
داریوش کریمی در این مقاله به بررسی رابطهٔ پیچیده بین هنر، تبعید و افسردگی میپردازد و با استناد به تحقیقات دانشگاه گلداسمیت لندن، نشان میدهد که هنرمندان، بهویژه موسیقیدانان، به دلیل فشارهای ناشی از انتظارات هنری و سبک زندگی پرتنش، بیشتر در معرض خطر خودکشی قرار دارند. نویسنده با اشاره به نمونههایی مانند اوسیپ ماندلشتام، صادق هدایت و ابراهیم نبوی، تأثیر ویرانگر تبعید را بر روان هنرمندان تحلیل میکند و توضیح میدهد که دوری از زادوبوم و ناتوانی در برقراری ارتباط معنادار با محیط جدید، میتواند به انزوا و افسردگی بینجامد. همچنین، مقاله به رمانتیزه شدن مرگ و تبعید در میان هنرمندان اشاره دارد و پرسشهایی دربارهٔ نقش این پدیدهها در ماندگاری نام آنان مطرح میکند. در پایان، راهحل هایی مانند جستجوی فضاهای جدید برای خلق معنا و اهمیت ارتباطات انسانی بهعنوان عوامل نجاتبخش پیشنهاد میشوند.
داریوش کریمی نویسنده دو رمان است. «رودی و راوی وموجی» به تازگی توسط نوگام در لندن منتشر شده است. رمان دیگر او، «کوچهی آخر»، سال پیش توسط همین ناشر درآمد. افزون بر این، داریوش کریمی کتاب میخاییل باختین، منطق گفتوگویی، نوشته تزوتان تودورف را ترجمه کرده است که توسط نشر مرکز در تهران منتشر شد. داریوش کریمی مجری برنامه پرگار بیبیسیست.
یک تحقیق که به تازگی توسط دانشگاه گلداسمیت در لندن انجام شده میگوید نرخ اقدام به خودکشی در میان هنرمندان موسیقی در بریتانیا به مراتب بالاتر از متوسط جمعیت است. چنین پدیدهای، بر اساس این تحقیق، با درجات متفاوت در رشتههای دیگر آفرینش هنری و ادبی نیز دیده میشود و حکایت از آن دارد که فشار ناشی از انتظار خلق هنری، چه انتظارات دیگران و چه انتظار از خود، برای هنرمند جانکاه است. آنچه که در این تحقیق در مرکز توجه قرار گرفته سبک زندگی هنرمندان موسیقیست. بسیاری از این هنرمندان با یک چمدان به این سو و آن سو روانند، برای اجرا، برای ارائهٔ کاری متفاوت به جمعیتی متفاوت. به همین دلیل این هنرمندان در بخشی گاه طولانی از زندگی خود از ارتباط مستمر با نزدیکترین کسان خود بیبهرهاند.
در مورد نتایج چنین تحقیقهایی باید جانب احتیاط را نگه داشت. اقدام به خودکشی پدیدهای پیچیدهاست و عوامل زیادی ممکن است در آن دخیل باشند اما نبود ارتباط مستمر و معنیدار با دیگران که در این تحقیق به آن اشاره شده به ویژه در تبعید است که بر سر هنرمند آوار میشود. اینجاست که یک وادی خطرناک، امکان اختلال روانی، پیش پای هنرمند گشوده میشود. ارتباط هنر با پریشانحالی و افسردگی ارتباط ناگزیری نیست، هنرمند شاد کم نداریم. مناسبت هنر و تبعید هم پیچیدگیهای زیاد دارد، هستند هنرمندانی که در تبعید شکوفا شدند. مثال آشنا برای کتابخوانهای ایرانی میلان کوندراست. اما ترکیب هنر و افسردگی و تبعید ما را به مثالهایی میرساند که همچون نقاط درد هستند، نقاط درد در تاریخ هنر و ادبیات. شماری از این مثالها برای ما بسیار آشنا هستند و شماری کمتر، اما آشنایی کمتر با آنها از غمانگیزی آنها نمیکاهد.
از جمله مثالهای کمتر آشنا اوسیپ ماندلشتام، شاعر روس نیمه اول قرن بیستم است. چه چیز سرنوشت اوسیپ ماندلشتام را غمانگیز میکند؟ اینکه شعرش در مورد استالین را از سر ترس حتی روی کاغذ نیاورد اما کسی در جمع کوچک شنوندگانش او را لو داد؟ اینکه وقتی در تبعید در اردوگاهی دوردست در سیبری دچار مرگی زودهنگام شد همبندانش دو روز مرگ او را مخفی نگه داشتند تا جیرهاش را بگیرند؟ ماندلشتام پیش از مرگ در سیبری حداقل یک بار اقدام به خودکشی کرده بود اما آنچه سرانجام او را از پا درآورد ترکیبی از فشارهای روحی و جسمی در تبعید بود.
از میان مثالهای آشنا، آخرین روزهای صادق هدایت توسط دوستانش برای ما به خوبی توصیف شده است. دوست او، مصطفی فرزانه، میگوید در روزهای پیش از خودکشیِ هدایت، به او در اتاقش در هتلی در پاریس سر زد. هدایت از ایران دور بود و در نوعی تبعید خودخواسته بسر میبرد. در پاریس هم احساس نمیکرد در خانهای پذیراست و تازهترین نوشتههای منتشر نشدهاش را در سطل زباله انداخته بود و تلاش مصطفی فرزانه برای حفظ آنها بینتیجه ماند. هدایت حتی شگرد فرزانه برای نجات آن نوشتهها از طریق سفارش به نظافتچی هتل را هم بینتیجه گذاشت. میتوان تصور کرد که در آن حال هیچ چیز برای هدایت ارزش حفظ کردن نداشت.
