نبینیمت به این حال و روز ریقماسی آق منصور! عینهو خر لنگ تو گل موندی داااش، جای سفت شاشیدی! این جا دیگه آخر خطه رِیفیق! باس بزنی گاراج ویه جورایی با اون دل صاب مرده ت کنار بیای. باس بهش بگی بی خیال رودابه خانوم بشه، باس روراس حالیش کنی که از پس سنگ که نه، کوه احدی که غلتونده جلو پات بر نمیای، هررری! به دلت بگی بره رد کارش و بختشو یه جای دیگه امتحون کنه. بهش بگی رودابه خانوم خانم چی؟… پر!. آره داااش، یا این کارومی کنی یا مرد و مردونه آستیناتو میزنی بالا و بسملا! هرکاری رودابه خانوم ازت خواسته بی کم و کاست انجوم میدی، صداتم چی؟ در… نمیآد، شیرفهم؟!….
مصبتو شکر! آخه این چه جورشرط وشروطیه؟ ما رو گذوشتی سر کار خانوم خانوما؟!، یه بارکی میگفتی نه و قال قضیه رو میکندی و کلهی بی صاب مونده ما رو میکوبوندی تاق آسمون، راستا حسینی میگفتی تو به خیر ما به سلومت. میگفتی ما خورند هم نیستیم منصورخان، خلاص! بعدش ما میدونستیم و این یه تیکه گوشت اضافی سِرتِق که به هیچ صلاتی مستقیم نیس، دِ آخه بدیش اینه که تو زِبونت یه چی میگه، اون دو تا چش سگ مصبت یه ساز دیگه کوک میکنه واسِ ما. شیراز دماغ نخوردیم که خانوم خانوما!…
ما که نمیخواستیم بیفتیم تو این راه خداییش. پاک اتفاقی بود. بیگیر یه جور شوخی. معقول سرمون تو لاک خودمون بود. بچه مثبت مثبت، تو یه کارخونه پارچه بافی اون پایین مایینای شهر دسمون بند یه کاری بود. آب باریکهای دسمونو میگرفت. شکرگزار بودیم. توقعی هم نداشتیم. زیر این آسمون یه ننه داشتیم و یه آبجی که اونم سیاه بخت شد رفت پی کارش. مردش مرد نبود، بگو یه مجسمه عن… چی داشتیم میگفتیم حرف تو حرف اومد؟…ها، داشتیم میگفتیم اتفاقی خراب این کار شدیم. به عرضتون میرسونیم چه جور…
یه روز که تو سرویس نشسته بودیم، داشتیم مث هر روز خدا میرفتیم سر کارمون، یه بابایی بغل ما نشسته بود؛ تو مایههای پنجاه سال، طرف بدجوری حال ناجور بود جون تو، داغونِ داغون… تعطیلِ تعطیل. مام که این دل سگ مصبمون اشکش دم مشکشه. نتونستیم طاقت بیاریم گفتیم فضولیه بابا، بدجوری تو لکی، خدا بد نده! یارو انگار بادکنکی که ناغافل یه جووالدوز این هوا بهش فروکنی، منفجرشد! سرشو گذوشت رو شونه ما و زد زیر گریه. چه گریهای جون تو!، حالا همه برگشته ن یا سرک کشیده ن ما رو نیگاه میکنن، جماعت فوضول!… مخلص کلوم، گذوشتیم طرف خوب گریه هاشو کرد و گل و گردن و سر و لباس ما رو حسابی تر و تلیس کرد. نفسای طرف یه بویی میداد، بوی یه معدهی خالی گشنگی کشیده انگار… طرف سبک که شد، انگاری تازه به صرافت افتاده باشه چیکار کرده، دراومد به عرزخواهی که ببخش جوون، حالیم نبود چیکاردارم میکنم، وقتی پرسیدی چه مرگمه، دیگه نتونستم خودمو جم و جور بکنم. گفتیم بی خیال بابا، حالا بگو دردت چیه؟ میخواستی ما رو آبچکون کنی تو این زمهریر سیاه؟ یاروتلخ خندید و گفت عرز میخوام جوون! بهش گفتیم بی خیال، بنال بینیم دردت چیه پدرجون. گفت فراموش کن جوون، بذار خودمون تهنایی با دردمون بسوزیم و بسازیم. گفتیم چی شده بابا؟.. بنال!… حالا نوبت ما بود که گیر سه پیچ بدیم به طرف… یکی نبود بگه تورو سننه آق منصور؟، دمبال دردسر میگردی واس خودت؟!… یارو یه آهی ازته دل کشید و گفت امان از دست اولاد ناخلف جوون! امان!… اونم تک اولاد… دوزاری مون افتاد که بندهی خدا از دست بچه ش بدجوری شیکاره، گفتیم اذیتت کرده بابا؟ گفت اذیت؟! اذیت گفتی و تموم جوون؟! خون به دلمون کرده. جونمونو رسونده به لبمون، خدا به سر شاهده اگه ازبازخواست قیومتش نمیترسیدم خودمو از دستش راحت میکردم. باورکن این کارو میکردم جوون! مرگ یه بار، شیون یه بار… گفتیم چن سالشه باباجون؟ یه نیگاهی نیگاهی به قیافه ما کرد و دراومد گفت باس تو حال و هوا و سن و سال خودت باشه جوون، البت، اون کجا، هزارماشالا بزنم به تخته، شما کجا!… داشت حسابی هندونه میذاشت زیر بغل ما. گفتیم کجا میتونیم خدمتشون برسیم بابا؟ گفت بی خیال شو جوون. فایده نداره. افاقه نمیکنه. اونی که نصیحتش نکرده خواجه حافظ شیرازه، خدا ازش برگشته. تا جون من و اون پیرزن بدبختو نگیره دس وردارنیس… گفتیم شما کاریتون نباشه بابا فقط بگین کجا میتونیم خدمت ایشون برسیم، همین، شوما فقط آدرس بدین، باقیش با مخلصتون. کاریش نداریم البت، شوما اصن نگرون نباشین… یادمون رف اینوخدمتتون عرض کنیم که اوس کریم هیچی به ما نداده باشه، خداییش، یه هیکل میزون و کاردرست داده، دمش گرم. میگن تعریف از خود خریته، فقط خواستیم شوما درجریان باشین… همین… حالا از ما اصرار که یارو نشونی تحفهی نطنزشو بهمون بده، از اون بابا انکار که بی خیال شیم و شتر دیدی ندیدی… اما بلخره راضیش کردیم که مُقُر بیاد و بگه اسم شریف آقازاده شون چیه و کجا میتونیم زیارتشون کنیم…. با نشونیایی که باباهه داده بود، رفتیم پسره رو پیدا کردیم. دورادور رفتیم تو نخش؛ یه ریقونه پیزوری با موهای چرب و چیلی و اجق وجق. دماغشو میگرفتی جونش درمی اومد جون تو. با موتوردرب و داغونش مسافرکشی میکرد. انگار یکی داشت تو کله مون میگفت خجالت نمیکشی آق منصور؟ میخوای دس بلن کنی رو این جوجه ماشینی داااش؟!… پسره صداشو انداخته بود ته گلوش که موتوریه… موتور فوری… بپر بریم!… رفتیم طرفش زدیم رو شونه ش، برگشت طرفمون، گفتیم آق تیمور شومایین؟ گفت درخدمتیم، فرمایش،. بهش چشمک زدیم که بپربریم!… جلدی سووار شد. مام نشستیم ترکش. برگشت پرسید کجا به سلومتی داداش؟ گفتیم. فعلن راه بیفت بهت میگیم جوون… یه کم که رفتیم، رسیدیم یه خلوت جا. جون میداد واسه تصفیه حساب. پرنده پر نمیزد. زدیم رو شونه پسره، گفتیم بزن رو ترمزجوجه! گمونم یه جورایی گفته بودیم که پسره دو به شک شده بود. برگشت گفت این جا؟! گفتیم همین جا، درست شنیدی! ایستاد، آرنجاشو گذوشت رو باک موتور و قوزکرد جلو و گفت به سلومت!… پیاده شدیم، گفتیم چن باس تقدیم کنیم جناب؟ دراومد که قابل شما رو نداره، دشت اوله، هرچی کرم کردی ممنون… ناغافل، شترق خوابوندیم بیخ گوشش، جوری که با موتورش دو تایی خراب شدن روهم، گفتیم اینم دشت اول، چلقوز! گذوشتیم تا خودشو از زیر جسد موتورش خلاص کنه. داشت روپا میشد که یکی دیگه خوابوندیم این ور صورتش که یه وخ گله نکنه، این دفه عینهو فرفره چرخ خورد دور خودش و چپه شد رو موتورش. پس کله شو گرفتیم بلندش کردیم و دوباره خوابوندیم تو صورتش. عینهو تاپالهی خیس پهن شد رو زیمین. پاک لالمونی گرفته بود جون تو. پامونو گذاشتیم بیخ گردن نی قلیونیش. نفسش داشت بند میاومد. چشاش داشتن ازکاسه میپریدن بیرون، خودشو کشت تا تونس بگه. چی… چی میخوای آ… آقا؟ چرا میزنی؟ پو… پو.. پول میخوای؟… پامونو پس کشیدیم. رو پاهامون نشستیم کنارش و گفتیم نبینیم دیگه به بابا ننه ت از گل نازکتر بگیها چلقوز!… گفت شما… شما کی هستی؟ چن تا کشیده محکم خوابوندیم تو صورتش. صورتش شد عینهو لبو. گفتیم به ما میگن منصور بی کله. حالا پاشو اون لگنتو جم و جور کن راه بیفتیم… جوری پخش زمین شده بود که مجبورشدیم زیر بغلشوبیگیریم تا روپا شه… موتورو که بلن کرد داشت سووار میشد که گفتیم دِ نشد مردنی! این دفه ما میرونیم تو هم سووار میشی ترک ما. فقط میگی خونه تون کدوم جهنم دره ایه. دس هم از پا خطا کنی، چی؟ خودت باقی شو تا ته بخون جوجه!… پریدیم روگرده موتور و پسره رو هم نشوندیم ترکمون بردیم جلو در خونه شون پیاده ش کردیم. شده بود عینهو سندهی آب کشیده مرگ تو!… حالا یه جورایی غر غر دل صاب مرده مون دراومده بود که کشتی بچه مردمو بی انصاف! بی صاحاب گیر آوردی؟… همون شد که میخواسیم. چن روزی خوردیم به تعطیلی و مرگ و میرو این جور حرفا، بعدش یه روز باباهه رو تو سرویس دیدیم. زور میزد دست مارو ببوسه. میگفت پسره پاک از این رو به اون رو شده. رام رام، برهی دست آموز!… گفتیم خب شکر پدرجان…
. خبر مثل برق و باد پیچید تو کارخونه و پشت بندش تو محل که شنیدین چی شده؟ آق منصور بچهی ناخلف فلونی رو ادب کرده، نشونده سر جاش… حالا هرننه قمری کارش یه جورا یی به خنسی میخورد پرسون پرسون میاومد ما رو پیدا میکرد… کم کم به خودمون گفتیم آق منصور، این جوری که نمیشه داااش. بی مایه فطیره. تو داری هر روز واس خودت دشمن میتراشی. اومدیم و دس بر قضا، یکی از همینا، تو تاریکی، ناغافل یه ضامندارناقابل خرجت کرد ودخلتو آورد. خب، بعد تو چی به روز اون پیرزن میآد؟ کی نون و نفقه ش میکنه؟ کی زفت و رفتش میکنه؟ کی یه کاسه آب میده دسش؟… تازه، هنو دلش بابت داغ آبجیت خونه، غصه تو دیگه پاک کله پاش میکنه… اما انگارانقده آلوده این کار شده بودیم که گوشمون بدهکار این حرفا نبود…
این جوری بود که قید کارتو پارچه بافی رو زدیم و حسابی شدیم خراب کار دویم… حالا هرکی میاومد میگفت سلام، مشکلم اینه، بی رودرواسی میگفتیم کرتیم داااش، ولی باس این قد پیاده شی، قبول؟… بسملا!…
