
نوشتم:
” سلام نعیمه! امیدوارم من را شناخته باشی! “
خواندی، ولی جواب ندادی.
نوشتم:
” توقعی هم ندارم! چطور من را با این غبغب و موهای سفید بشناسی؟ “
نوشتی:
” از کجا میدانید من نعیمهای هستم که شما میشناختید؟ “
نوشتم:
” اسم و فامیلت را جستجو کردم، پیدایت که کردم، مطمئن شدم خودت هستی! “
نوشتی:
” اسم و فامیل خیلی از آدمها در اینستاگرام تکراری از آب در میآید، من که اینجا تصویری از خودم ندارم”
نوشتم:
” تصویر صفحه تو نخل خرما است! همین کافی است! “
چیزی ننوشتی و من ادامه دادم.
” یادت هست هر شنبه که سرکار میآمدی یک ظرف کوچک خرما میآوردی و میگفتی این هم سهمیه این هفتهمان! “
علامت لبخند برایم فرستادی و نوشتی:
” دیگرچه؟ “
نوشتم:
” برایم گفته بودی که کارتان پرورش خرما بوده! نعیمه من سالهاست که به خوبی تو فرق خرمای زاهدی و خاصوئی و پیارم و ده نوع دیگرش را میفهمم”
علامت دست زدن برایم فرستادی و
نوشتی:
” دیگر چه؟ “
نوشتم:
“یادت هست اولین روزی که همکار شدیم بهحساب آنکه جنوبی هستی چایی را با خرما تعارف کردم، رنگت پرید، دویدی سمت دستشویی و بعد بالا آوردی و التماس کردی جلوی تو خرما نخورم”
نوشتی:
” پس باید یادتان باشد که از یک زمانی خوب شدم “
علامت لبخند برایت فرستادم و
نوشتم:
“آن موقع از تو پرسیدم دکتر خوبی پیدا کردی؟ و تو گفتی نه! خوب شدم چون برایم خبر آوردند که نخلهای خانه حاج غفور را بریدهاند! “
خواندی. سه دقیقه صبر کردم و هیچ ننوشتی.
نوشتم:
” نعیمه! باور کردی که خودم هستم؟ “
نوشتی:
” از همان اول شناختمت! “
لبخند زدم و تو ندیدی.
نوشتم:
” رامهرمزی؟ یا شاید اهواز؟ هویزه؟ “
نوشتی:
” من هیچوقت به خوزستان برنگشتم. تهرانم”
چیزی ننوشتم. زلزده بودم به جملهات.
برایت ننوشتم که میدانستم که آن سالها خیلی چیزها را به من نمیگویی ولی تو که هرگز دروغگو نبودی. همه این سالها اینجا بودی؟ بیخ گوش من؟
نوشتی:
” هستی؟ “
جوابت را ندادم.
نوشتی:
” ترسیده بودم! “
نوشتم:
” ترسو من بودم. تو هیچوقت نترسیدی. بعد از من عاشق شدی؟ ازدواج کردی؟ “
نوشتی:
” نه! و تو؟ “
نوشتم:
” عاشق نشدم. ازدواج کردم. جدا شدم”
نوشتی:
” حاجی بعد از رفتن من چیزی نپرسید؟ “
نوشتم:
” نعیمه! لطفا شماره موبایلت را برایم بنویس “
نوشتی:
” نه! الان نه! “
نوشتم:
” حاج بابا گفت چرا این دختر اینطور ناگهانی تصمیم گرفت به شهرش برگردد؟ بعد من را سوال پیچ کرد ولی قسم خوردم که چیزی نمیدانم! “

نوشتی:
” حاجی را دوست داشتم. پدرت مدیر لایقی بود. خبر دارم که الان شرکت چقدر پیشرفت کرده”
نوشتم:
” پس از من هم خبر داشتی؟ “
نوشتی:
” خبر داشتم! “
نوشتم:
” نعیمه! من دیدمت! درست میگویم؟ روز عروسیام! پشت در آرایشگاه ایستاده بودم! از دور دیدمت ولی فکر کردم اشتباه دیدم! خودت بودی؟ “
نوشتی:
” خودم بودم “
نوشتم:
“پیام صوتی بگذارم”
دو دقیقه سکوت کردی و نوشتی:
” نه! “
نوشتم:
” هر جور که تو بخواهی! “
علامت دو کف دست بهم چسبیده به نشانه تشکر برایم فرستادی.
