وظیفهی من تنها جمع کردن تورها بود و شستن سطلها و وسایل دیگر، اما او ،که باید حتما چکمه و دستکش و دماغگیر میپوشید، وظایف بیشتری را انجام میداد -هرچند بیشتر دور از ساحل بود. نوشته بود که «دستهایت را دوست دارم و آن کتفهای لختت را و آن پارچههای تُنُک که سینههایت را از نور و نم دور کردهاند. چشمان شورَت را دوست دارم آنها فکر میکنند که من بوی دریا را نمیفهمم.»
گاهی پیش میآمد که -اخیرا گاهی، پیش از اینها اغلب- با فاصلهای کم -در کنار هم- به کارهای بعد از صید میرسیدیم و قلب رئوف پدرم حسرت و مهرِ او را برمیانگیخت. برایم نوشته بود: «گاهی که تف میکنی و با جریان موجها میآید سمتم، من دستهایم را از دستکش درمیآورم.» اینجا تقریبا همهچیزِ اهل این ناحیه به دریا و از دریاست و هر چیزی نشان از دریا دارد. حتا آن سرسرهای که آفتاب از رویش سر میخورد روی برفهای پاگرفتهاش. آنجا او نشسته بود که شاید دستهایم را بگیرد. اینجا درختْ دریایی است و خانهها و غذا و عشق وآوازها و آتش حتا و مرگ و بازی و همهی جملات و خبرها. بنبست ما از طرفِ باز رو به دریا بود و وقتهایی که دریا بالا میآمد، آب داخل خانههایمان میزد و بنبست پر از دریا میشد. دریایی پر از بچهماهی و زالو و نمک. گاهی که دریا بنبست را میگرفت و بادبادکهایمان را هوا میکردیم ، او پشت پنجره به بادبادکم نگاه میکرد و چیزهایی را مینوشت و مواقعی با لبخندی حاکی از تمام شوقها و حسرتها و دلتنگیها و پذیرفتنها، مطابق طبیعت زندگیش برایم دست تکان میداد و پلکهای نازکش را بههم میزد. مواقعی هم پشم شتر دود میکرد و بهطور مهجوری فقط خیره بود به بادبادک من و نگاهی به من نمیکرد.
نوشته بود «چند صفحه از مجلهای که تازه خواندهام برایت ضمیمه کردهام. از صحرا و دشتهایی خالی و آفتابی عکسهایی دارد و شعری هم که اسم شاعرش خیلی زیبا است. فکر کردم اگر بیشتر هم در نامههایت بنویسی شاید بهتر باشد یا از آن گلهای نقرهای که درست میکنی برایم چندتا در نامه بگذاری.» با کلههای ماهی برایش چیزی درست کردم و گاهی چشم یکی از ماهیها گل نقره بود.
خانهی آنها اسرارآمیزترین جای دنیا بود. همیشه تا حرفش میشد همسایهها حدس و گمانهایی از داخل خانه میزدند، من هم تصوراتی داشتم. تنها چیزی که از آن خانه دیده بودم حیاط نسبتا کوچک خانه و پنجرهی اتاق او بود. حیاطی موزائیک با یک حوض معمولی در وسط آن کنار تک درخت حیاط که شالهای سَرماهی که برایش میفرستادم روی شاخههایش آرمیده بودند وچند وسیلهی ماهیگیری و معمول هر خانهای در گوشه و کنار چیده شده بود. شاید آنطور که همسایهها میگفتند داخل خانه -که خانهای بزرگ و طویل بود- چون غاری باشد تاریک و خشک که پر از بوی پشم شتر بود و خاک و پارچهی نمدار و بوی سوزهی نفت، که بعید میرسید. یا این که میگفتند خانه را در پشت ایوان خراب کردهاند و یک حیاطِ مسقف ساختهاند انباشته از ظرف و ظروف و پوشال و پارچه و چراغِ نفتسوز و البته بوی مدامِ سوختهی پشم شتر، با چند لایه فرش روی کف خاکی یا سیمانی خانه. یا این که زیر پوست خانه، کل فضا را با پلاستیکهای ضخیمی گرفتهاند و پلاستیکها را از درون