هادی کی‌کاووسی: شبح هفتم

از مجموعه در دست انتشار «شبح اپراتور»

علی‌کو پنج‌شنبه سوم عام‌الفیل ۱۳۷۱ کمی پیش از آنکه بمیرد ظهور کرد. ظهورش کار خدا بود. اگر ظهور نکرده بود ما تمام سالن را سنگ زده بودیم. علی‌کو راست می‌گفت که تمام سال‌ها عام‌الفیلند. ما آماده بودیم سنگ بزنیم. ما تمام آن سال‌ها آماده بودیم سنگ بزنیم. با سنگی در جیب به مدرسه می‌رفتیم و با سنگی در جیب به خانه می‌آمدیم. سگ‌ها همه‌جا بودند. در سالن سگ نبود. سیرک بود. سرکاری بود. خارجی‌ها خارجی نبودند. شیر هم شیر نبود. خرس بود فقط که سیاه بود و قفسی بود و انقلاب چاقش کرده بود. خوگر معلم پرورشی می‌گفت انقلاب مال لاغرهاست. باریکوهاست. ما لاغر بودیم، باریک بودیم، باریکو بودیم. سگها و گربه‌ها هم باریکو بودند. سنگ که به استخوانشان می‌زدی سه تا صدا می‌داد. خرس چاق بود. سیاه بود اما چاق بود. روس بود. در قفس بود. ما قفس دیده بودیم. به کفایت دیده بودیم. خارجی ندیده بودیم. برای دیدن خارجی بود که به سالن رفتیم. رفتیم سیرک ببینیم خارجی ببینیم. نمی‌خواستیم علی‌کو ببینیم. ابعاد علی‌کو چیز تازه‌ای برای ما نداشت. چه کسی به او بلیت داده بود؟ خوگر معلم پرورشی که نداد. گفت فقط محصل!

 یک زنگ ورزشی آمد بالای سرمان و گفت سیرک می‌دانید چیست حیف نانها؟ پنجاه تومان بدهید با امضای والدین می‌بریمتان سیرک.

ما می‌دانستیم سیرک چیست. سیرک چیزی بود که خارجیها توش بودند. به ما نگفته بودند در سیرک حیوان هم هست اگر می‌گفتند نمی‌رفتیم. حیوان چه دیدن داشت. آن هم خرس. شیر بود یک چیزی. خرس دیدن نداشت. در تلویزیون به کفایت دیده بودیم. قطبی، ساده، مهربان، ملول، میشکا، ناتاشا،بامزی، مامزی. مامزی کارتون نبود چاپی بود و آدامسی بود و پوستش را تف اگر خوب می‌زدی می‌چسبید پشت دست و چاپ می‌شد روی پوستت. خوگر می‌گفت خالکوبی کار لَشهاست. بدن گناه دارد باریکو.

ما همه باریکو بودیم. برای همین همه به خوگر توجه کردیم. زیادی هم توجه کردیم. لازم نبود تا این حد توجه کنیم چون بدن ما هیچوقت در دام این گناه نمی‌افتاد. ما لاغر بودیم چون باریکو بودیم و عکس روی استخوان بند نمی‌شد. روی گوشت ولم و نرم و سفید نمونه‌ای‌ها چاپ می‌شد.

خرس انقلابی مثل چاپ برگردان نارس مامزی بود. تاریک بود چون خواب بود. وقتی آن دو خارجی باریک وارد شدند و برزنت از قفس برداشتند نفهمیدیم که خرس است. تازه از بس که سیاه بود و دور بود گفتیم سگ است و سنگ توی جیب را مشت کردیم. نمونه‌ای‌ها خرس را تشخیص دادند. برای آنها همه چیز زودتر ظاهر می‌شد. برای ما خرس همچنان مانند درست مثل عمل نکردن چاپ برگردان آدامس خرسی روی پوست سیاه استخوانی بود. برای همین هویل کشیدیم.

 این ابتدای آن روز خراب عام‌الفیل بود.

