توی یک پارکینگ زیرزمینی تنگ، پشت فرمان نشستهام و به نقاشی زن برهنه در بروشور نگاه میکنم. روی سینهها و شکمش سه دایره بنفش کشیدهاند و هر دایره را با فلش به یک ابر توضیحات وصل کردهاند. لای بروشور جواب آزمایشم است؛ جواب آزمایشی که امیدوار بودم منفی باشد، اما نبود. دلم میخواهد حرف دکتر را باور کنم و پیدا شدن این ژن در بدنم اتفاق مهمی نباشد و فقط شانس ابتلایم به سرطان را بیست درصد افزایش دهد. اما نمیتوانم. دنده عقب میگیرم که از پارکینگ خارج شوم. صدای قیریژ چیزی ماشین را نگه میدارد. ماشین فورد سیاه بزرگی کنارم پارک شده که شاسی را با جک اضافی بالا داده و آینههایش را مثل بال عقاب به دو طرف باز کرده. ندیده بودمش و آینه بغل ماشین را کوبیدهام به آینهاش. کمی جلو میروم و از ماشین پیاده میشوم. آینهام از جا درآمده، اما با یک فشار معمولی برمیگردد سر جا. فکر میکنم ماشینهای جدید چهقدر خوبند. از پارکینگ که درمیآیم بروشور هنوز کنارم است. جای دایرههای بنفش روی تنم داغ میشود. اگر مدام بدنم را چک کنم شاید بتوانم مچ سرطان را در آستانهی وقوع بگیرم. میخندم.
خاله کوچکم هم همین را میگفت. در اولین چراغ قرمز بروشور را توی کیفم میگذارم و به فرزندم فکر میکنم. فرزندی که هنوز ندارمش ولی دلم میخواست داشته باشم. حالا احتمال دارد بمیرم. رحم و تخمدان و سینههایم تیر میکشند. باید درشان بیاورم تا زمین بازی این ژن را محدود کنم. باید تنم را پر از حفرههای تو خالی کنم تا مثل مادرم در چهل سالگی نمیرم. اما اگر در پنجاه سالگی مردم چه؟ بچهها تا چند سالگی به مادر نیاز دارند؟ قطعا از ده سالگی بیشتر است. من در ده سالگی خیلی دلم مادر میخواست. مخصوصا قبل از خواب یا وقتی از مدرسه به خانه میآمدم و دلم میخواست کسی بغلم کند. یا وقتی اولین بار پریود شدم و فکر میکردم خون دیدن در دستشویی یعنی بیماری و مرگ. اما اگر نمیرم و بچه نداشته باشم چه؟ پیر و سالم و تنها؛ تنهای تنها هم که نه. ولی دلم میخواست یکی باشد مثل خودم. یکی که موهایش شبیه من باشد. آفتابگیر ماشین را پایین میدهم و در آینهاش به خودم نگاه میکنم. موهای سیاهم را از پشت بستهام. فکر میکنم حالا موهای ابریشمی پرپشتی هم ندارم که باید حتما ردش در جهان ماندگار شود. با این حال هیچ وقت از این آدمهایی نبودم که تکلیفشان با خودشان معلوم است و بچه نمیخواهند. یا حتی شک دارند که میخواهند یا نه. خلق موجودی شبیه خودم توی خودم همیشه در فهرست آرزوهایم بود. حالا با این آزمایش باید فهرست آرزوهایم را هرس کنم تا جایی برای شاخههای تازه باز شود. باید تخمکهایم را به فریزر نگهداری از تخمک بدهم تا با اسپرم شوهرم توی پتری دیش بچهدار شوم. یک دستی توی موبایل کنار فهرست کارهای روزانهام مینویسم تماس با بانک تخمک.