نوشتم:
” دستهایت را خیلی دوست داشتم. انگشتان کشیده و سبزهات! خالکوبی سلمی روی مچ دست راست و حتی آن دستبند زشت وضخیم آب طلاکاری شده که همیشه به مچ دست چپت میبستی! “
نوشتی:
” نگاهت را هنوز به خاطر دارم “
نوشتم:
“یکبار از تو پرسیدم سلمی که بود؟ خواهرت بود؟ ولی تو شاید خاطرت نیست که به من چه گفتی “
نوشتی:
“حوصله داری؟ “
نوشتم:
” تا ابد! “
نوشتی:
“هزار بار همان را که آنروز به تو گفتم با خودم تکرار کردم. کلمه به کلمه در حافظهام مانده! پیام صوتی بگذارم! “
نوشتم:
” دلتنگ لهجه جنوبیات هستم دختر! گوش میکنم! تو فقط حرف بزن! چشمانم را میبندم و همان لبهای درشت عنابیات را تصور میکنم”
علامت لبخند فرستادی. چند دقیقه صبر کردم و تو گفتی:
” من آنروز برای تو اینطور گفتم که حاج غفور همسایه ما بود، سه پسر و دو دخترداشت، دختر کوچکش سلمی با من هم کلاسی بود، کلاس پنجم، همیشه با هم حلوا درست میکردیم. گونه راستش چال داشت، سبزه رو بود با موهایی بلند و پرپشت، برایش گیس میبافتم.. چهار تا گیس.. همیشه میگفت تو کمحوصلهای نعیمه! دوست دارم یه روز بنشینی برایم چهل تا گیس ببافی… سی و نه تا نباشه.. چهل و یک تا هم نه!.. دقیقدقیق چهل تا…. یوماه همیشه به من قول داد ولی هیچوقت موهام رو اینجور نبافت… تو یک روز اینکار را برایم بکن… مادرش را میگفت که نه ماه پیش از آن مرده بود…. روزی که گفتن عراقیها به شهر رسیدند.. من وخواهرم نفیسه و مادرم داشتیم با سرعت وسایلمان رو جمع میکردیم. بابا و برادرهایم از صبح رفته بودند و هنوز برنگشته بودند، فقط بابا پیغام داده بود که وسایلتان را جمع کنید باید فرار کنیم، سلمی وحشتزده درخانهمان را میکوبید… من دویدم توی کوچه….. به زحمت میتوانست حرف بزند بالاخره از میان حرفهایش فهمیدم که حاج غفور و برادرهای سلمی دارند توی حیاطشان قبر میکنند… گفت بابایش گفته اگه نتوانستیم فرار کنیم جای شما اینجاست! بعد آمد بغلم و یک دل سیر گریه کردیم.. بوسیدمش و گفتم نترس سلمی جان فرار میکنیم، با یک حرکت تند خودش را از بغلم کند و دوید سمت خانهشان.. موهای پرپشتش را نبافته بود… لحظه آخرقبل از اینکه برود توی حیاطشان.. برگشت به من نگاه کرد و گفت قبری که بین دو نخل بزرگتر هست مال من است و آن یکی مال سعاد… در خانهشان که بسته شد دویدم و از نردبان رفتم روی پشتبام وسمت خانه حاج غفور دراز کشیدم…. پیرمرد توی چالهای که زیر نخلها کنده بودمچاله شده بود و گریه میکرد…. سلمی و سعاد بالای چاله ایستاده بودند و به او نگاه میکردند… نخلها پر از خرما بودند.. همان نخلهایی که شیرینترین خرمای عالم را داشتند… مادرم که صدایم زد….. نفسم بالا نمیآمد… هر وقت یاد آنروز میافتم باز همنفسم بالا نمیآید… بعد از این همه سال درست مثل روز اول… “
پیامت را دو بار گوش کردم.