محصلان نمونه مردمی و نمونه شاهد و نمونه تیزهوشان که ردیف‌های پایین ما بودند هو نکردند. برگشتند ما را دیدند که بالادست نشسته بودیم. می‌توانستیم تف کنیم روی سرشان. یک خرس خواب در قفس کف زدن داشت؟ شیر فرق داشت. سیاه نمی‌شد، سگ نمی‌شد، خواب نمی‌شد. برای همین چیزها بود که به هویل ادامه دادیم. اگر علی‌کو ظاهر نمی‌شد همه را سنگ زده بودیم. علی‌کو هم شیر دوست داشت. توی اتاقش عکسی بود از شیری که شمشیر داشت و خورشید داشت و دهان باز کرده بود که مثل بشیر شیر باغ‌وحش چیزی بگوید که نمی‌گفت. دهان باز می‌کرد ولی نمی‌گفت. شمشیر نداشت ولی چیزی نمی‌گفت. استانبولی داشت فقط. پشت استانبولی پوست هندوانه و خیار و گوجه و کاهو دراز می‌کشید و سنگ و مگس‌ و پوست تخمه‌ای که روی پوستش فرود می‌آمد را با رعشه‌ای می‌پراند. وقتی تلف شد علیکو روی دیوار خشتی‌شان نوشت: شهر بدون شیر صفایی ندارد.

برای همین، باصفا به سیرک آمد بلکه شیر ببیند. شمشیر را هم می‌خواست دستش بدهد. از کجا خورشید می‌آورد؟ اگر می‌دانستیم می‌گفتیم نیاید. بی‌خود نیاید که شیری نیست. ولی آمد. وقتی آمد دو یاروی شوروی‌ئی داشتند به شوروی‌ئی سلام می‌کردند، به نمونه‌ها، گلها. گلایل می‌دادند به نمونه‌ها گلها که علی‌کو آمد. خرس خواب بود هنوز که آمد یا خودش را به خواب زده بود از دست شوروی‌ئی‌ها. خوگر معلم پرورشی می‌گفت شوروی‌ئی دیگر وجود ندارد. روسیه است. کشورشان انقلاب شده و اسمشان حالا روسیه است. دیوار ریخته حیف نانها.

 ما به دیوار کلاس نگاه کردیم که ترک داشت و موریانه داشت و نصف چندلهاش را موریانه‌ها خورده بودند. اگر دیوارهای ما می‌ریخت پس انقلاب می‌شد؟ دو تا جشن انقلاب در سال. شیفت صبح و عصر به طور مساوی می‌توانستند در مسابقه ماست‌خوری و سیب‌خوری و آبخوری شرکت کنند.

علی‌کو می‌گفت:«اگر ضدزنگ بزنند چندل موریانه نمی‌زند و سقف نمی‌ریزد و دیوار نمی‌ریزد و انقلابی هم نمی‌شود.»

وقتی که آمد ما داشتیم به چندل انقلاب شوروی فکر می‌کردیم و اینکه در ۲۲ بهمن شوروی هم مسابقات ماست‌خوری و سیب‌خوری و آبخوری دارند یا نه. نمونه‌ای‌ها از ما بیشتر می‌دانستند. داد ‌می‌زدند میشا میشا میشا…کارتون را توی تلویزیون رنگی می‌دیدند. بهتر تشخیص می‌دادند. اما این کارتون نبود. خرس هیچ شباهتی به میشا و آدامس و عسل نداشت. یک گوشه لمیده بود و به صحبت‌ معلم‌های پرورشی‌اش گوش نمی‌داد. دو باریکوی شوروئی با لباس‌ شمر و شیطان بیست دور که دور سالن زدند برای ما دست بلند کردند. اول به نمونه مردمی‌ها دست بلند کردند. ما را آخر سر دیدند. دستشان شل شد. از دیدن نمونه ایرانی باریکو خوششان نیامد. ما برای آنها فیشتک زدیم. معلم پرورشی اشاره کرد به دهان که یعنی فیشتک نه صلوات. خرس صلوات را که شنید بلند شد مثل اسب شمر روی دوپایش ایستاد. آنوقت بود که علی‌کو با شمشیر وارد شد. ما حوصله‌مان سر رفته بود و از بالا تخمه روی سر نمونه‌ها می‌انداختیم. سنگ هم داشتیم. ولی نزدیم. با اینکه سال عام‌الفیل بود اما نزدیم. روبه‌روی جایگاه بودیم. جایگاهی که مدیر و ناظم و معلم‌های سه مدرسه راهنمایی دیگر حین خوردن موز و نارنگی و خیار ما را می‌پاییدند. ما نمی‌خواستیم بالا باشیم. بالا نشاندنمان. سالن پر بود از لباس‌های خاکستری و سفید نمونه‌ها. آنها متوجه ما نشدند. منتظر خرس بودند. به خارجی کاری نداشتند. روی کاغذی نوشته بودند میشا ۱۹۸۰ و چند النگو را توی هم نقاشی کرده بودند. ما از میان نقاشی‌ها و حلقه‌ها رفتیم ردیف آخر. بلیت‌هایی که عکس امام‌خمینی و پرچم شوروی رویش بود را پاره کردند و فرستادندمان بالا. قفس را همانوقت دیدیم که وسط زمین براق بود و برزنت داشت و آن دو تا باریکوی شوروی‌ئی کنارش خم و راست می‌شدند. چوب زمین برق می‌زد صدای جیغ می‌داد. یکبار لیز خورده بودیم. آن روز هم رفته بودیم خارجی ببینیم. راه ندادند. از پنجره رفتیم. هنوز معلم‌ پرورشی اختراع نشده بود که ما را از در ببرد تماشا کنیم. پرچم‌های دوازده کشور بود که همه خارجی بودند و نوشته بودند تکواندو دهه فجر.