پسر، کارمون حسابی افتاده بود رو غلتک. مصبتو شکر! فهمیدیم اوضاع خلق خدا بدجوری ریقماسیه… حالا عینهو دکترای بالاشهری، تاقچه بالا میذاشتیم و با تعیین وقت قبلی سفارش میگرفتیم. آسیابمون هم همه چی آرد میکرد. میخوام بگم همه جور کاری قبول میکردیم. نه تو کارمون نبود پسر، میخوام بگم دس رد به سینه هیچ تنابندهای نمیزدیم… سرتو درد نیاریم، نمیدونیم کدوم شیر ناپاک خوردهای به گوش پیرزن رسوند که چی نشستی مادر، پسر رستم صولتت شده سگ هار و افتاده به جون خلق خدا!… حالا خر بیار و معرکه بار کن! حالاچه جوری حالی پیرزن بکنیم که مادر، به پیر به پیغمبر، به تار موت قسم، خلاف به عرضتون رسونده ن. گل پسرتون آزارش به فقیر فقرا و ضعیف بنیهها نرسیده، با اونایی سرشاخ میشه که خون مردمو تو شیشه کرده ن، شیرت حرومش مث خون سگ اگه دس رو ضعیف جماعت بلن کنه… زد وننه هه مریض شد و افتاد رو دستمون. مجبور شدیم یه چن وختی کرکره رو بکشیم پایین و بمونیم برِدل ننه هه. اوضاش رو به راه نبود… دندون رو جیگر گذوشتیم و بست نشسیم کنج خونه تا یه کم روبه راه شد ننه هه که روپا شد، مام جسته گریخته کارمونو شروع کردیم. گفته بود شیرشو حروممون میکنه، عاقمون میکنه. اما کار ما از عاق و ماق و این حرفا گذشته بود جون تو…
تا اون روزصب… آخ، چه روزی بود! کاشکی پامون قلم میشد و اون جا وا نمیشد! شبش پیرزن بازطبق معمول خواب بد دیده بود. صب که داشتیم میزدیم بیرون بریم رد کارمون، دراومد گفتش کجا منصور؟ گفتیم دمبال یه لقمه نون حلال ننه، کجارو داریم بریم؟ گفت دیشب خواب بد دیدهم، مواظب خودت باش. گفتیم ننه، تو بگو کی خواب خوش دیدی؟! سی روز و سی شب خدا چشم که روهم میذاری خواب میبینی. همه شم خوابایی که دوزار نمیارزن، هیچ وخت خدام یه خواب کاردرس واس گل پسرت ندیدی… بعد سر به سرش گذوشتیم و گفتیم قرصاتو خوردی ننه؟ دوزاریش نیفتاد زبون بسته. دم در بودیم که عطسه کرد. حالا یا واقعن عطسه ش گرفته بوده یا خواسته بود رای ما رو بزنه، خدا عالم… تو دلمون گفتیم یا صاحب صبر!. یه کم پاپا کردیم تا به قول ننه مون صبر بره برسه خونه خدا، بعدش زدیم بیرون…
یه کارمند یه لاقبا، قرض و قولهای کرده بوده و پولی جور کرده بوده داده بوده دس یه بنده خدای دیگه که مرغداری داشته. قرار بوده طرف ماهیانه شندرغازی بابت بهره پول برگردونه به کارمنده که بزنه تنگ بغل آب باریکه حقوق اداریش. اما یارو یه سالی میشده که کارمنده رو سنگ رو یخ کرده بوده… یا پیداش نبوده یا بهونه میاُورده که مرغا تلف شده ن و سرمایه سوخته رفته پی کارش و از این بهونهها… کارمنده هم پرسون پرسون پناه آورده بوده به ما… با کارمنده قرارمدارامونو گذوشتیم، نشونی خونه طرف رو ازش گرفتیم و پریدیم روگرده هوندا… یه وخ فکر نکنین نمیتونستیم اتول سوار شیمها، آق منصورو دس کم گرفتین؟!. راسش موتور عشقی داره که اتول نداره… پسر، وقتی میندازی تو یک وکلاج میگیری و یه تک چرخ میزنی و تیک آف میکنی و زوزه لامصبو درمیاری و با چشای خودت میبینی که سگ مصب چه جوری آسفالتو قورت میده، جون تو، حالی میکنی که پشت فرمون لکسوس نمیکنی. ما شین کالیبر آدمو گشاد میکنه… خونه طرف اون بالا بالاها بود. یکی ازون خونه باغا؛ درندشت و بی در و پیکر… شکرت اوس کریم، دمت گرم! ما بنده تیم، اینام بنده تن؟!
