
سروش عبداللهی: ن
نوشته بود که «دستهایت را دوست دارم و آن کتفهای لختت را و آن پارچههای تُنُک که سینههایت را از نور و نم دور کردهاند. چشمان شورَت را دوست دارم آنها فکر میکنند که من بوی دریا را نمیفهمم.»
نوشته بود که «دستهایت را دوست دارم و آن کتفهای لختت را و آن پارچههای تُنُک که سینههایت را از نور و نم دور کردهاند. چشمان شورَت را دوست دارم آنها فکر میکنند که من بوی دریا را نمیفهمم.»
جادۀ باریک در غلظت مه بیانتها بنظر میرسید. دو سوی پنهان آن نه شروعی را آغاز میکرد و نه پایانی را وعده میداد. اگر راهَت به انجا میافتاد معلوم نبود که میآیی یا میروی.
همه اهالی مجتمع ساختمانی لاله با یک توافق ناگفته پذیرفته بودند که خانم میناسیان پیرزن عجیب و مشکوکی است، اما حضورش در ساختمان هزار و یک فایده هم دارد. حواسش به همه چیزهای دور و بر بود، از لکه ای روی آینه آسانسور تا شاخه گلی شکسته در باغچه یا پسر جوانی که ساعت دوازده دیشب به آپارتمان شماره هفت رفته.
رانندهی تاکسی ماشین را میبرد سایهی درخت کهور. آندست خیابان خانهها تا پای برج آوار شده. فقط تلِ نخالههای ساختمانیست و چند تکه اسباب و اثاثیهی کهنهی بهجا مانده. راننده دکمهی آبپاش را چندبار میزند و پیاده میشود.
به موهای سیاه و نسبتاً کوتاه زنِ روی بوم نگاه میکنم. مدل نقاشیهای قدیمی، موها از وسط باز شده و حلزونی تابانده شده بودند تا روی نرمی گوش. نگاهی به فرق سر انداخته بودم. زن همیشه کلاه لبهدار قهوهای به سر داشت که نمیگذاشت فرقِ سرش پیدا باشد. نمیدانم چقدر درست بود که پیشانیاش را گرد کشیده بودم؟
غلامحسین ساعدی که در سال ۱۳۱۴ در تبریز در یک خانواده کارمندی متولد شد در جستوجویی مداوم برای شناخت ایران و مردمانش بود. او اما تبعید را نتوانست تاب بیاورد و ۳۶ سال پیش در چنین روزی در پاریس درگذشت.
بنیاد فرهنگی ژاله اصفهانی پنجشنبه ۲۰ آبان (۱۱ نوامبر) جلسهای را به بحث و گفتوگو درباره رمان «ماه تا چاه» نوشته حسین آتشپرور اختصاص داد. کوشیار پارسی سخنران اصلی این برنامه بود. متن سخنان او.
یک شرخر: اینکه دختر و پسرو میفرستن تو یه اتاق که یعنی دوتایی حرف بزنن و مثلن همدیگه رو سبک سنگین کنن و طعم دهن همو بفهمن، خداییش رسم بدی نیس. چن کلوم که گپ زدیم دوزاریمون افتاد که رودابه هم پر بیمیل نیس.
رمانِ «غلاف» پونه روحی شرحِ حالاتِ درونیِ زنِ جوانی است که پس از تولّدی دوباره و دوگانه، با جدا شدن از امرِ نمادین و سفر به دنیای خیال، به تدریج تبدیل به بیگانهای سازشناپذیر میشود و اسطورۀ مادریِ گفتمانِ مردسالارِ حاکم را به پرسش میکشد. داستان در اتاقِ زایمانِ بیمارستان، هنگامِ زایمانِ مونا آغاز میشود.
مینشانندش کنار خیابانی و تکیه میدهندش به دیواری. یکیشان برمیگردد و از ماشین بطریی میآورد و در جیب او میگذارد. در ماشین مینشینند و دور میشوند. دو نور سرخِ دو چراغ عقب ماشین در دو چشمِ بینور او دودو میزند. خیره است به جایی دور در شب.
نویسنده ما را با شخصیت اصلی بینام داستان که به خاطر فراری دادن زنش از دست ماموران اطلاعات، به جنتلمن ملقب شده همراه میکند تا شاید بتوانیم از پشت میلههای زندان به دوهزار و هفتصدو شصتوچهار روزی که او در ترس و تنهایی و شک زندگی کرده است نزدیک شویم.
گاه وفاداریِ صرف به واقعیت بزرگترین ضربهها را به اثر ادبی میزند، در عین اینکه از نظر من چه در مورد خودمان بنویسیم و چه در مورد خودمان ننویسیم از خودمان نوشتهایم.
وقتی که خیلی ساکت و آرام طرد شدهای، که بهت حالی کردهاند که حوصله زنی که به شوهرش خیانت کرده را ندارند و تو هم با آنچه دیدهای، دیگر حوصله لوسبازیهای زندگیهای آنها را نداری، تنهایی دیگری را میچشی.
من تجربهی زیستهام را با شرایط اجتماعی روز و خرده روایتهای دیگر پیوند زده ام. خرده روایتهایی که گاه تلفیق حس، تخیل و واقعیت بود و در نهایت این تجربهی زیسته از باقی خرده روایتها قابل تفکیک نبود.
زیبا که گوشههای لبش تا کنار گوشهایش کشیده شده بود و گونههای بالا آمدهاش چشمهایش را ریزتر کرده بود. سرش را رو به برهان چرخاند « شنیدی خاله؟ گفت میتانی بمانی» بعد رو کرد به پیرمرد: « ما بروم ساکش رو از ماشین بیاروم، یه سری خرت و پرت داره… لباس و ایجور چیزا.»
دو تجربه در داستان های من به طرز محسوسی اثرگذار بوده است. تخیل هم البته نقش داشته.
راستی، آیا مگر میشود قصّهای نوشت ــ که کم یا زیّاد ـ پایابش، بهنوعی برنگردد به” تجربه/ واقعیّت”ی که در بیرونِ از” واقعیّت” و حتّا بیرونِ از ذهن و تخیّلِ شخصیِ خالقِ آن اثر جریان داشته؟ تصورش برای من که دشوار ست.
نویسنده رمان «گربههای پرنده» میگوید: به نظر من هر داستان یا رمانی، به هر حال، با واقعهای یا وقایعی از زندگی نویسنده ارتباط دارد، حتی اگر وی آن را در مورد آدمهای دیگر و وقایع دیگر نوشته باشد.
میرویم بالای سر مادر. دست و پایش را میگیریم و بلندش میکنیم. حس میکنم که وزنش چندبرابر شده. میکشانیمش کنار باغچه و هلش میدهیم توی گودال. چند شکوفهی نارنج میافتد روی صورت مادر. خاک میریزیم روی سر و تنهاش. از بیرون بوی دود میآید و با بوی شکوفهها مخلوط میشود.
نمود تجربههای خاص در اکثر نوشتههایم از بیان یک اتقاق واقعی آغاز میشود و کم کم به مکانی خیالی میرسد. این مکان خیالی حقیقتی اضطرابآور است که زیر واقعیتی به ظاهر آرام مخفیست.
مشکل اصلی التهاب مداوم قلبش بود که گاهی مجبورش میکرد ساعتها روی کاناپه سرسرا یا توی اتاق همکف دراز بکشد. در خواب وبیداری به خود نوید بدهد «خانه امید من همین جاست.
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.