به خانه که میرسم دوباره بروشور را باز میکنم. دابل مستکتومی یا بریدن هر دو سینه احتمال ابتلا به سرطان پستان را تا نود درصد کاهش میدهد. میروم جلوی آینه اتاق. نیمرخ میشوم و سینههایم را با دست فشار میدهم تو. پایین بلوزم را میکشم جلو تا برجستگی را صاف کند. از جلو فرقی ندارد. اما از بغل چرا. گوشی را برمیدارم و برای شوهرم مینویسم مثبت بود. تلفنم زنگ میخورد. شوهرم میگوید «نگران نباش، گفتم که این آزمایشها مهم نیست.» میگویم «اگر همه جایم را خالی کنند شاید بتوانم زنده بمانم و بچهدار شوم. اما اگر سینه نداشته باشم چه جوری سکس کنیم.» میخندد و میگوید «نگران اینی؟ من که راضیام.» میگویم «اگر من راضی نباشم چه؟» شوهرم میگوید« سر راه برای شام قورمهسبزی میخرم.» بیربطترین جواب ممکن را میدهد چون تا دیشب مدام میگفت تو شبیه پدرت هستی. ژنهای پدرت را داری. آزمایشت هم منفی میشود که دیگر غمت نباشد. تلفن را قطع میکنم و دوباره به چهل سالگی فکر میکنم. اگر سینههایم را برندارم، فقط هشت سال دیگر از سکس لذت خواهم برد. اصلا سکسی هست که از سینهها شروع نشود؟ یکی دوتا تلاش مضحک با اولین دوست پسرم یادم میآید. گوشی را برمیدارم و توی گوگل مینویسم، سکس بعد از دابل مستکتومی. جواب انتخابی گوگل این است که زنان از سکس لذت بیشتری میبرند چون بعد از سرطان، زندگی و بدنشان را بیشتر دوست دارند. فکر میکنم قبل از سرطان چطور؟ دوباره مینویسم حساسیت سینهها بعد از مستکتومی.. گوگل انتخاب میکند و میگوید حساسیت خیلی کم میشود. گوشی را پرت میکنم روی تخت. بین حتما مردن و سکس انتخاب کردن راحت است. اما بین شاید مردن و سکس چطور؟ اگر همه این کارها بیفایده باشد. یا اصلا لازم نباشد. عمل نکنم و اصلا سرطان نگیرم. عمل کنم و در چهل سالگی سرطان بگیرم و علاوه بر شیمیدرمانی، پرتو درمانی هم بکنم و آخرش هم بمیرم. صدای ماشین چمنزنی پیرمرد همسایه میآید. این موسیقی متن خانه ماست. از وقتی زنش مرده، هر روز چمن میزند. گاهی روزی چند بار. من اگر بمیرم شوهرم چه میکند؟ جوان است و قطعا نیازی به چمنزنی ندارد. اگر بعد از من خوشحالتر شود؟ وقتی مرده باشم چه اهمیتی دارد؟ چرا مردن در چهل سالگی برایم عجیب نیست. چرا حالا که ممکن است بمیرم، همه زندگیام را ول نمیکنم بروم دور دنیا را بگردم؟ مثلا با شش نفر بیشتر بخوابم یا چهارتا دریا و ساحل و جنگل و ساختمان جدید ببینم. اصلا دیدن یا ندیدنش فرقی میکند؟ آن هم برای آدم مرده. گوشی را برمیدارم و برای شوهرم مینویسم «دلم سوشی میخواهد.» میپرسد «شب برویم سوشی بار؟» میگویم «الان دلم میخواهد. من برای ناهار میروم، شب قورمهسبزی میخوریم.» به حرف دکترم فکر میکنم که گفته بود باید به تغذیه سالم هم توجه کنی و مثلا رژیم گیاهی داشته باشی. قرار است زنده بمانم که نه سکس کنم نه سوشی بخورم و نه قورمهسبزی. فکر میکنم خوردن سوشی از تماشای ساحل مدیترانه جالبتر است. میخندم. گرسنهام و در این حال غذا از همه چیز مهمتر است، حتی از جان آدمی. ساعت بوفه سوشی بار محبوبم را جستجو میکنم. تا یک ساعت دیگر باز است.