زنگ زدیم. صدای زنی پرسید کیه؟ گفتیم با آقاتون کار داریم، میشه بگین یه تُک پا تشریف بیارن دم در؟ گفت شوما؟ گفتیم یکی از مشتریاشونیم و اومدیم حساب کتابامونو با آقا راس و ریس کنیم. گفت خونه که جای راس و ریس کردن حساب کتاب نیس آقا…
داشت اون رو سگمون میاومد بالا. گفتیم خانوم بگین تشریف بیارن دم در، عرض واجبی داریم خدمتشون… یهو یه صدای لندهور پیچید تو آیفون، داشت از خانومه میپرسید کیه این جور گیر داده؟. به خانومه گفتیم ما شهرستو نیم، باس برگردیم ولایتمون. میشه بگین آقا تشریف بیارن دم در؟ دو کلوم باشون حرف داریم. زیادی مصدع اوقات شریفشون نمیشیم. خانومه گفت یه کم صب کنین. یه ربعی گذشت… نمیدونیم چرا دل صاب مونده مون افتاد به شورزدن. همین جوری الکی. حتم پیش اومده واس شومام که بی خود و بی جهت دلتون یهو مث سیر و سرکه افتاده باشه به جوش و خروش. خودتونم نمیدونین چه مرگتونه… مخلص کلوم، دلمون گواهی بد میداد، انگارقراربوده خبری بشه. حس شیشم مون اینو بهمون میگفت… داشتیم با خودمون کلنجار میرفتیم که چه مرگته مرد! خودتو جم و جور کن، که یهو یه صدایی نتراشیده نخراشیده چرتمونو پاره کرد: فرمایش!… حالا یه بابای دیلاق عینهو علم یزید جلومون واساده بود. خورند همون صدای نتراشیده نخراشیده که شنیده بودیم: فرمایش! “
هنوز با یارو همکلوم نشده بودیم که انگار یکی دس گذاشت زیر چونه مون و سرمونو بالا کرد نیگامون افتاد تو تراس خونه؛ یه خانمی اون بالا ایستاده بود؛ تبارک الله! چی خلق کردی اوس کریم؟!… چی بگم پسر، یه نگاه به قد و بالای خانومه پاک کارمونو ساخت… اونم کی؟ آق منصوری که همچین هم پپه نبوده و کم زن و دختر جماعت تو دست و بالش نبوده… خلاصه، عینهو یه گوله برف زیر آفتاب چله تابستون وارفتیم. زبون که بی زبون. لال لال! گوشامون افتادن به هوف هوف… حالا هرچی ما بگیم شوما باورت نمیشه پسر… واسه این که پخش زمین نشیم هیکلمونو دادیم تکیه موتورمون… دیلاقه دوزاریش افتاد که ما یه مرگیمون شده، پاک لال شده بودیم، یادمون رف اصن واس چی اون همه راهو کوبیده بویم رفته بودیم اون سینه کوه… دستمونو گذوشتیم رو قلبممون و به دیلاقه فهموندیم که فشارمون افتاده یه وخ دیگه خدمتشون میرسیم، بعدشم با هرجون کندنی بود موتورو راه انداختیم و سر خرو کج کردیم طرف شهر. صدای دیلاقه رو تو هوف هوف گوشمون شنیدیم: برمردم آزارنعلت!
یادمون رفت اینو بگیم، وقتی داشتیم نصفه جون سووار موتورمون میشدیم، یه نیگاه انداختیم تو تراس. هیشکی اون بالا نبود. گفتیم نکنه خیالاتی شدی آق منصور و اصن هیچ تنابندهای اون بالا نبوده از اول…
یه چن روزی کارمنده رو سنگ رو یخ کردیم. یه روزم آب پاکی رو ریختیم رو دستش، گفتیم کارما نیست قربون، خدا روزیتو یه جای دیگه حواله کنه… یارو پاک ماتش برده بود. دراومد که منظورت چیه منصورخان؟ من رو حرف شما حساب کردهم… گفتیم کار ما نیس قربون، ما بوسیدیم گذوشتیم کنار، به سلومت! یارووقتی داشته میرفته، یه تیکهای هم بارمون کرد که هوم! ما رو باش که توپیغمبرا پناه اُوردیم به حضرت جرجیس!
