
سعید جوزانی: جنگ سرد در انزلی
مادرم آن گوشهی هال، زیر قاب عکس لنین روی ویلچر نشسته، منتظر چتوَل وِدوچکای ناشتاش. دهسال پیش که پدرم خبر فروپاشیِ شوروی را توی حمام بهش رساند، سُر خورد و افتاد و لگنش شکست. بد جوش خورد و ویلچری شد.

مادرم آن گوشهی هال، زیر قاب عکس لنین روی ویلچر نشسته، منتظر چتوَل وِدوچکای ناشتاش. دهسال پیش که پدرم خبر فروپاشیِ شوروی را توی حمام بهش رساند، سُر خورد و افتاد و لگنش شکست. بد جوش خورد و ویلچری شد.

وقتی با صدای آسمان بیدار شدم، آمینه در اتاق را باز کرده بود و باد نمناک بارانی خواب را از سرم برد. بعد با صدای بلند که عصبانیت از آن میبارید، گفت: دم در کارت دارند. نمیدانم در خواببیداری صدایش را شینده بودم که با ابراهیم حرف میزد یا انتظار دیدن کسی غیر از او را نداشتم.

تمام تلاش شخصیت داستان ساعدی، از نمونههای منحصر به فرد ادبیات زندان این است که حق تصمیمگیری را برای خود نگه دارد. این حق امری ذهنی است. پس جسم را پیشکش میکند که از حریم ذهن و تصمیم ذهنی محافظت کند.

میگویند یک روز آقای میم نون سوزنی را در اتاقش گم کرد. به حیاط رفت و شروع کرد به جستجو. وقتی از او میپرسند چرا در حیاط میگردد و نه در جایی که سوزن گم شده است، جواب میدهد که اتاق تاریک است.

مرد گفت: نعمت… نعمت… امشبم هیات غذا میدن. دیشب قورمه سبزی بود و امشب قیمه است. دیدی دیشب چه قورمه ای دادن! پرگوشت و دنبه! بعد با صدای آرامی دوباره گفت: فقط کاش کنارش یه نخود تریاک هم می¬دادن. به حضرت عباس خیییلی ثواب داره.

کارِ من خواندن دیدن شنیدن و مراقبت از حریم هنرست که تا اطلاع ثانویها استعمالالات آن را هم ممنوع کردهایم. به قول شما آنها توجه ندارند که اصل مبارزه است نه مماشات. مماشات. اجازه بدهید فرهنگ لغت همینجاست: باهم راه رفتن، مدارا کردن. با کی؟ با مهاجمین به فرهنگ اصیل ما. خیال کردم زیر دارید لب آواز میخوانید. ببخشید.

«رشت، ساغریسازان، کوچه بلورچیان» داستانی به قلم شهلا شهابیان است که پیش از این در نشریه ادبی بانگ منتشر شده است. این داستان را با اجرای فرخنده عزتی و با تدوین شقایق قدسی میشنوید:

آبِ کفآلود آمد روی پاها و دمپاییهای زن و ماسه بر جای گذاشت. «اون پرچم رو میبینین، تا اونجا میبرم و میارم.»زن پهنهی دریا را با نگاهش کاوید، فقط موج دید و کسانی که در نزدیکی ساحل تن به آب زده بودند.

روی نقشه میتوانیم ببینیم که «تهران دارد پنجه میکشد و از کوه بالا میرود.» این پنجهکشیدنها از مدار سیوپنج درجه و هفتادوهشت دقیقهی شمالی شروع می شوند. کوهها را با کوچههای تازه شیار می زنند. کمی بالاتر از این عرض شمالی، یکی از شیارهای تکافتاده روی نصفالنهار پنجاهویک درجه و سیوهشت دقیقهاست.

این پرتنشترین داستانی است که دیر زمانی نه چندان دور دوباره نُقل مجلس این دِه کورۀ افسون زده و مردمانش شده.

زمان گذشت. زمان در ابعاد درک یک درخت از طی شدن اوقات گذشت تا درخت بیتاب شد. حتی اگر نرمهبادی میآمد، شاخههای دراز و باریکش را تکان میداد، برگ میتکاند.

میرفتم زیر سر خاتون را بلند میکردم و کنار تختاش مینشستم. اخبار جنگ نفس خاتون را تبآلود کرده بود.

خیابان بیستم شرقی؛ هفتادوشش تیر چراغ برق، هفتادوشش بنر تبریک کوچک؛ سه مسجد و دو مدرسه، پنج بنر تبریک بزرگ.خیابان بیستویکم شرقی؛ یکصدودوازده تیر چراغ برق…

از هوش میروم و در خوابِ تو بیدار شوم. سر صبح است؛ نیمهروشنا. این پا و آن پا میکنی ایستادهای جای همیشگیات زیر پرچم. اللّه سربهزیر است. شورۀ جماهیری لک بسته روی شانههایت. تاول دستانت کمر از شلوار میکَند و میشاشی به خاک انقلاب.

نشریه ادبی بانگ با اجازه خانواه منصور کوشان، در قالب دوسیهای که به این نویسنده آزادیخواه اختصاص دارد یکی از مهمترین آثار او در تبعید را منتشر میکند: رمان شاهد: دهان خاموش. فصل اول این اثر سترگ را میخوانید:

لیکو پنجشنبه سوم عامالفیل ۱۳۷۱ کمی پیش از آنکه بمیرد ظهور کرد. ظهورش کار خدا بود. اگر ظهور نکرده بود ما تمام سالن را سنگ زده بودیم. علیکو راست میگفت که تمام سالها عامالفیلند.

از در مغازه بیرون زد. گرفته بودش سرِ دو دست. با احتیاط میرفت تا تنه نخورد. دهیازده دهنه را رد کرد. بوی کباب را بهتر شنید. ضعفی در دلش پیچید. در را با شانه باز کرد. جعبه را گذاشت کنار دستش. نشست. ماهی سفارش داد و مخلفات.

با صدای بزهای کوهی، پلکهایم باز میشوند و ماجرای دیشب را در ذهنم مرور میکنم. ما سهنفر، سحرگاه از لابهلای درختهای انبوه بیرون آمدیم. من و آقامعلم و نوری. بطری بهدست، تلوتلوتلو. کسی تیرهای ساچمهای تفنگش را بر شقیقههایم خالی میکرد.

شخصیتهای داستان موسوی همه مردهاند و در تلاشی عبث و بیسرانجام مشغول انکار مرگ خویشاند. آنها مدام و بیوقفه مشغول روایت همین انکارند.

صداقتی، همینکه کارت حضور و غیابش را زد، با لبهای غنچهشده و سبیل دُمموشی برگشت رو به نگهبان مکتبی تو اتاقک شیشهای و سبیلش را جنباند و او خندید. تا برسد حوالی آسانسور، از ناکجایی در طبقهٔ همکف شنید «صددرصدیها را میگیرند!» قهقههٔ بلندی زد بیآنکه صاحب صدا را دیده باشد.

راوی داستان «مدرسهای که اسمش پیروز بود» دختربچهی هشت نُه سالهای است که عاشق بادبادکبازی با برادرش است. راوی آنچه را دیده، مثل دوربین در ذهن ثبت کرده و حالا که سالها از آن روزها میگذرد فیلم را بدون رتوش در تاریکخانه ذهن ظاهر میکند و نهانگاههای روزهای جنگ را برملا میکند.