ابراهیم نبوی به تازگی نقطهٔ پایان بر زندگی خود گذاشت، تازهترین مورد از فشار ناشی از دوری هنرمند از زاد و بومی که به هنرش الهام میدهد. او پیش از آنکه به این تصمیم برسد با حالی خراب مرتب به دوستانش میگفت باید برگردد، به زودی برمیگردد. تصمیمش را گرفته، به زودی برمیگردد. امکانی که فراهم نشد و روح طنزپرداز او را در فراقی جانکاه فرسود.
جهان هنرمند تبعیدی که دیگر اعتبار و ارجی در چشم دیگران نمیبیند و اطرافیانش را کسانی تشکیل میدهند که او را نمیشناسند جهانی نیست که ما به راحتی درک کنیم. ما فقط نشانهها را میبینیم. تنها نتایج را میبینیم. سیمون وی، فیلسوف فرانسوی قرن بیستم، گفت اگر یک نیاز بنیادی آدمی را بتوان نام برد که نادیده میماند این نیاز چیزی نیست جز نیاز به ریشه دواندن. او گفت این نیاز مرئی نیست اما حیاتیست. اما او ننوشت که دوری از وطن این نیاز را دیدنی میکند، به ویژه برای هنرمندان. برای عموم هنرمندان، اگر نه همگی، تبعید نیاز به ریشهداشتن را نه تنها دیدنی بلکه دردآور میکند.
شاید بتوان گفت حکومتهای ناسازگار با هنرمندان است که این رابطه را خوب میدانند. از اواخر قرن نوزدهم که مخاطب هنر و ادبیات گسترش یافت و هنر در دسترس عموم قرار گرفت تبعید به یک سلاح موثر برای مقابله با هنرمند معترض تبدیل شد. تا پیش از آن داستانهای تبعید کمشمارند، هرچند قدمت استفاده از آن زیاد است. سقراط را «آزاد» گذاشتند یا تبعید را انتخاب کند یا مرگ. او که هنر بلاغت خود را در خدمت جوانان آتن قرار داده بود مرگ را انتخاب کرد. اما کمتر هنرمندیست که به چنین انتخابی دست بزند. هنرمندان مثل سقراط نیستند که رسالتی عظیم برای خود قائل شوند. آنها اغلب میگویند قهرمان نیستند. خالق هستند و در خلق هنری و ادبی بیشتر رضایت شخصی میبینند تا رضایت جمعی، قهرمانانی نیستند که با تبعید به راحتی کنار بیایند.
تبعید به ویژه برای هنرمندانی که ابزارشان در محیط جدید به کار نمیآید دردآور است. هدایت و ساعدی اگر احساس میکردند در زبان فرانسه در خانهٔ آشنا و امن و اطمینانبخشی هستند شاید پاریس را سرزمین تبعید نمیدیدند. طرفه آنکه تلاقی هنر و افسردگیِ ناشی از تبعید زمانی اگر هنرمند را به خودامحایی براند مایهٔ توجه بیشتر به او میشود. چرا؟ شاید چون هنر را رمانتیزه میکند و باعث میشود نام هنرمند در اذهان ماندگارتر شود. آیا بخشی از شهرت صادق هدایت ناشی از نحوهٔ مرگ او نیست؟ آیا نامتعارف بودن هنرمند باعث نمیشود هنردوستان جذابیت بیشتری در او ببینند؟ کافیست به میزان محبوبیت صادق چوبک در میان فارسی زبانها توجه کنیم. چوبک نیز بسیار خوب نوشت و شاهکارهای زیادی آفرید اما طنین نام او کجا و هدایت کجا.
فقط خودکشی نیست که رمانتیزه میشود. تبعید هم چنین است. کم نیستند هنرمندان تبعیدی که از تبعید قلعهای حماسی میسازند، بر فراز کوهی که کممایگان را به آن راهی نیست. آنکه خود به دلیل «بیجا» شدن در مورد تبعید فراوان نوشته ادوارد سعید است. این نویسنده و موسیقیشناس فلسطینیتبار میگوید هنرمند تبعیدی گاه به مسیر بتواره کردن تبعید میافتد و این مسیر مانع از دلبستگی او به هر چیز ریز و درشت در محیط جدید میشود. این بتوارگی یا «فتیش» کردن تبعید را به ویژه در هنرمندانی میبینیم که از زاد و بوم خود سخت دلگیرند و در محیط جدید ارج و قربی نسبت به خود نمیبینند و درها را به روی خود میبندند.
مثالها به ما میگویند چنین سرنوشتی به ویژه گریبان نویسندگان را میگیرد. نویسندگان در زبان «غوطهورند»، زبانی که برای محیط و مملکت جدید الفاظی گنگ و نامفهوم است اما برای هنرمند خانهای آشنا و عزیز است. در چنین حالی هنرمند از امکان برقراری ارتباطهای معنادار ناتوان میشود. تبعیدِ هنرمند آرام آرام کار خود را میکند. حکومتها خوب میدانند.
آیا هنرمند میتواند راه چارهای بیابد؟ اریک میزل، نویسندهای که در مورد ونگوگ نوشته، راه چاره را در جستجو و یافتن فضاهای جدید برای ایجاد معنا میبیند. او مینویسد هنرمندی که نمیتواند بیافریند یا آفرینش هنری دیگر به او انگیزه نمیدهد باید حیطههای دیگر، حیطههایی که کمتر متعالی به نظر میرسند ولی نجاتدهنده هستند، را بیابد و بکاود. آنها که با رویکرد راه چاره در این مورد نوشتهاند همچون میزل از اهمیت ارتباط انسانی نوشتهاند. از نجاتبخش بودن امتزاج جهان هنرمند با دیگران. گاه یک ارتباط انسانی کافیست تا نجات فراهم شود.