به خودمون میگفتیم بی خیال آق منصور، دو سه روز دیگه آبا از آسیاب میافته. تب تند عرق میکنه و همه چی باد هوا میشه میره پی کارش، انگار نه انگاردختری تو کار بوده. انگارکن همه ش یه خواب و خیال بوده… اما، نه، سگ مصب از خاطرمون که نمیرف هیچ، هر روز و هرساعت بیشترکلاف پیچمون میکرد… قبلنا پاری وختا سر به سر ننه هه میذاشتیم که همیشه خدا خواب میبینه، حالا خودمون همون جور شده بودیم. کپه مرگمونو که میذاشتیم، خوابشو میدیدیم… پیداش میشد، نه این که روزا و تو بیداری غیبش بزنهها… راستی راستی میدیدیمش. هم کلوم میشدیم باش، تو خواب بود که دوزاریمون افتاد طرف هم ازما بدش نیومده… یه شب بهمون گف چرا پیدات نیس آقا منصور؟… لال بشیم اگه دروغ بگیم جون شما! با گوشای خودمون شنیدیم که اسممونو گفت… ازش پرسیدیم تو اسم ما رو ازکجا میدونی آتیش پاره؟! بلن زده بود زیرخنده و گفته بود کیه که تو این شهر آقا منصورو نشناسه؟ بهش گفتیم دلمون بدجوری هواتو کرده بی مروت!. گفتیم خرابتیم به مولا دختر، اونم گفتش که منم دلم واسه تو تنگ شده آق منصور!…. حالا دو کلوم از ننه هه بگیم خدمتتون… پیرزن میدید پسرش که هر روز خدا، تیغ آفتاب میزده بیرون و بوق سگ برمی گشته خونه، حالا عینهو مرغ کرچ کنج خونه کز کرده و حاضر نیس تا درنونوایی هم بره یه قرص نون بگیره واس خودش… فهمید که باس خبری شده باشه. منصور و بست نشستن تو خونه؟!
حالا مشتریام در خونه مونو از پاشنه دراُورده بودن. شکرت اوس کریم!. خودمونو آفتابی نمیکردیم به پیرزن گفته بودیم بهشو ن بگه منصور رفته مسافرت و یه جوری سرشونو بکوبه به تاق تا ببینیم اوضاع چی میشه… این دل سگ مصب قرارآروم میگیره، آدم میشه یانه؟… نه، انگاری خیال آدم شدن نداشت سگ مصب!… یه روز به پیرزن گفتیم ننه.! گفت جون ننه… گفتیم حالشو داری بریم خواستگاری؟ هاج وواج با همون دهن بی دندونش زل زد به ما که خواستگاری؟! گفتیم آره ننه، درست شنیدی، خواستگاری، گفت واس کی؟ گفتیم شازده پسرتون دیگه، آق منصور، مگه شوما غیر منصور شازده پسر دیگهای هم دارین ننه؟ گفت سر به سرم نذار منصور، برو رد کارت بذار هوا بیاد تو!. گفتیم جدی میگیم ننه، ارواح خاک آبجی صغرام… پسر، اینو که گفتیم داغش تازه شد و زد زیر گریه… بیکار بودی مرد؟!
سرتو درد نیاریم، یه روزشماره خونه دیلاقه رو گرفتیم و گوشی رو دادیم دست ننه هه. اونم گفت کی هستیم و اجازه میخوایم خدمتشون برسیم واسه یه امر خیر… اجازه دادن، به همین سادگیا جون تو. غلط نکنم دختره گوشی رو داده بوده دسشون. انگاری درجریان بودن… فرداش راهی شدیم. خوردیم به ترافیک. ما با اجزه تون یه کم خرافاتی تشریف داریم، اینو به فال بد گرفتیم… تو دلمون گفتیم کاشکی با موتورراه افتاده بودیم. اینو که به پیرزن گفتیم بهمون چش غره رف که دیگه چی، همینم مونده آخر عمری سووار شم ترک موتور با این جسم و جون و پرو پای درب و داغون!.
