
کوشیار پارسی: برگها
چشم فرمانده سرخ شده و اشک میریخت. همین سبب نگرانی قاضی بود که پس از فرستادن صلوات به صدای بلند گفت: ‘باید کسی را مجازات کرد. نمیتوانم تنها خاکستر سوختهی کسی را محکوم کنم.
چشم فرمانده سرخ شده و اشک میریخت. همین سبب نگرانی قاضی بود که پس از فرستادن صلوات به صدای بلند گفت: ‘باید کسی را مجازات کرد. نمیتوانم تنها خاکستر سوختهی کسی را محکوم کنم.
هستی نارویی در آستانهی هفت سالهگی در جمعهی خونین زاهدان براثر گاز اشکآوری که مرگسرشتان جمهوریی اسلامی پرتاب و پخش میکنند، کشته میشود. او نهالی است که پیش از آنکه پربار شود، درو میشود. نقش او در غروب جمعههای زاهدان میچرخد. تکههایی از فاجعهی قتل هستی را در چند خط بخوانیم.
یل را گذاشته بودند در گور، بر نعش پهلوان هم خاک ریخته بودند تا گور سرانجام بسته شده بود. آن نور دیده را سامانش کرده بودند. پدر بر مزار پهلوان هایمدال، از بچههای هفت حوض چندک زده بود، به آواز میخواند: من یه آرزو دارم تو سینه که چشمم روزی تو رو ببینه.
راوی «مرثیه ای برای یک یل» نوشته حسین نوش آذر نمیخواهد روی گور آن پهلوان اعدامی بسته شود، روی زخمهای روح. دلش میخواهد تا زمانی که خود عدالت را به چشم نبیند، روی گور محسن، روی زخم روحش باز بماند. تا آن زمان جایی برای پناه گرفتن جز دستهای یکدیگر نداریم.
نگاهش کردم. هنوز روبروی آینه بود و سر و روی خودش را مرتب میکرد. من خندیدیم – با همین النگوهای توی دستت میخوای بیای؟ پرسید – مگه النگوهام چه ایرادی دارن مامان بزرگ. خودت برام خریدی.
از درد گلو و نفستنگی بیدار میشوم. صبح شده است. احساس میکنم حسرت دوباره دیدن مادر و خواهر و در چشمهای بانو نگاه کردن حتا طلوع آفتاب را هم از زیبایی انداخته است.
از وقتی آمدهام اینجا و اتاق طبقه بالای این خانه روستایی را برای کوتاه مدتی اجاره کردهام، درست سه ماه میشود. در این مدت، جز وقتهایی که برای قضای حاجت یا اندک خرید مایحتاج روزانه یا حمام کردن سریعی از پشت پنجره دور شدهام، تمام مدت همینجا بودهام.
محسن ابریشمچی هستم. بله. برِخیابان ولیعصر، پایینتر از خیابان توانیر، توی پلهی هفتم، دفتر املاک داریم. بیست سال است کل محل من را میشناسند. والله شش ماه است من دارم بازجویی میشوم.
درباره شعر «این شعر نیست» اثر فاطمه شمس: کلمات شعر سازش ناپذیرند و تا بن دندان مسلح. «غرقهی اشک و خیس مرارت» دیگر نمیگذارد انبان مکتبخانههای سُرایش چارسوی حافظه را تصرف کند: و سرانجام صحن حافظهی راستین را از آنها پس خواهد گرفت.
بانو خوشحال است که بیشتر شبیه پدر هستم. نمینویسم دلم میخواست شبیه خواهر باشم و چشمهای کوچکم و گونههای برآمدهام به مادر رفته است. بانو انگار که خوشش نیامده باشد جلو عکس پدر پشت به من میایستد.
شور که در واژهها میافتد، دیگر نمیتوان جلویش را گرفت همچون خیزش مردم در خیابانهای ایران. «سرودههای خیابانی» حسن حسام در این بستر شکل گرفته است.
مونا نقیب، کودک هشت ساله، به گلولهی مرگسرشتان جمهوریی اسلامی کشته میشود. او ساکن شهرک آسپیچ در حومهی شهر سراوان است که جمعیتاش به سههزار نفر نیز نمیرسد. مونا شکوفهای است که پیش از آنکه شکوفا شود، برباد میشود.
برادر مینا، توی ایوان مشرف به حیاط، بساط را مهیا کرده بود. تا آمدم بنشینم بلند شد به احترام. توی این روز و شبهای ملالآور، کمک حالم بود و از اینکه به چنین سرانجامی رسیدهام ناراحت بود.
میگفت: «بیچارهتر از منی که دستی گرفته ریشه و ساقهات را و مجال جُنبیدنت بهقدر لرزشیست یا تکانهای از سر بیحوصلگی. و خوشبختتر از تو منم که با یک پا لنگیدهام از شهری به شهر دیگر.»
«اینجا در واترتاون همه «زخم انار» را دم میگیرند. ولی خوب بود از پیش به دوست و رفقا میگفتی که دارد پخش میشود. یکی مثل سونیا توقع داشت بداند. میرود و میآید و «وارتگزِ خودمان» از دهانش نمیافتد. من گفتم دست کم به جای انار عکس خودت را روی یوتیوب بگذارند.
امید، داستان عدم قطعیت است. داستانِ کنار آمدن با خطرِ آگاهی نداشتن از چیزی که پیش خواهد آمد در نتیجه به نحوه هراس انگیزی پرزحمتتر از ناامیدی و البته بیاندازه با ثمرتر است.
«فراسوی متن- فراسوی شگرد»، نشانگر ریشه دواندنهای منصور کوشان در محیط تبعید است، این کتاب در حکم یک تعظیم فروتنانه در برابر اولین نمایشنامهنویس مدرن جهان، هنریک ایبسن، و نیز در برابر جامعهی فرهنگی کشور میزبان است که شرایط لازم برای این ریشه دواندن را در اختیار او نهاده بودند.
مریم سرزنده، زیبا و کُشنده بود – آخری به ویژه برای من و جیب ِ من. پستانهاش، دو کیسهی پر و پیمان، بیشتر برای مکیدن تا کدام لذت ِ بزرگسال دیگر و انگشتهاش بیشتر برای مشت و مال خمیر ِ تن و نوازش نرم در گرفتن زندگی به زیر ِ دستهاش. هنرهاش بیاندازه بود و تواناییهاش کمنظیر.
دم دمای غروب است. بوی عطر بانو در مشامم میپیچد و احساس گرسنگی میکنم. دست از نوشتن میکشم و صندلی چرخدارم را به طرف پنجرهی آشپزخانه هدایت میکنم. دلتنگ روزهاییام که پشت پنجرهی آشپزخانه مینشستم و منتظر میشدم تا مادر برایم غذا بیاورد.
اگر در شعر، ارتباط شاعر با بیرون گسسته است و حرفهای شاعر گویای این گریز به درون و این گسستگی است، در «سرودههای خیابانی» حسن حسام سعی بر ارتباط و فراروی به بیرون است. حتی میتوان گفت این مردماند که دلیل سرودناند.
شنِ روان موج خورد و تا ساق ِ پاى «حسینا» بالا آمد. گرد و خاک چرخ زد. موج، بالاتر آمد و «حسینا» به نفس نفس افتاد. گلویش خشک شد و زبانش از حلق بیرون زد. گِردباد او را به خود کشید. زیر پایش ذره ذره خالى شد و تاریکى او را بلعید. باد با خود گفت: آخرین موجود زندهى «شوراب» هم هیچ شد.
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.