با پوشال و پارچه عایق کردهاند و شاید روی حصیرهای چوبی زندگی میکنند. و یا اینکه خانه فضایی معمولی برای همه دارد با حال و پذیرایی و حمام و دستشویی و چند اتاق، که تنها اتاق پدر ن از بقیه جداست و پر از پوشال و کهنه و بوی پشم شتر سوخته و خاک و اینهاست که احتمالا در گوشهای آخر خانه واقع شده است. همهی این روایتها و فرضیات به یک اندازه برای همه محتمل و پذیرفته بود. سالیان دراز بود که هیچکس به آن خانه نرفته بود و حتا هیچ حرفی از آن مابینِ مادرِ ن ،ن و خواهرهای ن با دیگران رد و بدل نشده بود. و این هم میل آنها بود و هم خواست همسایهها؛ و چون حقیقتی ازلی و ذاتی ما بین همه مقبول واقع شده بود و هیچکس را به رفتن داخل خانه کنجکاو یا حساس نمیکرد. نوشته بود
«از ابرها
آن تکه که تویی
نخواهد بارید
مه همان خواهد بود
چشم بسته و فرو رونده
که بهتر ببیند
پرندهی گلگون را و
تنها پرندهی گلگون را»
روز شلاقِ زمین به طرفم آمد و گفت برویم از دکان بادکنک رنگی بگیریم. نوشابه و آدامس موزی و تخممرغ شانسی هم گرفتیم. از معدود اوقاتی بود که میتوانست بیرون از کوچه قدمی بزند. گاهی با ملالت و گاهی از سرِ دقت شلاقش را به هوا بلند میکرد و روی زمین میکوبید. کنار خواهرش ایستاده بود و من میدانستم که گوشش به صدای شلاقِ من است. بعد از اتمام مراسم رفتم آنطرف که او بود و دیدم انگار با شلاق اشکالی روی زمین کشیده است. در نور غروب، در آن منطقه زمینِ پست، نگاه کردم به آن مثلثها و خطها به آن خطهای مارپیچ و حاشورهای ریز. چیزی دستگیرم نشد.
او زودتر رفته بود. خواهرهایش نسبت به من احساس خنثایی داشتند. بسیار سنگ چهره بودند و جملاتشان عمدتا کوتاه و بیحالت و تکراری بود. البته آنها با همه رفتاری خنثا داشتند. لباسهایی میپوشیدند همانند مادرشان و خیلی فعال و کاری بودند، و جوری با اشیاء رفتار میکردند مانند دخترانی که پذیرفته بودند بخت ازشان سر برگردانده. دستهایشان مثل دستهای درخت بود و لبهایشان جوری بود که حرفی ندارند. از کنار در خانهیشان که رد شدم -در خانهای که همیشهی خدا،حتا گاهی شبها، باز بود و پردهی برزنتیِ سُربگونی دهانهاش را گرفته بود- کمی ایستادم تا بشنوم. صدای ستار زدنش میآمد. صدای معمولی و وصله کردهی ستارش بود. و داشت همان چند آهنگی که بلد بود را مینواخت. همان چند آهنگی که همیشه بلد بود. قطعاتی آشنا و ساده. بعد که از مهتابی به خانهیشان نگاه کردم تا صدای ساز را بهتر بشنوم، سایهی خمیده و لاغرش را دیدم که تا لبهی حوض کش آمده بود و داشت به آب قد میکشید. به تهْآبِ بارانِ جمع شده در حوض.
شب موقع خواب به او فکر میکردم. به انگشتهای پاهایش. به پیشانیش که کاملا صاف بود. به آن ظهرهای تابستانی و آن خوشیها و نوشابهها. بهطرز دویدنش که بیشک زیباترین و صمیمیترین تصویرِ خاطراتم هست: طوری که آن اندامِ لاغر و گندمگونش را از زمین جدا میکرد و دستهایش را شلخته در هوا تکان میداد، و گاهی که پشت سرش را نگاه میکرد. مخصوصا این که زمین میخورد. آن صحنهها که زمین میخورد دلانگیزترین صحنهها بود. صورتش حالتی مهربان به خود میگرفت، مهربانترین حالت.