این که دختر و پسرو میفرستن تو یه اتاق که یعنی دوتایی حرف بزنن و مثلن همدیگه رو سبک سنگین کنن و طعم دهن همو بفهمن، خداییش رسم بدی نیس… چن کلوم که گپ زدیم دوزاری مون افتاد که رودابه – خودش گفت اسمش رودابه س-هم پر بی میل نیس. آخه اونقدام که فکر میکنین بیق نیستیم دیگه! سی و چار پنج سالی از خدا عمر گرفتیم… وقتی دراومد گفت چیکارهای و رزق و روزیتو از کجا در میآری، کاربیخ پیدا کرد؛ روراس بهش گفتیم چیکارهایم و خیال داریم تا مادامی که یه شغل نون و آب داردُرُس درمونی دست و پا نکردیم همین شغل شریفو ادامه بدیم… داشت شاخ درمی اُورد که این دیگه چه جور کار و کسبیه؟. اینم هم شد نون درآوردن؟!. بدجوری رف تو لک، پسر!. حالش حسابی گرفته بود… برا اینکه سر مارو بکوبه به تاق دراومد گفت فکراشو میکنه و تلیفونی بهمون خبرشو میده… انگار میخواس ما رو ذره ذره بچزونه و حالمونو بگیره. بهش گفتیم گوش به زنگش میمونیم. داشتیم از اتاق میزدیم بیرون که با نگامون بهش حالی کردیم که دل سگ مصب ما طاقت ندارهها! بهش فهموندیم نیگا به هیکل غلط اندازمون نکنه یه دل تو سینه مون داریم قد دل یه گنجیشک. دخترباهوشی بود. گرفت، چیزی نگفت اما با نیگاش و لبخندش حالیمون کرد که زیادی چشم انتظار نمیزارتمون. اما هنوز همون جور دمغ و مات حرف ما بود، بابت کسب و کارمون…
تلیفون یه هفتهای لالمونی گرفته بود. یه هفته نگو، بگو یه سال… تو دلمون گفتیم مرغ ازقفس پرید آق منصور… گفتیم طرف گذاشتتت سر کار. به دلش ننشستی رفیق… گمونم روز هفتم هشتم بود که بلخره صدای تلیفون دراومد. از خدا پنهون نیس از شما چه پنهون، واس ما که هف هش سالی طول کشیده بود… به دلمون برات شده بود که خودشه. جلدی پریدیم گوشی رو ورداشتیم. حدسمون درست بود: تویی رودابه؟… انگاری ما از هول حلیم بدجوری افتاده بودیم تو دیگ. لابد انتظار داشته یه جور دیگه، مثلن لفظ قلم صداشون کنیم… یه متلک بارمون کرد که خیلی زود پسرخاله شدی آقا منصور!… عرز و بهونه آوردیم که از یه پنج ابتدایی ترک تحصیلی بیشتر از این بر نمیآد سرکار رودابه خانوم! شوما به خانومی خودتون ببخشین. یکی طلب شوما… از این حرفمون غش غش خندید، دراومد گفت مردهی حاضرجوابیتم آقا منصور… گفتیم کرتیم رودابه خانوم… خرابتیم به مولا! ما رو دریاب. ثواب داره به موت قسم.
تا اینجای کار، همه چی به خیر و خوشی گذشته بود. دلمون غنچ میزد. اما دراومد گف همه چی قبول فقط یه شرط دارم آقا منصور!
بازهمون حس لعنتی، سفت و سخت یقه مونو چسبید. باز دلمون بناکرد به شورزدن. عرق نشس رو پیشونیمون. گفتیم بگوشیم رودابه خانوم!. تو جون بخا… امر!
معطلمون نکرد، یه راس رف سر اصل مطلب…
مصبتو شکر، رودابه خانوم، این دیگه چه جور شرط و شروطیه؟! این دیگه چه جور کله به تاق کوبوندنیه؟! این جوری که تو پاک ما رو ضایع میکنی میون عالم و آدم دختر”: میری تک تکشونوپیدا میکنی، میاریشون اینجا… جلو رو من دستشونو میبوسی، ازدلشون درمیاری، ازشون رضایت نومه کتبی میگیری تحویل من میدی منصورخان… همهی اونایی که دس روشون بلن کردی!… به قول خودت شیرفهم؟!
آره آق منصور، میبینی که طرف سمبهش پرزوره و حرفشم ردخور نداره. موهم لای درزحرفش نمیره… پاشنه هاتو ورکش و بپرگرده موتورت… وقت تنگهها… رودابه خانوم که تا ابد نمیتونه بیشینه ببینه تو تا کی میخوای فس فس کنی رفیق!
بدجوری دس و پای ما رو گذوشتی تو پوست گردو به موت قسم، رودابه خانوم!… بدجوری!
از همین نویسنده: