
دو شعر از آزاده طاهایی
… که تو: سرباز، متولد دیاری دروغین بودی، در وقاحت تاریخی که تاریخ تو نبود، صادره از جهنم. نام پدر: مرگ
… که تو: سرباز، متولد دیاری دروغین بودی، در وقاحت تاریخی که تاریخ تو نبود، صادره از جهنم. نام پدر: مرگ
دنیا دارد با شتابی هولناک، تکه، تکه فرو میریزد، و روز رابا چاقوی پنهان به قربانگاه میبرد. رویای جهانی روشنم.
انبوه خلق به اندوه، درخلوتِ شبانه خاموش، خواندند تلختر از تلخ، زیبا بود، این قناریِ خوشخوان، چون خوابهای طلایی، زیبا بود! همسانِ بیقراری مهسا بود
دو شعر از مجموعه «با سایههایم مرا آفریدهام» از هادی ابراهیمی با صدا و اجرای شاعر در بانگنوا
ما را به گردنت بسته بودند، تو از حلقِ کشیدهٔ طناب، از فهمِ بریدهٔ نای بر مهرهها، عمیقتر میشدی و ما سنگتر…
لابد وقت شام تلویزیون روشن و کودکانِ ناقابلِ خاورمیانه، مثل خرمای فشرده زیر بمب یا هیچ. لقمه را تف میکنی؟، نه، ننویس کفِ دستت، از هلند بگو از بستههای بزرگِ گلِ رُز به روزِ عشق
از نظر درونمایه و موضوع، شعرهای این دفتر گسترهی رنگارنگ و گونهگونی را در بر میگیرند و شاعر در دام این یا آن دبستان و نگرهی شعری و ادبی نیفتاده، بلکه زبان و نگاه خود را دارد.
بیرون بیا از زبانِ سختپوستان و بدرخش! مثل کف خیابان و تنی که خواهم مُرد همجوارش
وقتی سایهٔ ضحاک از بالای سرت لحظهای کنار نمیرود، پس تو برای سگی مینویسی که طی مسیر دو گورستان میخواست همراهیات کند و سال بعد که از علی پرسیدم «از گوودی چه خبر؟» با همان لحن عبوس و چشمان کمفروغ تسخر زد که مرد، که رفته .اما به کجا؟
در سالگرد قیام ژینا، با صدا و اجرای شاعر: آرزویم آمدن آن لغتی بود که در میان دست و پای مردان مسلح، تا خناق، تا خفگی با گازها، سکوتها، سرابها، تیرباران شده بود پیش از جمع شدنش در قاب یک روز، و ما را دیگر آیا، امید آمدنی هست؟
توانایی چشمگیر تصویرها، استعارهها و لحن و زبان رازگشای شاملو در بازنمایی حال و هوای جاری در ماتمسرای ایران چنان است که گویی شاعر از موضعی پیشگویانه و پیامبرانه معبر و مفسر هرآن چیزی است که در زمانه نامهربان ما، در این چندمین دهه استیلای استبداد دینی بر ایران پساانقلابی و مغبون، همچنان روی میدهد.
فکر میکردی رنج، جذابیتِ پنهانِ بورژوازی است، اما یک مجموعه آدم که همزمان رنج میبرند انگار چیزی گسیخته است، یک مجموعه آدم همزمان که روی ماکتِ گردِ زمین ولو میشوند دنبال وطن پلاستیکیشان، چال میشوند.
«فانی، فانی» سروده محسن عظیمی در رثای رضا رسایی را میشنوید: غلامرضا رسایی شناختهشده با نام رضا رسایی (۵ اسفند ۱۳۶۷ – ۱۶ مرداد ۱۴۰۳)
سویی از سواد صبح با او بود، نیمرخی به آفتاب، متروک اما پراکنده، کرانهٔ دنیا را طی کرد. به خیال نقش بستن روی قلمدان، به خیال پریدن آن سوی رود، تا قلبش هزار و یک پروانه شود.
شعری خطابی از حسن حسام برای یادآوری آنان که هنوز به صندوقهای رأی در جمهوری اسلامی چشم امید دوختهاند….
چشمِ بیپلک
چشمِ لخت
چشمِ تماماً چشم
چشمی که پارچهای سفید میکشند روی سرش
و دو دست میرسد به هم.
وَ در تمامِ شهرها و روستاها میگشتیم وُ گریه میکردیم […] آیا کسی ستارهٔ ما را خواهد دید؟
و من به باورِ درخت اصلاً تکان نمیخورم، اگر که ماجرای درختم، و بر اساس باد باید به موهای تو فکر کنم، چرا ستون ایوانم و بوی دود میدهم؟
ایران فرهنگی کجاست؟ آیا چنین ایرانی وجود دارد؟ اسماعیل خویی، شاعر فقید در شعر «از میهن آنچه که در چمدان دارد» مختصات ایران فرهنگی را به ما نشان میدهد. میشنوید:
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.