 باریکو می‌گفت فقط کره‌جنوبی خارجی است.

علی‌کو می‌گفت کره‌جنوبی خارج نیست. آسیاست. خارج جایی است که همه کلاه دارند.

دو مرد شوروی‌ئی کلاه نداشتند. لباس شمر و شیطان جامد داشتند و رو به همه تعظیم می‌کردند. خوگر معلم پرورشی از توی جایگاه بلند شد و برای آنها ماچ فرستاد. ما ماچ خوگر معلم پرورشی را ندیده بودیم. شاید دلش برای باریکوهای سرخ می‌سوخت. دو باریکوی خارجی از توی جیبشان گلایل درآوردند ‌انداختند بین نمونه‌ای‌ها. شاگردان نمونه مدرسه نمونه گلایل را برداشتند پرپر کردند و گفتند میشا، میشا، میشا.

همانوقت بود که هویل کشیدیم و خوگر معلم پرورشی میکروفن را گرفت و رو به ما گفت سکوت شود.

 ما روی سکوها سکوت شدیم. نه به خاطر حرف خوگر معلم پرورشی. علی‌کو وارد شده بود. نمونه‌ای‌ها فکر کردند او هم جزو حیوانات سیرک است برای همین باریکو را تشویق کردند. باریکو حیوان نبود. باریکو هم نبود. مدتها بود باریکو نبود. علی‌کو بود. نون کولوکو بود. دو ماه بود غیب شده بود. مادر علی‌کو در صف نانوایی به مادر باریکو گفته بود که پسرش اسیر شده. زاری شده.

 – رفته روستا… بز می‌چراند… علف می‌کارد و با گاوها صحبت می‌کند.

و روی نان تافتون گریسته بود و شاطر یزدی برای شادی ارواح طیبه صلوات فرستاده بود.

علی‌کو پیش از حرف زدنش با گاوها و بزها با ما حرف می‌زد. بعد ما را ول کرد و رفت با شبیه‌ها صحبت کرد. شد ذاکر منبر عبدالله کریم. شیرچایی و کیک یزدی بین دو نیمه روضه توزیع می‌کرد. بعد میکروفن دستش دادند. میکروفن مقابل دهان شبیه‌ها می‌گرفت و می‌دوید تا از جنگ و جدلها عقب نماند. لباس بلند جزیرتی را هم برای همین پوشید تا راحتتر بدود. بعد به موهای وزوزیش چیزی زد که بوی چنته می‌داد و این برای راحتتر دویدن نبود. باریکو می‌گفت گِلَت است و پوست پاکت گلت را نشانمان داد که رویش عکس زنی بود که موهایش مثل مارکوپولو توی هوا رفته بود و بوی چنته می‌داد. موهای کولولو مارکوپولو نشد. مثل ده تا سیم ظرفشویی بعد شستن دیگ‌های نذری، سوخت، ورم کرد روی سرش. راه که می‌رفت مجبور بود هر شش قدم مثل ماشین کپسولی بایستد و موهایش را با دست توی هوا نگه دارد تا تعادلش را حفظ کند.

ما داد می‌زدیم:علی‌کو نون کولوکو! و دوست داشتیم چپ کند با باری که به سر داشت و علی‌کو چپ نمی‌کرد با خاری که به سر داشت و دست به سر نهیب می‌داد:من کولوکو نیستم من شبیه کولوکو هستم.

شبیه کولوکو راست می‌گفت. او دیگر کولوکو نبود. خودش را جزوی از شبیه‌های تعزیه می‌دانست. شده بود حین تنفس یا در فاصله رد و بدل شدن میکروفن از این شبیه به آن دیگری، علی‌کو خودش شعری خوانده بود و زنان را گریانده بود. اشعارش شبیه رجز نبود. چیزی بود که شبیه‌ها هم نمی‌دانستند چیست. برای همین مویش را گرفتند که بیرونش بیندازند که ملاممد، ذاکر بزرگ منبر نگذاشت.

جنجال شب تاسوعای سال عام‌الفیل اما ملاممد را هم قانع کرد که او را مازاد اعلام کند.

در میانه مقتل حضرت عباس زمانی که باید میکروفن را مقابل دهان حضرت بگیرد که با دست بریده روی زمین غلت و واغلت می‌زده،شمشیرش را برمی‌دارد و توی میکروفن شعر می‌خواند.

شبیه می‌نالد: ای علی‌کو ای پسر کولوکو میکروفن را بده به حق لب تشنه‌ام، دستان بریده‌ام.

کولوکو که از شنیدن لقبش جا خورده کوتاه نمی‌آید و رو به شبیه حضرت می‌خواند: تو ای پسر رسول غم مخور که امشب در شهر چراغان است، خانه‌ی دیوها داغان است، ناخدای سفیدی خواهد آمد غم مخور، سوار بر ناو محمدی خواهد آمد غم مخور، اهل بیتت را نجات خواهد داد غم مخور.

 شبیه عباس دستمال سرخی که به جای خون دور دستانش بسته بوده را باز می‌کند و به دنبال او می‌دود که بگیردش که شمر مانع می‌شود و دو طفلان مسلم روی شمر شمشیر می‌کشند و بعد که شمر مشت اول را می‌خورد زنها کل می‌کشند و شکلات روی دو طفلان می‌ریزند و دمپایی و سنگ به شمر پرت می‌کنند.

 علی‌کو تا قبل از آن که جنی شود و با میکروفن از منبر فرار کند واقعن کولوکویی نمونه بود. کولوکویی می‌کرد. با مادر علی‌کو نان کولوکو درست می‌کرد. صبح به صبح نانهای داغ را مشما می‌کرد و دسته دسته روی جعبه موزی می‌چید و منتظر مشتری می‌نشست.

سه ماه بعد از اینکه ناوها نزدیک ما شدند یک روز علی‌کو همانطور که کولوکو دست ما می‌داد گفت که شیطان وارد دریا شده. شیطان جامد. مثل شیاطین اهل هوا مایع و گاز نیست. دیدنیست.

 وقتی نیشمان باز شد گفت به امام! ملاممد گفت توی تعزیه!

راست می‌گفت. ملا ممد ذاکر منبر گفته بود. از شیطان جامد گفته بود اما از ناومحمدی چیزی نگفته بود. فقط دست به قبله برداشته و گفته بود اماما! اسلام ناب محمدی را بر شیاطین آمریکایی پیروز بفرما.

این آغاز رها شدن علی‌کو بود. مانند قایقی که ریسمانش را بز بخورد کم‌کم از بساط مادرش دور شد و از ما دور شد و یک چیز غایی شد تا از کولوکویی‌اش فرار کند. پیش از فرارش پرچم آمریکا را مقابل بساط نانش روی خاک و خل نقاشی کرد. هرکس که کولوکو می‌خرید از روی آن رد می‌شد و علی‌کو بلند می‌گفت محل دفن ریگان.

پرچمک یک روز بیشتر روی خاک دوام نداشت و فردایش دوباره کولوکو با ضدزنگ از نو نقاشیش می‌کرد.

کار خسته کننده‌ای بود. برای همین سراغ دیوار خانه رفت و این بار به ترکیب ضدزنگ و آب، شیره سه‌پستان اضافه کرد  و پرچم را روی دیوار خشتی کشید و نوشت، اسلام ناو محمدی بر شیاطین پیروز خواهد شد.

بعد دیگر نان نفروخت اما روز به روز کولوکوتر می‌شد. می‌نشست کنار بساط و با سنگ به پرچم نقاشی شده آمریکا می‌زد و می‌گفت: تمام سال‌ها عام الفیل‌اند.

– ناوهای ما آمریکا را شکست خواهند داد.