نوشتم:
” آنروز به تو گفتم و حالا دوباره میگویم خوش به حال سلمی که اینقدر دوستش داشتی و چقدر حیف که بدشانس بود”
نوشتی:
” آنروز به تو گفتم که سلمی خوشبخت بود و تو حیرت کردی! ولی آنروز نگفتم چه دختران بداقبالی که نتوانستند فرار کنند، بارها به آنها تجاوز شد و از شرم رگ دستشان را زدند! “
سکوت کردم نعیمه و برایت ننوشتم که تصویری محو از زمان دیگری آمد، از زمانی دور! از دریچه چشمم عبور کرد و بعد آنجا! درست وسط قلبم تشکیل شد! سوزاند!
نوشتی:
” هنوز هستی”
نوشتم:
” تو زنده ماندی! ازدواج کردی! درس خواندی! بزرگترین بدشانسیات شاید مرگ زودهنگام همسرت بود”
نوشتی:
” ولی ازدواج فواد با من شانس زندگیام بود”
نوشتم:
” همان روزی که گفتی خیلی زود بیوه شدی و بعد عکس خودت و پسر داییات را نشانم دادی به خوش شانسی او حسادت کردم. زنی زیبا رو با مرد از جنگ برگشتهای که یک پا ندارد! “
نوشتی:
” جوانمرد بود. خیلی زیاد! “
نوشتم:
” آن موقع نه ولی حالا معنی حرفت را میفهمم! “
هیچ ننوشتی. یک دقیقه! دو دقیقه! پنج دقیقه!
نوشتم:
” چرا اینطور ظالمانه خودت را گم کردی که اثری از تو پیدا نکنم! “
نوشتی:
” به هم دلبسته شده بودیم، نتوانستم، من لیاقت تو را نداشتم! “
نوشتم:
” روز آخر گفتی که من پسر حاجی هستم با آن ارث و میراث و تو هم یک بیوه جنگزده! کاش تجربه و جرات اینروزها را آن موقع داشتم نعیمه! “
نوشتی:
” خیلی بیشتر از این حرفها بود! خیلی تلختر! “
نوشتم:
” آخرین صحنه خداحافظی ما عجیب بود! “
نوشتی:
“با اتوبوس از شرکت برمی گشتیم! یادت هست؟ تو آخر بخش مردانه اتوبوس بودی و من ابتدای بخش زنانه! هر دو دستمان را به میله گرفتیم… “
نوشتم:
” و من دستم را چسباندم بهدستت، دستت گرم بود و.. “
نوشتی:
” پیر شدهایم دیگر! گفتن این حرفها چه فایدهای دارد؟ “
نوشتم:
” پس بگذار ببینی که یادم هست! دستم چسبیده بود بهدستت و چشمم خیره شده بود به چشمانت! انگار زلزده باشم به یک چاه کبود! رد اشکت را دنبال کردم که از آن چاه جوشید، از کنار بینی خوش تراشت لغزید و آرام بین کرکهای پشت لبت پخش شد!”
نوشتی:
” باید به خودمان افتخار کنیم! با این سن و سال حافظه تصویریمان خیلی خوب کار میکند! “
نوشتم:
“گاهی حافظه تصویری آدم چیزی را ثبت میکند ولی درواقع نمیبیند. میگذارد سر فرصت! سالها بعد خودش را دوباره به تو نشان میدهد! “
نوشتی: ” مثل چی؟ “
برایت ننوشتم نعیمه! احتمالا هرگز هم برایت ننویسم که یکبار سالها پیش سعی کردم فراموش کنم بدون آنکه علتش را بدانم، امروز میدانم ولی باز هم سعی میکنم که یادم برود! یادم برود آن جای زخم عمیق هراسانگیزی که زیر آن دستبند ضخیم طلا روی مچ دست چپت دیدم، وقتی که میله اتوبوس را در بالای سرم گرفته بودی!
بیشتر بخوانید: