
نوشین وحیدی: دیدار
طلیعه زن را از دور دیده بود. چمباتمه زیر چادر سیاه و روشنای آخر روز. از زیر شاخههای نیملخت و لرزان بید گذشت. بالای سرش که رسید زن چادر را پس کشید اما نگاه نکرد.
طلیعه زن را از دور دیده بود. چمباتمه زیر چادر سیاه و روشنای آخر روز. از زیر شاخههای نیملخت و لرزان بید گذشت. بالای سرش که رسید زن چادر را پس کشید اما نگاه نکرد.
روی مبل پشت پنجره نشستهام و فکر میکنم داشتم چندمین گل یاسیرنگ روی پرده را میشمردم که برق رفت! دست میگذارم روی گوشهام تا سر و صداها و درگیریهای توی خیابان کمتر حواسم را پرت کنند.
احمد صندلی را کشید و کنار تخت نشست. صورت تیمور مثل گچ سفید بود. نگاه به سقف داشت. باد خنک به پهلوی احمد میوزید و بدون اینکه کاکلهایش را افشان کند میگذشت و بیصدا پخش میشد.
دوباره لب رودخانه نشسته و زل زده به باریکهی آب. تا آن شبی که بچههایش را خبر کردیم و او را کشان کشان به ساختمان آوردند، فکر میکردم چیزی توی زاینده رود گم کرده که هر روز دزدکی میرود و دنبالش میگردد.
پنج نفر بودیم. من و سیامک و مرجان، حامد و حمید. قرارمان نبش خیابان عباسآباد بود، ساعت پنج. از آن جا قدمزنان صائب را میرفتیم تا سر مزار.
عنّن جن نبود، غول هم نبود. اما کمی جن بود و کمی غول. جن بود، در حالی که غول هم بود. ابروهای پرپشت روی صورتی پف از چاقیِ برخورداری، چشمهای ریز، گونههای سرخ برآمده، لبهای گوشتی سرخ و سرزنده.
هادی کیکاووسی در «شبح اپراتور» ما را به شبنشینی اشباحی میبرد که محلهی «خورِ گورسوزان» در حاشیهی بندرعباس را در تسخیر خود دارند. حضوری ویرانگر که خبر از سیلابی عظیم میدهد.
هنوز نمیفهمم این جوون چرا این جور تلف شد؟ داشت زندگیشو میکرد. کاری هم به کارش نداشتن. سر شغلش بود. کتابهاش چاپ میشد، خانمش، اون دختر معصومش… دلیلی نداشت این جور تلف بشه.
بله. همینطور بود. مامان را نشانده بودند روی طاقچه. مامان همانجا مینشست و همانجا غذا میخورد و همان جا هم میخوابید.
داستانهای غریفی با سورئالیسمی رنگپذیرفته از اقلیم جنوب مشخص میشوند. او از ویلیام فاکنر متأثر است و مضمون آثارش را غم از بین رفتن مظاهر سنتی در هجوم صنعت وابسته شکل میدهد.
احیا، در داستان حسن حسام زنی است که تا چشم گشوده در زندگی جز بیچارگی و فلاکت خیری از دنیا ندیده و اکنون بیمار و رو به مرگ زیر لحاف کهنه و مندرسی در زیرزمین خانهای که برای دوازده سال در آن کلفتی میکرده، با پاها و دست های ورم کرده خوابیده و روزهای زندگیاش را به یاد میآورد.
دریچهی زیرِ در باز شد. دستی یک بشقاب پلاستیکی پر از غذا، یک قاشق پلاستیکی و یک ظرف پلاستیکی آب را هل داد داخل. گفتم: «آمار ما تغییر کرده». صدایی از پشت در گفت: «خفه».
بهرامی خوب سنتور میزند. با حافظی هم دست میدهم. ملیح تار میزند. کاوه هنوز نیامده. آن بالا روی سن، بر روی تختی که رویش گلیمی قشقایی با زمینه نارنجی پهن است، کمانچه هجده ترک استادم بیصدا خوابیده. کاسه شیری رنگ با هجده خط سیاه. سی و پنج سال بیشتر است که ندیدهامش.
نرمهلرزی پوستام را سوزنسوزن میکند. پیرهنم چشم بهراه همآغوشیِ کاپشن پاییزه است. نیمکت، نیمکت شهریور نیست. با پشت و کفلام چنان سرد تا میکند . میگذاریم میرویم.
روز پنجشنبه، بیستونهم مرداد سال شصتوهفت است و تو قرار است بیستویک سال بعد، توی یکی از روزهای خرداد یا تیر، همهی تن و بدنت عرق کند و ناگهان درد بکشی. رازی که سگ به تو گفت و بویش تا سالها بعد بهت چسبید.
پیچِ بیسیم را چرخاند تا صدایش کمتر شود. باقی دکمههای دستگاه افتاده بودند و از سوراخِ آنها سیمها و قطعات برقی آن دیده میشدند. مردِ پشتِ بیسیم زیرِ خنده زده بود و تنها عقربهای که روی دستگاه باقی مانده بود، در پس زمینهی سفیدش، عینِ خندههای او میلرزید.
حالا که از دیشب خودم را اینجا حبس کرده بودم، غرق در سکوت چاه به تمام اتفاقاتی فکر میکردم که بانیاش من و پدرم، قُریب بودیم؛ کسی که قرار بود من و ابوحمزه، رازش را تا ابد با خود به گور ببریم.
شعله حرص خوردن های بی مورد شرقی و توقعات بالای غربی را با هم قاطی کرده بود. ذهنش بیاختیار دنبال چارههایی میگشت که در آن مهارتی نداشت. کلّۀ پر جنب و جوشش از کار نمیایستاد و مثل چرخ ماشین دور خودش میچرخید. چشمان قهوهای رنگش به درماندگی چرخ قُفل شده بود.
حدود ۴۲ سال است که اینجا نشستهام. یعنی از سال ۱۳۵۷ تا الان. بازنشسته شده بودم. یک روز صبح حوالی ساعت ۱۱ از خانه بیرون زدیم. در اصل از خانه آقای مجسمهساز. کت و شلوار طوسیرنگم را که دیگر از بس پوشیده بودم، سیاه شده بود، تنم کردند.
«کمین بود» روایت فاجعه است. روایتِ فاجعهی «گذشته و آیندهی استمراری» این جامعه، روایتِ «خواستن»ی که در «شد»ها و «بود»ها به خون مینشیند، نشسته است، بارها نشسته است، و «خواهد» نشست.
از نمایشگاه مرگ دستساز تا هتل وحدت، پاسدارها چفت به چفت هم تونلی ساخته بودند و هزار بار بدتر از مشت و لگد مرسومشان، شاخه نبات و کتاب مهریه میزدند به سر و صورت خانواده عروس. سرهنگ یک دم فکر کرد این دیگر عروسی با زهر عزاست و هیچ ربطی ندارد به «عزای عمومی، عروسیه!»
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.