
حمید فرازنده: نیما، تغییردهندهی پارادایم شعر فارسی
نیما بر این باور بود که ذهن انسان باید در طبیعت، و از طریق طبیعت کار کند، تا قدرت اعتراف و بازگویی شکستها و خطاهایش را داشته باشد، بیآنکه درصدد برآید ازدنیای مادّی بگریزد.
نیما بر این باور بود که ذهن انسان باید در طبیعت، و از طریق طبیعت کار کند، تا قدرت اعتراف و بازگویی شکستها و خطاهایش را داشته باشد، بیآنکه درصدد برآید ازدنیای مادّی بگریزد.
بارنز دیرند زندگی را همچون فرایندی میبیند که میتوان آنرا رنجاندوه خواند. فرایندی تاحدی شبیه به تراژدی ولی متفاوت با آن. تبلور یافته در دشواریها، دلواپسیها و شکستهای زندگی. بخش یا شاید بهتر است بگوییم بُعد مهمی از آن همان است که روح مدرنیته را بر میسازد.
جمشید دیگر خود را متعلق به جهانِ زندگان نمیدید و فکر میکرد که تا پا از بیمارستان بیرون بگذارد، رهگذرانِ پیادهرو رازش را از پیشانی خواهند خواند و از او دوری خواهند کرد. قسمتِ پُرِ لیوان این بود که حداقل از یک بیماریِ لاعلاج میمُرد و نه یک مرگِ خندهآور آنچنان که در خاندانِ او مرسوم بود.
روانشناس رمان کیکاووسی نه تنها میکوشد با پرسشهای مکرر خود به معمای قتلهای عجیب پی ببرد، بلکه از منشی خود – که از شمّ پلیسی هم بیبهره نیست – میخواهد متهم را دنبال کرده، مدارکی جهت اثبات جرم متهم بیابد و در واقع، نقشی معادل “کارآگاه” به او میدهد.
منتظر، مأیوس، بیچراغ، زانو… بغل کردهای که چه!؟ واژهها را در پَرده میپایی، که چه؟! خودت را خسته به تاریکیها، که چه که چطور که چرا…!؟
به زبان فارسی دو ترجمه از گیلگمش در دست است: ترجمه احمد شاملو و ترجمه داود منشیزاده. در این میان فقط ترجمه شاملو آماج حملات متعدد قرار گرفته. این موضوع را بررسی میکنیم.
در زنان بدون مردان سخن بر سرِ سرگذشت پنج زن است. نقطهاشتراکِ آنها دغدغهی بکارت است؛ رنجِ پنهان و عریان از دغدغهای زنستیزانه و دردآور. آنها بر مبنای نگاههای متفاوتشان به هستی و عشق از ماجراهایی غریب میگذرند و فرجامهای گوناگون مییابند.
همین که سر برداشت دید رانندهی تاکسی از آینهی جلو نگاهش میکند. حتما دنبال فرصتی میگشت سر صحبت را باز کند. همان اول هم که مقصدش را گفته بود راننده مشکوک نگاهش کرده بود، انگار میخواست بگوید: چرا آنجا؟
دیالوگ را برای همه آن چیزهای دیگر به کار برید؛ غیر از اطلاعات سطحی محض که آشکار میکند. نه تنها حس واقعی بودن ایجاد میکند بلکه واقعیتهایی را بسط میدهد که بعدتر دیگر بیان آنها بیهوده خواهد بود.
حرف و حدیثهای یک کلاغ چهل کلاغ شده و رنگارنگی سر زبانها افتاده بود؛ و همه اینها هم به دلیل رفتاری بود که من در حضور ریگولتو، قوزیریزه، در خانهٔ خانم ایکس شاهدش بودم و این شایعات، آدمهای زیادی را از دور و برم فراری داد.
در نظر بکت انسان موجودی است پرتاب شده به یک جهان بیرحم و با این حال او ناتوانتر از آن است که بخواهد چیزی را تغییر دهد، که بخواهد جهان را بهتر از آن چیزی که هست بکند. آیا حق با اوست؟
دشمنی بین پدرم و پسرعمویش، خبیر، از همان وقتی که چشم باز کردیم، جزئی از زندگی ما شده بود، و آن روز که پدرم گفت که برمیگردد و در را پشت سرش بست، من و خواهرم نگران به هم نگاه کردیم، احساس میکردیم که از آن جنگ و جدال برنمی گردد.
موضوع محوری رمان، مادر و زمین، انسان و طبیعت است. هدف نویسنده تاکید و هشدار دادن مردم به آن نکته است که زمین با تمام صبر و تحمل ازلی احتیاج به محبت و غمخواری دارد. و نه تنها زمین، بلکه آب، ماهی، پرندگان، حیوانات همه در یک حلقهاند و انسان در محور این حلقه قرار دارد.
در مجموعهداستان روشنفکر کوچک، کلماتِ شادی و شوق و کِیف از فرکانس بالایی برخوردارند و شخصیتها مثل قهرمانانی نجاتیافته از بیعدالتی رفتار میکنند تا مجرمانی گرفتار. آنها پیش از آنکه به زندان برسند در کمیته شکنجه شدهاند ولی آن را به سخره و بازی گرفتهاند.
تصادفِ وحشتناکِ بیانل کوچولو باعث شد مردم مقابل داروخانه جمع بشوند، دو فاجعه پشت هم، چه مصیبتی برای همه، ماه ژوییه بود، فصلی که برایمان بدبختی میآورَد، تصادفها، غرقشدنها، آتشسوزیها، آدم نمیداند به کدام یکی برسد، آتشنشانها همراه مادر به سمت گرانس رفتند، داروساز فوراً به بیمارستان تلفن کرد.
یک تمثیل داستانی درباره مرگ سلطان بس سالخوردهی یک کشور خیالی و تدارک برگزاری مراسم خاکسپاری او در یک تابستان داغ با تکیه بر دیوانسالاری اداری آشفته.
گزارش مستندی که رضا براهنی از شکنجههای مرسوم در ساواک به دست میدهد و در یکم مارس ۱۹۷۶ با عنوان «جلاد شاه» در «نمایه سانسور» (index on censorship ) و بخشهایی از آن در ۲۱ آوریل ۱۹۷۶ در صفحه ۲۹ نیویورکتایمز منتشر شده، اولین گام موثر براهنی در مبارزه با دستگاه مخوف ساواک است.
معنی این زندگی اصلا چیه؟ سوال سختی بود. جواب ندادم. کُتم را پوشیدم و از خانه بیرون رفتم و به طرف ایستگاه قطار به راه افتادم. مصمم بودم که دنبال زنم به کشوری بروم که در آنجا هیچکس نامه نمینوشت.
آب از رانهای ماهی شره کرد روی پاهایش. گمان کرد خودش را خیس کرده، دست برد زیر تنبانش. اما وقتی زیر دلش منقبض شد، قدمها را تندتر کرد تا از زمین سنگلاخی بگذرد.
هر شاعری که کشته میشود، رویایی از رویاهای زمین کم میشود و کم کم همه در بی رویایی محض فرو میرویم. رفعت العرعیر، شاعر، استاد دانشگاه و نویسندهی محبوب فلسطینی در حملات هوایی اسرائیل به شمال غزه، بههمراه برادر و خواهر خود کشته شد. آخرین شعر او قبل از مرگ.
این مطلب چند ماه بعد از کشته شدن محمد مختاری (به دست دژخیمان حکومت جمهوری اسلامی) نوشته شد و در همان وقت در چشم انداز شماره ۲۰ چاپ شد. یاد محمد مختاری، محمد جعفر پوینده و احمد میر علائی، و همه اندیشمندان آزادهای که جان در راه آزادی فدا کردند گرامی باد.
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.