ادبیات داستانی ایران

رویدادهای فرهنگی و هنری

نمود تجربه شخصی در داستان‌نویسی – مسعود کدخدایی: در پسِ هر داستانی واقعیتی هست مرتبط با تجربه‌های نویسنده

آیا تجربه‌ای در زندگی شما وجود داشته که بر اساس آن داستانی نوشته باشید؟ آن تجربه چه بوده و در داستان شما به چه شکل تغییر ماهیت داده؟ مسعود کدخدایی پاسخ می‌دهد.

ادامه مطلب »
از ما

وحید ذاکری:«دلْ‌یار»

می‌نویسم تو را و واژه‌ها به ناز می‌آیند، گردن‌افراشته و گل‌بو. مانند همان وقتی که می‌نشستی پیش رویم. جا که نبود، صندلی را کمی می‌گرداندی و سه‌رُخَت را می‌دیدم، و کشیدگی گردن و نازکی چانه و لاله‌ی گوش را؛ با کرک‌های ریزی که پایین موهای گذشته از بناگوش روییده بودند و دلم را آن وقت و حالا و هر وقت دیگر شیفته‌اند.

ادامه مطلب »
از ما

جواد عسگری: ردپای روی برف

گوش‌هایش سوت می‌کشید. جهت‌ها را گم کرده بود و جایی را نمی‌دید. بوی خون و باروت دل و روده‌اش را به هم زده بود. کنج ویرانه‌ای، شاید همان تک‌تیرانداز، با یک چشم بسته و چشم دیگر بر دوربین قناسه، منتظر نشسته بود تا برای بار دوم ماشه را بچکاند.

ادامه مطلب »
از ما

نسیم خاکسار: ریشه دل آدم‌ها را نباید کشید – گلشیری ستایشگر زندگی

دنیای او، دنیای کتاب و کتابت بود که دل به آن‌ها می‌داد. یعنی دنیای ویژه نویسنده و شاعر که دنیای کتاب است و کلمات. همین کلمات که به مقراض جان می‌بُریم و کنار هم می‌چینیم. کاری به الفبایش نداشته باش که در کدام خط و زبان چگونه است.

ادامه مطلب »
از ما

محمد حیاتی: قصه‌ی ما به سر رسید

از سردخانه که برمی‌گردی، توی راه، آن‌قدر سنگینی که انگار ده نفر روی کولت ایستاده‌اند و ده نفر دیگر از پشت هی می‌کشند و نمی‌گذارند راه بروی. هر قدمی که برمی‌داری انگار یک عمر طول می‌کشد. به آسمان نگاه می‌کنی و شب پُرستاره را می‌بینی.

ادامه مطلب »
از ما

مرجان ظریفی: خشم یک زن سرخپوست

جلیل! راستشه بگو…دلُم بی‌طاقت شده‏‏‏‎‎‎‏‏‏‏‏‏، ایی قد که می‌خوا سُر بخوره از سینه‌ام بیاد پایین و بِره پی ِاش بگرده… می‌ذاری عبامو بپوشُم برُم ایی طرف و او طرف بو بکشُم بلکه رد پاشو پیدا کنم؟‌ها؟ می‌ذاری؟… بخدا… بخدا درِ خونه فک و فامیل و اهل طایفه نمی‌رُم.

ادامه مطلب »
از ما

احسان عابدی: امیر پیدایش نیست

برف یکدست بر کناره باریکه راهی که به کلیسای کوچک و کم‌جمعیت شهر می‌رسید، نور خورشید را انعکاس می‌داد. شهر به اسم شهر بود، سکونتگاهی پرت در جزیره پهناور با خانه‌های پراکنده روی تپه‌ها.

ادامه مطلب »
از ما

محمد محمدعلی: وارثان درگذشته -داستانی کوتاه لابلای طرح نمایشنامه‌ای بلند

نویسنده، پس از دیدن جنب و جوش همسرش در آشپزخانه، سیگارش را خاموش می کند، خودکارش را می اندازد کنار کاغذها و کتاب های روی میزتحریر. می رود بالای سر سه جنازه در وسط اتاقی دراز و باریک، آستین های پیراهنش را بالا می زند.

ادامه مطلب »
از ما

مندی شمس: ویروس

مرد باید سی و هفت ساله باشد، کارمند ساتص، سین الف ت صاد، سازمان استانداردها و تاسیسات صنعتی، صبح می‌خواسته ده دقیقه موقع صبحانه خوردن یورونیوز ببیند که کنترل تلویزیون روی یکی از کانال‌ها وا مانده.

ادامه مطلب »
از ما

ژوان ناهید: مِدوسا

به مامان چیزی نگفتم. اگر می‌فهمید دیشب پای اسکله، چندقدمی ویلای مادربزرگ، ماری به آن بزرگی دیده‌ام، همان‌وقتِ شب چمدان‌هایمان را بسته بود و راهی شده بودیم تهران.

ادامه مطلب »
از ما

حسین رحمت: دمادم دم

ساعت چهار بعدازظهر است ولی حجم سیاهی که مدام جابه‌جا می‌شود فضای اتاق را تاریک کرده است. روز قبل اندک‌اندک فروغ خاطره‌ها با فروافتادن روز، به نقطه پایان تجربه‌ها نزدیک شد. خیالم آسوده نبود و به نظر آدم احمق بی‌آزاری می‌آمدم که با شهر مردگان فاصله چندانی نداشتم.

ادامه مطلب »
از ما

قباد آذرآیین: میموزا در غربت

«شهرو» سیاه‌سوخته و پاپتی، سینه سوخته می‌دوید. یک شاخۀ میموزا تو یک دستش بود و با دست دیگرش بتی را دنبال خودش می‌کشاند. «بتی» داشت از پا می‌افتاد. ساق‌های لاغر نی‌قلیانی و کندۀ زانوهاش زخم و زیلی شده بود و سوز می‌زد.

ادامه مطلب »
از ما

آرش دبستانی: شِیکِر

این حرف‌ها نیست. من کله‌م که گرم می‌شه می‌رم تو خودم. یادت که هست؟ اصلاً همین جوری‌ام. به پیک دوم نرسیده، رو هوام. اینام که دستشون به کم نمی‌ره. همچین توپول برات می‌ریزن که یه دونه‌ش کله‌پات می‌کنه.

ادامه مطلب »
از ما

آوات پوری: چاله‌های تودرتو

رنگ‌ها را تنها در تاریکی می‌توان دید… چپیدن توی اعماق شب و زل زدن به نقطه‌ای که تاریکی‌اش متمایزترست از تاریکی‌های دور و اطراف. بعد از توی آن حفرکردن چاهی که بشود از تهش به خودت زل بزنی…

ادامه مطلب »
از ما

بانگ -نوا: «بشکن دندان سنگی را» با اجرای یاسمین رویین

“بشکن دندان سنگی را” روایت جامعه‌ای است پَست و شَقی،‌ ایستا، دشمن نوآوری، فقیر و بخیل که دشمنی در آن حرف اول را می‌زند؛ جامعه‌ای که قربانی می‌طلبد نه برای پیشرفت، که برای آنکه درجا بزند یا عقب برود.

ادامه مطلب »