در رستوران سوشیها را روی پیشخوان ردیف کردهاند. پیرمرد ژاپنی پشت پیشخوان سوشی میپیچد و حواسش هست سوشیها تمام نشوند. من مجازم هر چندتا که خواستم بردارم. سه تا سوشی دینامیت که سس تندی دارد برمیدارم و به پیرمرد میگویم «من عاشق سوشی دینامیت شمام.» سرش را بلند نمیکند. در حدی انگلیسی نمیداند که انگار گوشش انتخاب میکند که کلمات انگلیسی را نشنود. انگار صاف از ژاپن بلندش کردهاند گذاشتهاند پشت این پیشخوان که سوشی بپیچد. میخواهم به گارسون بگویم که به او بگوید دینامیتش واقعا خوشمزهست. خندهام میگیرد. زیر لب میگویم وا بده بابا. بعد فکر میکنم چه خوب که هیچ کس فارسی نمیداند. اگرچه اگر کسی حواسش به من بود، زنی را میدید که بدون مخاطب با خودش به انگلیسی و فارسی حرف میزند و میخندد. باز میخندم.
سوشیها را برمیدارم و به میزم برمیگردم. سیر که میشوم دوباره یادم میآید باید بین سکس و جراحی و بیست درصد احتمال بیشتر تصمیم بگیرم. میدانم که باید فریادهایم را بر سر علم پزشکی بزنم. این درصدهای نامشخص و کورولیشن و تستهای عجیب و احتمال ابتلا و بهبود، واقعا منصفانه نیست. مگر میشود احتمال مرگ و زندگی و چطور زندگی کردن را اندازه گرفت؟ با خودم قرار میگذارم امروز تا قبل از خواب فرضم این باشد که عمل نکنم و هشت سال دیگر بمیرم. و فردا به گزینههای دیگر فکر کنم. نفس راحتی میکشم. میروم یک رول سوشی دینامیت دیگر برمیدارم. نمیدانم از اینکه فعلا مجبور نیستم تصمیم بگیرم خوشحالم یا اینکه میتوانم هر چقدر دوست دارم سوشی بخورم.
بعد از رستوران کمی در همان حوالی گشت میزنم و توی استارباکس قهوه میخورم و وقتی به خانه برمیگردم شوهرم تازه از کار رسیده و دارد قورمهسبزیها را روی میز میچیند. ناگهان به یاد کارم میافتم. فردا قرار کار مهمی داریم. به رییسم ایمیل میزنم و میگویم « تا آخر هفته مرخصی میخواهم و نگران جلسهام.» رییسم بلافلاصله در جواب میگوید «چه عالی، هفته آینده در مورد نتایج جلسه صحبت خواهیم کرد. نگران نباش و خوش بگذران.» در یک سال گذشته مرخصی نگرفته بودم و او مدام اصرار داشت باید کمی استراحت کنم. داشتم تراشهای میساختم که بنا بود با آرتمیس به ماه برود. به تراشهام فکر میکنم که قرار است با مطالعه گازهای موجود در فضا، شرایط زندگی انسانها در ماه را بررسی کند و احتمالا تا سالها همانجا بماند. سالها بعد از من. به سمت میز شام میروم و به شوهرم که با عینک جدید قاب مشکیاش جذابتر شده، میگویم «از امروز زندگیِ بعد از من مفهموم جدیدی خواهد داشت. بعد از من آدمها حتی روی کره ماه هم زندگی خواهند کرد.» شوهرم درحالیکه برایم شام میکشد، خیلی مطمئن میگوید «زندگی بعد از همه ادامه خواهد داشت.» میگویم «بعد از من تا دو سال زن نگیر. یکی دو سال عزاداری کن بعد.» چپ چپ نگاهم میکند. میخندم. میگویم «امروز هرچه فکر کردم برای بعد از مرگم هیچ آرزویی نداشتم. برای قبل از مرگم هم همینطور. به نظرت فیلم ضبط کنم به همه کسانی که دلم را شکستهاند یا دوستشان ندارم بفرستم؟» شوهرم این بار میخندد. میداند حوصلهی این کارها را ندارم. اصلا کسی هم توی ذهنم نیست. میگوید «میدانم این آزمایش و این ژن نگرانت میکند، ولی درست میشود. پیشرفت علم را دست کم نگیر.» دو دستم را مشت میکنم زیر چانهام و چشمهایم را میبندم و میگویم «علم عزیز هشت سال فرصت داری.» چشمم را باز میکنم و میگویم «فکر کن یکهو ایلان ماسک اعلام کند شرکتی را خریده که با یک تراشه الکترونیکی به مغز آدمها دستور میدهد تمام سلولهای سرطانی را بکشد.» با قاشق قورمهسبزی را بیهدف توی بشقابم هم میزنم و میگویم «کاش کار خودم ساخت تراشه نبود و نمیدانستم تا آن روز راه درازی در پیش است. قطعا بیشتر از هشت سال..» شوهرم بشقابش را برمیدارد و به سمت آشپزخانه میرود. توی راه میگوید «تو همیشه فکر میکنی همه چیز را میدانی.» و من با خودم فکر میکنم «من همیشه دوست دارم همه چیز را بدانم.»
بعد از شام هر کدام یک طرف مبل لم دادهایم و شوهرم با کنترل تلویزیون یکی یکی سریالهای نتفلیکس را مرور میکند و من پرتقال پوست میکنم. میگویم «تابستان نمیآیم ایران.» روی یکی از سریالها میایستد و میپرسد «چرا؟» میگویم «اگر قرار باشد بمیرم واقعا دلم نمیخواهد دو هفته از عمرم را صرف پاگشای برادر و عروستان در منزل عموها و خالهها و دخترخالههایت بکنم.» کنترل را میگذارد کنار و میخزد سمتم و من را در بغل میگیرد. بشقاب میوه را سفت میگیرم که نیافتد. با خنده میگوید «به چه چیزهایی فکر میکنی.» نمیخندم. میگویم «شاید اگر قرار بود یک عمر زندگی کنیم این فداکاری را برایت میکردم. ولی دو هفته از این عمر هشت ساله آن هم در ایران را به تو نمیدهم.» دوباره میخندد و میگوید «خب نمیرویم مهمانی.» توی بغلش بیحرکت میمانم. هر دو ساکت میشویم. سکوتمان دارد طولانی میشود که میگویم «بعد از عمل از سکس لذت نخواهم برد. زنده میمانم، بچه دار میشوم، با هم به پاگشا و مسافرت میرویم، بدون سکس.» دستش را از دورم برمیدارد و برای اولین بار جدی میشود. میگوید «ببین ممکن است من یا تو همین فردا بمیریم. همین امشب. همین الان که این بشقاب پرتقال توی دستت است یا من روی این مبل نشستهام. ممکن است یک چیزی بخورد توی ملاجمان و اکسی توسین و سروتونین و هورمونهای مغزمان قروقاطی شود و افسرده شویم یا پریشان و از سکس که هیچ، از هیچ چیز لذت نبریم. ممکن است بزند یک بلایی سرمان بیاید دیگر نتوانیم راه برویم چه برسد به سکس. اما هیچکس صبح به صبح که بیدار میشود انتخابش این نیست که به مردن فکر کند.» میگویم «همه اینها ممکن است ولی با جراحی با دست خودم میزنم توی ملاج خودم و اکسی توسین و سروتونین را میریزم توی خلا. تازه اصلا معلوم نیست کافی هم باشد.» دو پر پرتقال به او میدهم و میگویم «هشت سال زندگی با کیفیت از یک عمر زندگی عاریه بهتر نیست؟» نگاهم میکند. موهایم را میزند کنار و میگوید «برویم » لبخند میزنم.
