
اتاقی از آن خود: عاطفه رنگآمیز طوسی
کاش زنی بودم/در عشیرهای گمنام/کودکم در چادری گِرهخورده/مابینِ شانههام خواب میرفت/چون برّهای سیاه/با پیشانی ِ سفید/ کاش زنی بودم/با پستانهای پُر از شیر/و ساقهایی راهبَلد/که از خارها آسان میگذشت.
کاش زنی بودم/در عشیرهای گمنام/کودکم در چادری گِرهخورده/مابینِ شانههام خواب میرفت/چون برّهای سیاه/با پیشانی ِ سفید/ کاش زنی بودم/با پستانهای پُر از شیر/و ساقهایی راهبَلد/که از خارها آسان میگذشت.
بهتزده، روی تمامی خطوط، مرگ تو ایستاده است بکتاش! کاش در رثای خودت و صافی صدایت از حلقوم زندگی، شعری میسرودی از زیر خاک، پنجره میگشودی به پاکی ندایت و خودت که از همه ما دریغ شدی.
سمانه سرچمی شاعر و نقاش است و شعرهایش در مطبوعات به چاپ رسیدهاست.
من، خواستم تا آخرین تعبیر غم باشم/من، خواستم باشم اگرچه متهم باشم/هر قدر کم، هر قدر کم،هرقدر کم باشم،/باید خودم، باید خودم ،باید خودم باشم
روایت علی عربی از سرگذشت تبارش حکایت آشنایی در سرزمین خشک و کم آب شرق و جنوب شرق ایران است. شعرهایی از او را میخوانیم و شعری از او را با صدا و اجرای شاعر میشنویم.
وَ دستهایش را روی دهان روی سینه بالای کُسش گذاشته بود دوزانو نشسته نا-راحت مثل مجلس عزایی که در مسجدی محقّر وُ متروک دستهاشان را بالای آلتشان بگذارند وَ سر به پایین بیندازند سرها همه در خونْ –گوسفندْ– در خیرگیِ مشکیها بگویند سلامْ بگویند غم وَ بر سرِ میمِ غم جرقّهی فندکی روشن شود.
به گا دادم/ذهن باکرهام را/حل این معادله کار من نبود/رودی از جذر جریان احساسم را دست گرفته /رودی از جذر برای رگهای قلبم سنگین است
بهترین تعبیری که میتوانم برایِ شعرِ مهرانگیز رساپور- یا به نامِ قلمیاش، م. پگاه، بیاورم، “نسیمِ کوهستانی”ست؛ نسیمی که در من یادِ دورانهایِ کوهگردیام را زنده میکند؛ یادِ پاکی و خوشیِ وزشاش، هنگامی که آرام میوزد و در گوشات زمزمهای دلنواز میکند.
قسم به صبح نیرومند/قسم به تشخیص دهندگان/قسم به آخرین نگاهِ انسان/که حقیقت است این سخن/… و این سخن/حقیقت است
باد کار خودش را کرد/رد پاهامان را گم کردیم/و تا زانو شن بود/باید کنار میآمدم با رفتن تو/مثل دانههای شن توی کفش/اما دیر شده بود/خورشید رفته بود
تفاوت شعر را با قصه و گزارش دقیقاً در این نکته میدانم که آیا آن کسی که دارد چیزی را بیان میکند میخواهد از حسهای خودش و از خبرهایی که از خارج گرفته به ما گزارش بدهد، یا اینکه میخواهد واکنشهای ذهن خودش نسبت به آن خبرها را به اطلاع ما برساند؟ من این دومی را شعر میدانم.
باید برمیگشتم/به آن زن دورهگرد/به روزهای قبل از آشنایی/به اردیبهشت ۱۳۶۲/باید
خودم را از دلتنگی /پس میگرفتم
آدم گاهی دلش میخواهد همه چیزش را بدهد، تا کسی که دو زانو مقابلاش نشسته را ببیند.من چیزی ندارم، هر چه را هم بدهم بهتر از همه شما میدانم روبه رویِ من چیزی نیست، انگار دارم با خودم حرف میزنم، انگار آفتاب دارد خودش را میسوزاند
«اتاقی از آنِ خود» حکایت زیبایی است از تلاش گروهی از زنان شاعر در مشهد که خواستند انجمنی ویژهی خود بر پا کنند. جایی که اداره آن در اختیار خودشان باشد. جایی که «جنس دوم» تلقی نشوند و زیر چتر حمایت کسی نباشند.
گفتی من چگونه در غیاب حضورت، سایهنشین سکوت شوم؟ نگفتی من چگونه حتی میتوانم این چند هجای سیاه را «س و گ» را بنویسم؟ حتی پنهانی در این شباروز همانند، شهامت تکرارش را به نجوا هم ندارم چرا که چنین رختی بر قامت خندههای تودوخته نشده است.
تقدیم شده است به زندانیان و همسرانشان: ای ستاره، ای دور، ای شب آغشته به گیسوانت، ولادت آهوها که در شکوه اندامت بلا انگیخت،نام کوچک مرا، با هوهوی تیهوهات، چلچلهسان به سینه فراهم آر، و در هوای ناخنهای کشیدهی ما، آن ده هلال ماه را با ده گلبرگ سرخ بیارای
روزبه کمالی ساکن لندن است و با برنامه تماشا و پادکست ادبی شیرازه و وبسایتهای گوناگون کار میکند. کتاب شعرش با عنوان از شر وسواسها آماده انتشار است. چند شعر از او:
«ترانهی عاشقانهی آلفرد جِی. پروفراک» را میتوان نخستین شعر جریانساز الیوت به حساب آورد. این شعر سیل تداعیهای آگاهیِ پارهپارهی یک انسان مدرن، متشخّص و بهظاهر همهچیزدان را در کلنجار با – احتمالاً معشوقش – ترسیم میکند.
و برگهای زبانگنجشکها آذین کاجها، و خشاخش خرد شدن فصل فصل من در بارش نگاه خشک آدمها،آری، شعریست هوای جیبهایم باز
مرتضا نگاهی – صادق چوبک شاعر نبود و ادعای شاعری هم نداشت اما مانند هر ایرانی دیگر، گاه، از دل برآمدههایی در ذهنش شکل میگرفت و روی کاغذ جاری میشد. در اوایل “چکامه”شان میخواند ولی بعدها نام “ترانه” بر آنان گذاشت. آرزو داشت که آن “ترانه”ها روزی، روزگاری منتشر شوند..
بهشتهای ما گم شدند در دست ابلیس با صفات بالا و در خون سرخ جاری از چشمهایمان پیدا میشوند در روز دادخواهی. ای خواهندگان داد! ای خواهندگان بازگشت بهشتهای گم شده در پرند…
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.