
اسد سیف: ادبیات سرگرمی
با درگذشت رجبعلی اعتمادی بحث دیرینه ادبیات عامهپسند متکی بر قدرتهای سیاسی مسلط به عنوان بدیل ادبیات متعالی که میخواهد مستقل باشد از نو درگرفت. در این جستار با بنمایههای این بحث آشنا می شویم.
با درگذشت رجبعلی اعتمادی بحث دیرینه ادبیات عامهپسند متکی بر قدرتهای سیاسی مسلط به عنوان بدیل ادبیات متعالی که میخواهد مستقل باشد از نو درگرفت. در این جستار با بنمایههای این بحث آشنا می شویم.
سه مرد از در اصلی رستوران وارد شدند. اولی سیاهپوستی بود با دندانهای صدفی و ریش پرپشت جوگندمی. مرد دوم، یک آسیاییتبارِ نسبتاً چاق با انبوهی از گردنبندهای تسبیحشکل با مهرههای درشت بود و سومی، جوانی قدبلند با ریش و مویی یکدست مشکی و تتویی شبیه کُرُکدیل روی گردنش
روزگاری برای کودکان قصه میگفتند. کودکی که با یکی از بستگان مسن مانند مادربزرگی، خاله یا عمهای اخت بود، تصادفی یا به مناسبتی در اوقاتی از روز که هنوز فراغتی بود، گوش به این کلمات جادویی میسپرد: یکی بود، یکی نبود…
طلیعه زن را از دور دیده بود. چمباتمه زیر چادر سیاه و روشنای آخر روز. از زیر شاخههای نیملخت و لرزان بید گذشت. بالای سرش که رسید زن چادر را پس کشید اما نگاه نکرد.
روی مبل پشت پنجره نشستهام و فکر میکنم داشتم چندمین گل یاسیرنگ روی پرده را میشمردم که برق رفت! دست میگذارم روی گوشهام تا سر و صداها و درگیریهای توی خیابان کمتر حواسم را پرت کنند.
احمد صندلی را کشید و کنار تخت نشست. صورت تیمور مثل گچ سفید بود. نگاه به سقف داشت. باد خنک به پهلوی احمد میوزید و بدون اینکه کاکلهایش را افشان کند میگذشت و بیصدا پخش میشد.
اگر خودکشی معنایی دارد، زندگی هم که ناظر به این کار از سوی آنهاست معنایی دارد. البته آنها با عمل خود پیشاپیش معنای زندگی را زیر پرسش بردهاند. وقتی چنین است، آن وقت این حق زندگی است که معنای خودش را برابر بیمعنایی آنها بگذارد.
متن منتشر نشدهای از کورش اسدی در سالمرگ او. این نویسنده فقید یکی از شبهای قتلهای زنجیرهای در کنار هوشنگ گلشیری را در این متن مستند کرده است.
من که برای شما نوشته بودم. اول مرا ببخشید، بعد بهدیدارم بیایید. کسی که نمیبخشد، فراموش هم نمیکند. و من دیگر شکی ندارم که فراموشی پایان همهی رنجهاست.
داستان در چارچوب نامهای باز میشود که راوی به دختر دوستش و در پاسخ به پرسش پر از سوء ظن او از ماجرای ناپدید شدن/ سر به نیست شدنِ پدرش، نوشته است.
شاملو نان را «ناگزیر» میداند: آنچه ناگزیر است، چشمپوشی ناپذیر است. هم باید نان را به چنگ آورد، و هم از سرِ حیثیت نگذشت. اما شاملو یک چیز دیگر هم میافزاید: حیثیتِ تو در گرو چنگ انداختن به نواله، به حقّت است؛ و برای این کار باید خدای دیگری بیافرینی؛ زیرا در سیستم کنونیِ حاکم بر جهان حیثیت و نان یکجا جمع نمیشوند.
دوباره لب رودخانه نشسته و زل زده به باریکهی آب. تا آن شبی که بچههایش را خبر کردیم و او را کشان کشان به ساختمان آوردند، فکر میکردم چیزی توی زاینده رود گم کرده که هر روز دزدکی میرود و دنبالش میگردد.
احمد خلفانی – راوی “تن تنهایی” حافظ است. درستتر این است که بگوییم، ضمیر شاعرانه حافظ و نیز، آنچه که از حافظ به عنوان شعر در ضمیر آگاه یا ناآگاه ما مانده است. کار شهریار مندنیپور در این رمان، “به کلمه در آوردن جهان” و به کلمه در آوردن عشق، بیعشقی و تنهایی انسان است.
پنج نفر بودیم. من و سیامک و مرجان، حامد و حمید. قرارمان نبش خیابان عباسآباد بود، ساعت پنج. از آن جا قدمزنان صائب را میرفتیم تا سر مزار.
عنّن جن نبود، غول هم نبود. اما کمی جن بود و کمی غول. جن بود، در حالی که غول هم بود. ابروهای پرپشت روی صورتی پف از چاقیِ برخورداری، چشمهای ریز، گونههای سرخ برآمده، لبهای گوشتی سرخ و سرزنده.
هادی کیکاووسی در «شبح اپراتور» ما را به شبنشینی اشباحی میبرد که محلهی «خورِ گورسوزان» در حاشیهی بندرعباس را در تسخیر خود دارند. حضوری ویرانگر که خبر از سیلابی عظیم میدهد.
جهنم با نیات نیک سنگفرش شده است. این جمله برناردو کلروو به یادمان میآورد که واقعیت به اندیشه فروکاسته نمیشود. اندیشه نیک لزوماً کنش نیک نمیزاید؛ بهترین خواسته گاهی به بدترین نتیجه میانجامد.
عکس یک زن جوان، مهسا امینی، بیهوش بر تخت بیمارستان است که سیلی از آثار باسمهای در اینترنت به راه انداخته، هر کدام به شکلی در اعلام همبستگی با قربانی و یا ابراز انزجار نسبت به رژیم ایران.
در رمان «بالاپوشی از قطار» خواننده مدام در پی وضوح آگاهی خویش از واقعیاتی است که بر راویان داستان گذشته است، اما چقدر میتوان به وضوح آگاهی راوی اطمینان کرد و تا چه حد میتوان به شرح او از وقایع باور داشت؟
نمایشنامهی “بهار هر سال…” نوشته محسن یلفانی روایت ماجراهایی است که پیش و پس از انقلاب ۵۷ بر کریم بهزادی و فرزندانش رفته است. دقیق تر، روایت زندگی کریم بهزادی، پسران، دختر، عروس و نوهاش است در این دو دورۀ زمانی.
هنوز نمیفهمم این جوون چرا این جور تلف شد؟ داشت زندگیشو میکرد. کاری هم به کارش نداشتن. سر شغلش بود. کتابهاش چاپ میشد، خانمش، اون دختر معصومش… دلیلی نداشت این جور تلف بشه.
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.