شایان افشار: نقش…

به بیژن بیجاری

می‌گوید: وَ وقتی بِ باران بییاد یه پا زودتر خیس می‌شه… از از زانو به پایین…

می‌گوید: ز زانوم تیرخورده بود… خ خیلی وقت پیش…

می‌گوید: می‌می‌دونم حواستان از از گوشه چشم، به من بود…

نگاهِ من پُرسان می‌ماند…

اشاره می‌کند و سیگاری از من می‌گیرد…

روشن نمی‌کند، پشتِ گوشش می‌گذارد…

اشاره می‌کند قهوه یِ نیم خورده‌ام را می‌گیرد،

در لیوانِ خودَش می‌ریزد، لیوانی چروکیده

می‌گوید: مَ من از از لیوانِ کسِ دیگه نمی‌خورم می‌فهمی؟

– می‌فهمم…

با تکانی به یک طرفِ بدن لنگری می‌اَندازد…

چند تا قدم می‌رَوَد… بَرمی گردد، خمیده…

به یک طرف خم‌شده مِثلِ… شاید شاخه درختی، نمی‌دانم!

نشسته‌ام میزِ بیرونیِ کافه، پشتِ به شیشه…

با نیم چرخی روبرویم می‌ایستد…

اشاره می‌کند فندکم را به او می‌دهم

یک وَری روشن می‌کند

دودَش را سر‌پایینی فوت می‌کند وَ زیر چشمی نگاهی می‌اندازد…

می‌پرسم

– درد داری؟

– هه!… بَ بعداز سی سالی یه یکی می‌پرسه!

– باید تعجب کنم؟

– چه چه فرقی می‌کنه؟

– عادت کرده‌ای؟

– هه!…

دودِ دیگری سَرپایینی می‌رَوَد بعد پخش می‌شود…

– مِ مثلِ همین دوودِ…

(نمی فهمم)

– نِ نمی‌فهمی؟!

-……

– از از کمر می‌آد پایین، از زیرِ زانوم پخش می‌شهِ…

نگاهِ تمسخرآمیز و لبخندِ با معنی‌اش لحظه‌ای آچمزم می‌کند…

فکر می‌کنم اگر جایِ او بودم همین‌طوری توصیف می‌کردم؟

-… زِ زکی! تموم کر کرده بودی… اَ اگه جایِ من بو بودی…

– پس تو؟!

– لَ لج کرده بودم…

-؟…

– با خِ خدا!

-؟…

– شو شوخ‌خی می‌کنم… با… با ‌نگاه هایِ مردم…

-!…

– با باید که دَ دلیلی داشته باشی، نَ نَه؟

-؟…

– پِهه! کَ کج وُ کولِگی هم حِ حساب کتابی دارّرَد جناّب!

-؟…

نم نمِ باران بَند آمده هنوز نشسته‌ام زیرِ چادُرُکِ چتریِ مایل…

تقریبن با همان ژست، حالا دستی از پشت به کمر دستی خمیده رو‌به بالا میانِ دوانگشت سیگار را کنارِ لبهاش نگهداشته…

– رَ رفتم جنگ قهرمان بازی دربییارم… گُ گذشت… اِ این جا هم… اُن نقشو بِ بِهِم ندادن…

-؟…

– اِ این نَقشو بهم دادن… نَ نَه جناب! خودم پیدا کردم…

-؟…

– مَ من هم لج کردم… همه‌اش فَ فقط همین نقشو بازی می‌کنم… به کوریِ چِشمِ هم همشون…

-؟…

یک ماکتِ دوربین خیلی بُزرگ بالایِ سَردرِ سه‌کنجِ دیوارِ دوربین‌فروشی‌یِ آنورِ خیابان کاشته شده… تویِ عَدَسی یِ شیشه‌ای بزرگِش چهار‌راه و ماشین‌ها و آدمها و خیابانِ خیس منعکس می‌شود…

بی‌اختیار بلند می‌شوم میایم کنارِ چتر و از این وَرِ خیابان تویِ عدسی‌یِ شیشه‌ای نگاه می‌کنم…

شَبَحی از قواره‌ای کج و کوله تویِ گوشه‌ای از عدسی می‌بینم… خیره می‌مانم…

– خِ خیلی خودمو توش نِ نگاه کرده‌ام…

-…

– اُ اون‌تو… پا پایِ لَنگم… خِ خیلی خوشگل‌تره… تا هستم اُ اون اَم هست…

-…

– اَ اگه واقعی بود…. تا تا حالا یه فیلمی اَزَ‌م سا ساخته شده بود… می‌می‌دونم…

-؟…

– آ آخه به اسپانیایی اِ این شهرِ فِ فرشته‌هاست… نَه خیر! هم همه کاره‌ها…

-….

پاییز ۱۳۸۵

شهرِ [بی]‌”فرشته-‌گان”

لُس‌انجلس

بازگشت ۲۰۲۳

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی