شیدا محمدی: گاهی به مرگ فکر میکنم
محمد حسینی، گاهی همیشه به تو فکر میکنم، به دردانگیات در کویر،به شانههایت در مرغداری، و به زیرزمینی که از چهل و چهار پله میگذشت، تا به سیاهی سلاخخانه سلام دهد.
محمد حسینی، گاهی همیشه به تو فکر میکنم، به دردانگیات در کویر،به شانههایت در مرغداری، و به زیرزمینی که از چهل و چهار پله میگذشت، تا به سیاهی سلاخخانه سلام دهد.
رُستن میان ما، مرثیه است. و آن که به قبرستان میرود، روزی، روزیِ ما را میآورد. سهم بردار، بر سنگ، لمیزرع بیسر، شیب گرفته سینههام،بخشکان!
توماج صدای کارتونخوابها، کولبران و کودکان کار، فریاد بلند سالهای فروخفته در خوف، صدای محکومین بدار، صدای پابرهنگان و فغان گرسنهگان، صدای داد و انزجار از استبداد، بیزار از ظلم پیران درندهخو.
آرزوی مرجان، گردنبندیست بر گردن عروسهای خفته، و قطرهای آب در صدف پلک تو، پنهان ماند، تا تمام.
شیفتهی حکومت جبارانم من! زیرخاکیهاشان زودا و به زود! به فروش میرسد و جسد به جسد و تفرعن سرش را بالا گرفت: (که من از) ما از جمجمههای شماهای به تماشا آمدهاید که چه؟
من از چشمان حرفی، چشم درمیآورم روشن که دیدنها بریزد از زباناش حرف… هر روز از شمال باران، چشم میریختام ب جای اشک، تا بیآیی، با زبان تازهای از حرف
شاعر با توجه به رویدادهای خونین سالی که گذشت هفت سین تازهای برای ما تدارک دیده است: از سکته بانگ سهره، تا سرما و سرفه گورستان و سینه ترکیده و سم و سنگ و سوگ
نیما در افسانه، به تعبیری، با زرتشت سخن میگوید؛ امّا با زرتشتِ شاعر و سرودساز، نه زرتشتِ پیامبر. غفلت از این تمایز میانِ شاعر و پیامبر، خواشن شعر نیما را به دکترینی الهیاتی فرومی کاهد که از جانِ زنانهی افسانهی نیما دور است.
گیسوان دخترانم را به یاد آر، لابهلای استخوانِ آسفالت، صدایی، صدایی، کاکل خون بر سر داشت… ای بیت مذکر، بحر رَمَل، نهسالهگان بیملائک ماییم و من که شانهام را در ابر غربت چلاندهام
در رواق مساجد/در بقعهها/در گورستانهای نوساز/و در غَسالخانهها/سوره یاسین و القرآن الحکیم میخواندند/عمامهها، عمامهها/سفید و سیاه،/یکسر طناب دار شدند
برای عاشقان دربند: نیما یوشیج در «افسانه» آغاز دوران نوینی در ایران را نوید داده است. دورانی که پایان افسانه و آغاز پرسشگری از نهاد اوست.
فرهاد میثمی اعلام کرده در ۱۰ روز آینده آبی که مینوشد را تلخ خواهد کرد تا نشانهای از «روزگار تلختر از زهری» باشد که حاکمان جمهوری اسلامی «از جمیع جهات برای همگان آفریدهاند». رضا عابد شعری کوتاه اما گویا درباره تلخی این این ایام سروده است:
محمد مهدی کرمی و محمد حسینی در سحرگاه ۱۷ دی اعدام شدند. شاعر اعدام این دو معترض را در ارتباط با سایر قتلهای حکومتی قرار میدهد.
آن جا که پاییز در شکافِ شکوفه، رو به سقوط است، به یاد میآوری، بر تیرکهای آزادی، بوران تازیانه میزند، بر هیاهوی هزارهی ظلمتِ نیمروز
به آسمان بُردم دستم را و اعتراض کردم به اعدامِ درختان، اعتراضم آرام و شاعرانه بود، مادرم مرا نادان خواند!
شعر حسن حسام برای مجید رضا رهنورد، پهلوان خراسانی در چهلم او به شکل چند رسانهای در بانگ نوا همراه با صدا و اجرای شاعر در گفتوگو با مرگ.
شعری درباره مجید رضا رهنورد، پهلوان خراسانی که در قیام ملت ایران به دار آویخته شد در دوشنبهای مدفون زیر همهمه برگریزانِ چنارهای افسرده. خور…آسان من. خور…آسان تو.
تو را میکشند تا میدان تماشا، با بند بیطرفیت تو را بر صلیب سینهی مادران داغدار
شرحه شرحه میکنند. تماشا کن: بوی خون میرسد به باغهای بیخیالی شما.
آریامن احمدی در این روایت چندرسانهای با تهمینه در گفتوگو قرار میگیرد که از مادران عزادار قیام ملت ایران با او سخنها بگوید. چه مادرانی تهمینه! که گیسهایِ سیاهشان را بُریدند که فرزندانشان را با دستهایشان بهخاک سپردند پیش از آنکه باد در موهایشان آواز بخواند.
یک روز صبح/چشم باز میکنی/پشت پنجرهها/رنگین کمان میبینی/در آینهها مینگری/رنگین کمان میبینی/به خیابان نگاه میکنی/دست بچهها/رنگین کمان میبینی/بی اختیار اشک میریزی/بر گونههای تو/قطرههای رنگین کمان میغلتند
امروز صبح هم مثلِ همهی صبحهای جهان نبود/مرگ با صدای «اللهاکبر» به کوچه آمد/و بعد… تمامِ شهر شنیدند:/ مرگ صدایِ ضجههایِ مادری در «ستارخان» میداد/ و شب که با «اذانِ مغرب» به پیرانشهر رسید/به زبانِ کُردی در لالاییِ مادرِ طاهر میگریست: «پسرم، کبوترِ خونینبالم…»
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.