هر چه بیشتر از ناو می‌گفت ما به کولوکو شدنش مطمئنتر می‌شدیم.

– ناو محمدی یک روز می‌آید و همه را با خود می‌برد.

می‌کشید می‌برد ما را توی سنگهای سیاه لب بلوار تا ناو محمدی را ببینیم. ناوی که قرار بود ریگان را غرق کند. ما ریگان را می‌شناختیم. عروسکش را سه بار به شکلهای مختلف در بیست و دو بهمن و سیزده آبان و نیمه شعبان آتش زده بودیم. فرم بدنش دستمان بود که باریک بود و لاغر بود و جامد مثل باریکو نرم می‌سوخت.

خوگر می‌گفت:«این شیطان باریکو نیست! باریکو شما پابرهنه‌هایید.»

 لابد دیده بود پابرهنه می‌دویم پای بلوار تا ناو محمدی را ببینیم. دریایی که تا چشم کار می‌کرد لنج داشت و لجن داشت و بوی چسبنده مدفوع کارتن‌خواب و معتاد می‌داد و هیچ چیزی شبیه ناو یا ناب درش نمی‌جنبید و می‌جنبید هم به دلیل اسید خالص فاضلابی که به دریا می‌ریخت درجا ذوب می‌شد.

کولوکو آن اواخر پای ناوها را به تعزیه منبر هم باز کرد. پیش از شروع تعزیه می‌گفت به زودی ناو محمدی به ناخدایی من آمریکای جهانخوار را شکست خواهد داد.  

و زنان کل می‌کشیدند و می‌خندیدند و شکلات گاوی روی سر کولوکو می‌ریختند که لابلای موهایش ناپدید می‌شد. کولوکو تا مدت‌ها سرش را که می‌جنباند از داخل کله‌اش شکلات گاوی بیرون می‌ریخت. مشکل‌گشا کف دست بچه‌ها می‌ریخت شکلات می‌ریخت از سرش، کپسول گاز پیرزن‌ و پیرمرد را تا آشپرخانه خانه‌شان حمل می‌کرد شکلات می‌ریخت از سرش، جلوی ماموران شهرداری به سگ‌ها کولوکو می‌داد شکلات می‌ریخت از سرش، آشغال ماهی را از پیت‌ها بیرون می‌کشید و جلوی گربه‌ها می‌ریخت شکلات می‌ریخت از سرش و می‌گفت سنگ هم اگر می‌زنید به چیز غایی بزنید.

هیچوقت چیز غایی را نشانمان نداد. به جایش چیزهای دیگری نشان داد. قفل بزازی حاجی کل صفر لاری را نشانمان داد. نیمه شبی برد و نشانمان داد. ما منتظر بارش شکلات گاوی بودیم. خواست دست بزنیم به قفل. ما دست نزدیم. خودش دست زد و به محض برخورد دست با قفل صدای آژیر بلند شد که فکر کردیم جنگ شده و دررفتیم. علی‌کو درنرفت. خنده کرد. خیط کرد. گفت دزدگیر است طفلکان بی‌خرد!

 کارمان این شد که هرشب دور قفل حاجی کل صفر جمع شویم و به نوبت انگشت به قفل بزنیم و در درنرویم. بمانیم تا علی‌کو با جنگل سیم ظرفشویی از قفل‌هایی بگوید که در جهان به قدرت خدا صدا می‌دهند تا انسان غایت را بشناسد. ما به غایت عادت کرده بودیم. فکر می‌کردیم چیزی است که بوی گلت و چنته می‌دهد و باید از لابه‌لای موهای کولوکو خارج شود. شبی که گفت می‌خواهد چیز مهمی نشانمان بدهد هم گفتیم باید همان غایی باشد. وقتی کج کرد سمت دریا گفتیم خودش است. قایقی غایی که به ناو محمدی ربط دارد. وقتی کنار دیوار ورزشگاه ایستاد و از ما خواست از دیوار بالا برویم گفتیم شاید ناو در زمین فوتبال به گل نشسته که دیدیم زمین خاکی ورزشگاه غیب شده و سبز شده و آبپاشی وسط آن سبزی کونش را می‌جنباند و آب می‌پاشید به سبزی‌هایی که زیر نور می‌رقصیدند.

گفت:«بچه‌ها این چمن است به حول خدا که از خاک می‌روید.»

چیزی که چمن نام داشت بوی سبزی آسیاب شده قلیه می‌داد و خنک بود و وادارمان کرد مثل سگ سنگ خورده به سمت چیزی که چمن بود بپریم. از فنس‌ بپریم و روی چیز چمنی غلت بزنیم و رطوبت و نور خنک را دندان بزنیم و زبان بزنیم و از او بپرسیم که چمن چیست؟ و او بگوید:«امروز بینی و فردا و پس فردا.»

وقتی علی‌کو بعد از دو ماه غیبت وارد زمین لیز سالن شد گفتیم می‌خواهد چیزی نشان خرس بدهد. مستقیم رفت توی قفس خرس و در را بست. خرس ایستاده بود و داشت با خودش حرف می‌زد که دید یک عدد علی‌کو نون کولوکو وارد قفس شد. عقب‌عقب رفت و خندید. غش‌غش خندید. این را بچه‌های نمونه گفتند. خوگر معلم پرورشی می‌گوید دروغ است. حیوانات نمی‌خندند. تنها اشرف مخلوقات توان خنده دارد. ما اشرف مخلوقات از آن بالا ندیدیم که خرس خندید یا نه، فقط دیدیم عقبکی رفت. علی‌کو در را که بست شمشیرش را بالا گرفت و گفت:«من امام زمانم.»

اول نشنیدیم. بعد که دوباره تکرار کرد شنیدیم و خیالمان از ناو راحت شد. این چیز تازه‌ای بود. وقتی برای بار دوم گفت که چه چیزیست؛ در آن سکوت صدای گلوی خوگر معلم پرورشی شنیده شد که داشت چیزی قرقره می‌کرد. مثل رعدی که بزند و دور باشد و فقط برق را ببینی و باران و صدا را نه، همانطور فقط برق ‌زد و صدا در گلو داد و داشت خفه می‎شد که چیزی نازک مانند تِری که از هندل اول موتور هفتاد بیرون می‌آید شنیده شد که:خفه شو! خدانشناس دوایی!

ما خدانشناس دوایی را نمی‌شناختیم. علی‌کو هم نمی‌شناخت برای همین نشنیده گرفت و رو به خرس گفت:«یا حجت‌الله! خدایا قبول کن! یا دب اکبر!»

باریکو داد زد:«کولوکو!»

علی‌کو بدون اینکه ما را نگاه کند دشداشه‌اش را با یک حرکت از تن بیرون کشید و خودش ماند و یک شورت و یک جنگل سیم ظرفشویی. نمونه‌ای‌ها این موقع بود که فهمیدند او راستی آدم است، باریک است اما آدم است، حیوان نیست. می‌شد صدای باد چندتاییشان را شنید که بهت‌ کرده بودند از اندام جامد علی‌کو. وقتی علی‌کو توی میکروفنی که خاموش بود داد زد:« یا حجت‌الله! ای خرس بیا. بیا مرا بخور. توانا بود هر که دانا بود.» بیشتر زرد کردند و یکیشان از ضایگی برایش کف زد. علی‌کو کف ضایع را نشنید چون داشت به خرس تعظیم می‌کرد و شمشیر را مقابل او می‌گذاشت. این را توی کارتون مارکوپولو دیده بود. دو باریکوی شوروی‌ئی نمی‌دانستند این کارتون است. میله‌های قفس را گرفتند و به خارجی فحش دادند و آمدند مقابل جایگاه و علی‌کو را به معلم و دبیر و ناظم و مدیر نشان دادند. معلم و دبیر و ناظم و مدیر موز می‌خورد و نمی‌دانست به خارجی چه جوابی باید داد. برای همین معلم پرورشی ما و معلم پرورشی مدرسه نمونه مردمی و معلم پرورشی مدرسه شاهد همگی میکروفن به دست گفتند آقا بیا بیرون. خجالت بکش اگر دین نداری لااقل آزاده باش.

علی‌کو گفت:«من امام زمانم.»

یکی از معلمان پرورشی کدام مدرسه نمونه گفت:« امام زمان به کمرت بزنه. سیاه زنگی.»

دو خارجی با شنیدن بگو و مگو جایگاه و رباینده خرس دور قفس چرخیدند و های و هوی ‌کردند و تف انداختند به علی‌کو.

علی‌کو رو به آنها گفت:«مرگ بر آمریکا. مرگ بر المپیک شوروی.»

کسی میکروفن را مقابل دهان خوگر معلم پرورشی گرفت و او گفت:«یارو بیا بیرون. نره خر بیا بیرون. زنگ بزنید مامور بیاد آقا.»

علی‌کو توی میکروفن گفت:«من امام زمانم. می‌بینید که خرس مرا نمی‌خورد به حول خدا.»

بعد سرش را تکاند و به خرس گفت مرا بخور. مرا بخوران.

ما منتظر شکلات نبودیم، منتظر بودیم خرس علی‌کو را بخورد. معلم یا مدیر یا ناظمی که موز پوست می‌کند گریست و توی میکروفن با تف گفت لعنت بر آل یزید.

بچه‌های نمونه مردمی و نمونه شاهد و دیگر نمونه‌ها که لباس فرم داشتند صلوات فرستادند. بعد یکی از ما گفت علی‌کو و باریکوی دیگری گفت نون کولوکو. با هر نون کولوکو علی‌کو زانوانش خم می‌شد و خمتر تا اینکه سرش مقابل خرس افتاد. بعد در گوش خرس چیزی گفت و ما ساکت شدیم. مامورها که رسیدند ما هنوز ساکت بودیم. شوروی‌ئی‌ها دست آنها را گرفتند و مقابل قفس بردند. مامورها از علی‌کو خواستند بیرون بیاید. با پوتین به میله‌ها کوبیدند و با باتوم به میله‌ها کوبیدند و با دست به میله‌ها کوبیدند تا در باز شود.

علی‌کو و خرس توجهی به مامورها نداشتند. یکی زانو زده بود مقابل حیوان و حیوان زانو گرفته بود به بغل و به آخرین کولوکوی روی زمین نگاه می‌کرد. حتی وقتی مامورها پریدند روی قفس و تفنگ رو به علی‌کو گرفتند باز هم از زانوها پایین نیامد.

«من صاحب عصرم. نمی‌بینی خرس مرا نمی‌خورد؟»

این آخرین چیزی بود که از او شنیدیم.

مامورها که لوله تفنگ را داخل قفس کردند یکی از ما داد زد علی‌کو و علی‌کو میان ما چرخید و شد کولوکو و کولوکو دهانی شد و سکو به سکو تمام سالن را بلعید. تمام سالن از علی‌کو نون کولوکو می‌رمبید و می‌لرزید و خون توی گوش ما یخ می‌زد.

مامورها هم لرزیدند. نگاهی به ما انداختند و لرزیدند و سکوها ‌لرزیدند و تورهای گل هندبالی ‌لرزیدند و ما مثل سیم ظرفشویی ماسیده به چربی روغن نذری افتادیم توی لرز دیگ و با باتوم و اردنگی و فحش از سکوها پایینمان کشیدند و دیدیم زمین دیگر لیز نیست، جیغ نیست و لرزی داشت که نمی‌شد رویش سر خورد و بوی پوست پاکت گلت می‌داد. با باتوم و اردنگی و فحش میان این بو ما را از زمینی که دیگر لیز نبود به سمت دری که در تاریکی بود هل دادند. نمونه و غیرنمونه زیر دست و پا اردنگی خوران به در تاریک پرس شده بودیم و میان بوی سرگردان پوست سوخته روی آهن داغ و ترشیدگی عرق زیر بغل و فحش و تف و مف و گوز کسی گفت علی کوووو و در آهنی باز شد و نور پاشید توی سالن و ما با فشار به سمت نور رفتیم و همان حین بود که او را دیدیم. لاشه‌ای متشکل از پوست خیس و لیز و مشتی استخوان بهم فشرده که تن را قالب می‌زد. ردیف دنده‌های استخوان مانند قالب کشتی‌ئی چوبی از پوستش بیرون زده بود. روی کشتی که قرار بود بیاید ما را ببرد از عرق برق می‌زد و آنوقت رعشه را دیدیم که شانه‌های خشک عرشه را می‌لرزاند و دیگر همه چیز لرزید و درِ تاریک لرزید و لغزید و باز شد و باریک و غیرباریک پیش از اینکه چاپ نارسی از آدامس خرسی به در شویم له شویم در شدیم و بیرون شدیم و زیر آوار گوشت و استخوان نفس که بالا آمد دیدیم روی علف هستیم. زنده هستیم خنک هستیم و کسی گفت آخ چمن.

و همانوقت صدای شلیک گلوله بلند شد.

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی