدر این آسمان برفی زیبا بود.
شاعر با توجه به رویدادهای خونین سالی که گذشت هفت سین تازهای برای ما تدارک دیده است: از سکته بانگ سهره، تا سرما و سرفه گورستان و سینه ترکیده و سم و سنگ و سوگ
نیما در افسانه، به تعبیری، با زرتشت سخن میگوید؛ امّا با زرتشتِ شاعر و سرودساز، نه زرتشتِ پیامبر. غفلت از این تمایز میانِ شاعر و پیامبر، خواشن شعر نیما را به دکترینی الهیاتی فرومی کاهد که از جانِ زنانهی افسانهی نیما دور است.
گیسوان دخترانم را به یاد آر، لابهلای استخوانِ آسفالت، صدایی، صدایی، کاکل خون بر سر داشت… ای بیت مذکر، بحر رَمَل، نهسالهگان بیملائک ماییم و من که شانهام را در ابر غربت چلاندهام
از ابتدای داستان ما با مشخصات شخصیتی روبهرو هستیم که قاسم را کشته است. در طول داستان، رفتهرفته همین صفت و دادهها به خود او بازمیگردد و در نهایت او شخصیتی را با مشخصات خودش میکشد. در تردید میمانی که قاسم فاعل است یا مفعول؟
چرا هیچکس نمیداند که من شهید شدهام؟ درحالیکه شهید شدهام، به شهادت رسیدهام. به لقاء الله پیوستهام. میپیوندم.
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.