إم همیشه پناهگاه ما بود. یک جایی در ارتفاعات کنار شهر ما که روی آن حرف إم که حرف اول اسم دانشگاه معدن شهر است را با بتن حک کردهاند و تویش سنگ ریزه ریختهاند و شبها از آنجا چراغهای شهر کوچکمان پیداست. راه پر پیچ و خم و تاریکی دارد اما ما انقدر به آنجا رفتهایم که دیگر همه سنگلاخها و چالههای مسیر را میشناسیم. از ماشین که پیاده میشوم چند نفر را روی صندلیهای کنار إم میبینم. آنها هم آمدهاند که به شهر در شب نگاه کنند. روی لبه بتنی إم مینشینم و به نوار دراز اتوبان و چراغ خانهها و ساختمانهای اداری نگاه میکنم. آسمان و زمین یک دست شده و فقط نقش نور پیداست. میگویم «زندگی بعد از عمل شبیه شهر در تاریکی ست. کثیفیها و زشتی ساختمانهای سیمانیاش پیدا نیست. بچه، خانواده، زندگی چراغهای تو شباند. فقط ظاهرش زیباست.» شوهرم میگوید «اما آنقدر زیبا که هر شب این راه را رانندگی کنیم و برای تماشایش تا اینجا بیایم.» برای بعضیها یک ساعت تماشای شب به کل روز میارزد. باد خنکی میوزد. دستم را توی جیب شوهرم میگذارم که گرم شود. گرمای تنش تنم را آرام میکند. هوای شب را نفس میکشم و فکر میکنم چقدر حیف که احتمالا باید بمیرم. از إم که برمیگردیم حالم بهتر است.
شب توی تخت خواب به شوهرم میگویم «به نظرت باید چه کار کنم؟» رو به من میکند و میگوید «هر تصمیمی بگیری کنارت هستم ولی لطفا زنده بمان.» میبوسمش. میگوید «تو زندگی منی.» دوباره میبوسمش و میگویم «تا آخر هفته تصمیم میگیرم.» لبهایش را روی لبهایم میگذارد. میگذارم بیشتر ببوسدم. لبهایش را میبوسم. دستش را از زیر پیراهنم بالا میآورد. آرام دستش را پس میزنم، اما به بوسیدن ادامه میدهم. به سمت گردنم میرود. میخواهد دکمه لباس خوابم را باز کند، نمیگذارم. خودم را به او میچسبانم. منظورم را میفهمد و ادامه نمیدهد. میروم رویش و آرام بالا و پایین میروم. نگاهم میکند و میگوید «چقدر زیبایی.» او را توی خودم حس میکنم اما هیچ لذتی توی سرم نیست. دلم میخواهد دکمههای لباسم را باز کنم و دستش را روی سینههایم بگذارم تا هیجانی شوم، اما صبر میکنم. بالا و پایین میروم و او چشمانش را میبندد. هیچ چیز حس نمیکنم. بیشتر تلاش میکنم. میفهمم منتظر من است و تلاش بیشترم کار را برای او سختتر میکند. سینههایم زیر لباس تکان میخورند. اما هیچ حسی توی سرم نیست. همه هورمونهایی که حرفشان بود، خاموش شدهاند. چند تصویر جنسی توی ذهنم باز میکنم اما بیفایده است. بدون تحریک سینه امکان ندارد. پاهایم از بالا و پایین رفتن خسته شده. شوهرم با دو دست میگیردم و نگاهم میکند. چشمهایم را میبندم. پاهایم را به ظاهر سفت میکنم، صورتم را توی هم فشار میدهم و با صدایی مصنوعی وانمود میکنم که ارگاسم شدهام و خودم را روی او میاندازم. خیالش راحت میشود و او هم بعد از من ارضا میشود. بیحال بغلم میکند. میبوسدم و میگوید «خیلی دوستت دارم.» میبوسمش. میچرخم و سرم را روی بالشت میگذارم. نگاهم رو به سقف است و به زندگی بعد از خودم فکر میکنم.