او نبود. پدرش بود. پدرش مرضِ آب داشت. مریض بود و خیلی محتمل بود پسر هم از پدر بگیرد. میگفتند در همهی نمونههای پیش از این، حداقل یکی از پسرهای مردهای مریض میگرفتند. ن تنها پسر خانواده بود برای همین میترسیدند. مادر و خواهرهایش. میترسیدند ن هم مانند پدرش زمینگیر بشود و از درد و خارش و زخم بمیرد؛ چون لاجان و لاغر و آسیبپذیر بود میترسیدند نتواند زیر درد دوام بیاورد. همان ترسشان هم بود که ن را از بچگی لاجان و آسیبپذیرکرده بود و ظن مریض بودن را به اذهان دیگران القا کرده بود. از ده چارده سالگی دریا را برایش منع کرده بودند و باران را برایش حرام. میگفتند هست. ولی واقعا نبود. خودم دیدم. اشک ریختنش را دیدم.
روزی نامهای نوشته بود که روی صفحهی اولش عکس یک شتر چسبانده بود که داشت علف میخورد و پوزش کج بود. زیرش نوشته بود: ((از شتر بیزارم. از آن دو کوهانِ پشمالو و زشتشان و دهانهای گشاد و آبکیشان. از حالت راه رفتنشان هم بیزارم.)) دلم برایش سوخت. هم برای ن هم آن شترِ خنگ و قهوهای که عکسش را چسبانده بود به نامه. در ادامه نوشته بود که مطلبی جدید در یک مجله خوانده است درمورد این که <هیچوقت نمیتوان با چشمهای باز عطسه کرد> با پنج علامت تعجب. نوشته بود ((دارم رویش تمرین میکنم. دستمال کاغذی را لوله میکنم و دماغم را قلقلک میدهم. تا عطسهام گرفت تلاش میکنم چشمهایم باز باشد. اگر میتوانی تو هم تمرین کن. بازیِ جالبی است. اگر دوستش داشتی یک روز که آفتاب باشد میرویم قبرستان با هم بازیاش میکنیم.)) یک روز در قبرستان این بازی را کردیم. واقعا سخت بود. کلی خندیدیم.
سبد را با طناب و چوبها و چاقو برداشتم. صبح بوی علفِ چرا شده میداد و بوی شن. خورشید گرمای نارسانایش را تشدید میکرد و پدرم مثل صبح بود. دریا تا نیمهی بنبست میزد و بوی سیمانِ باران خورده همان میانها پس و پیش میشد. با وسواس بسیار تا نیمهی شب مشغول لاک زدن ناخنهایم بودم. رنگِ جدیدی که مادرم بهتازگی برایم خریده بود. دلم تَر بود و امیدوار. تقریبا روز خوشی بود.
همهی روز را منتظرش بودم اما بیرون نیامد. غروب که کار تمام شد به ساحل نگاه کردم، چند بچهی کوچک بازی میکردند، سگی سفید عرض دریا را میپیمود و ملول به نظر میآمد، یک نفر پیاده افسار اسبی را گرفته بود و تمرینش میداد، گاه میدوید و میدواند و گاه میایستاد و بهشکل دایره اسب را دور خودش راه میبرد، زنی حامله در کرانه، پشت به دریا نشسته بود و در هاون بنفشه میکوفت. صدای مرغ دریایی و تراکتور از دور میآمد. به خانه که میآمدیم دریا پس کشیده بود و بنبست ساکت بود. وارد مهتابی شدم تا نگاهی بکنم…
تقریبا شب شده بود و سرما داشت بیشتر میشد. چراخهای محله پت پتی داشتند خلافِ جهت نگاهم. روی مهتابی کاغذی به سنگی پیچیده بود: ((سلام نگرانم نباش)) و یک کلمهی دیگر که روی پارگی کاغذ بود. فردا کمکم باد شروع شد. گاهگاه گردباد میآمد و درها و پنجرهها را بههم میزد و اسباب داخل حیاط را جابهجا میکرد.
روز بعد گرد و خاک بیشتر شده بود و نمیشد بیش از پنج متر را دید. دریا بالا آمده بود و از زیر در حیاط آب گِل به داخل میزد. تمام حیاط گِل بود و مردم از خانه بیرون نمیآمدند. روز سوم که بدترین روز بود خیلی چیزهایمان را از دست دادیم از نردبام سر دیوار تا گلدانهای سفالی در حیاط. پنج هفتهی تمام خاک و باد بود و شورابه و خاشاک و رگبار.
تمام شالهای ماهی ن روی درخت گم شدند. خودم دیدم. از مهتابی. توی حیاطشان پر از کاغذ و برگ و خاشاک بود. همین که طوفان تمام میشد، یکی دو هفته به تمیزکاری خانهها و برگرداندن شرایط زندگی به حالت سابق میگذشت. ادارات و مدارس شرایط را برای ازسرگیری منوال کارها مهیا میکردند و صیادان هم به تعمیر و آمادهسازی ابزار میپرداختند تا با عادی شدنِ وضعیتِ هوا و دریا کار را دوباره شروع کنند. کم کم مغازهها و رستورانها و پارکهای بازی و ادارات و مدارس باز میشدند. خوب که شرایط به حالت عادی برگشت، وقتِ مراسم بعد از طوفان میشود. مراسمِ دعای درخت.
همهی طولِ این پنج هفته به مراسم دعای درختِ بعد از طوفان فکر میکردم. از شوقِ مراسم چندینبار در روز دشنهام را در میآوردم، تمیز میکردم و تیزیاش را با بریدن کاغذ میسنجیدم و میگذاشتم در غلافش. تمام ظهرها صرف فکر کردن و رویا بافی دربارهی مراسم میکردم. این که امسال مراسم کدام سمت جنگل برگزار خواهد شد یا چه دعایی را روی تنهی درخت خواهم کَند یا چه درختی را باید انتخاب میکردم؛ و البته این که ن چطور درختی را ممکن است انتخاب کند. و از آن بهتر این که پس از پنج هفته تاخیر در روزِ شلاق زمین، این روز درست از فردای مراسم دعای درخت از سر گرفته میشد. دو روزِ پشت سر هم بیرون بودن بدونِ صیدْ عالی بود. بوی کالِ درخت و بوی برگ و آتش و دیدن دویدن ن لابهلای درختهای بلند. چیدن قارچ و برگ. نشستن روی تنههای قطع شدهی درختان و دوز بازی کردن. چای و نون و پنیر کنار آتش و گوش دادن به آواز خواندن پدرم.
…
بعد از طوفان خبرش آمد.
میگفتند سه بار در این پنج هفته از درد بیهوش شده. تقریبا دو ماه بوده که نصف شبها با تشنج از خواب میپریده و مجبور بودند مدام پونهی سوخته و تخم کاج و پورهی زیتون به خوردش بدهند تا آرام بگیرد. یا روغن مارمولک کف پاهایش میمالیدند و شبها بخورِ نمک میداده است. قرار شد فردای طوفان مراسم خاکسپاری پدر ن را در قبرستان برگزار کنند و همچنین مهیا شوند برای تدارکات مرگ احتمالیِ ن. ن -که مردم میگفتند مریض است-دو روز فرصت زندگی داشت. من میدانشتم که او نخواهد مرد. قبل از اینها برایم نوشته بود: ((…با مادرم دعوایم شد. لیوانِ سفالِ کبود رنگم افتاد و شکست. کل روز را از سردر(د و نفرت خوابیدم. میگوید اگر از پدرت مرض نگرفته باشی اگر مثل او نباشی مردم چه فکری میکنند!؟ مادرم میترسد من مریض نباشم.)) یک روز وقتی کنار سرسره پارک نشسته بودیم، همان روز که گریه کرد- پیشانیاش را چسباند به بازویم و گفت: ((حالا میبینند که پدر میمیرد و من زنده خواهم ماند…)) مریضی آنها را مثل یک زنجیر به هم اسیر کرده بود، پدر به پسر، پسر به مادر. یک بار هم برایم نوشته بود ((چرا زنده بمانم؟ عمرم را تلف کردند… چه بهتر که بمیرم!)). نبود. همهجا را زیر پا گذاشتیم. فردای مرگِ پدرش ناپدید شده بود. مادرش تمام درهای همسایهها را زد. تمام جنگل و کوچهها و ساحل و اسکله و کوه را دنبالش کشتیم. سه روز کامل همهجا را جز دریا گشتیم. تنها حدس پدرم و خیلیهای دیگر دریا بود. میگفتند از آب فرار کرده است به دریا. مراسم دعای درخت و روز شلاق زمین یک هفتهی دیگر به تعویق افتاد. او رفته بود. نه او نمرده بود. از مادرم پرسیدم پسرِ مریضِ پدری مریض چگونه میمیرد گفت در خواب- به آرامی یا با تشنج.
روز دعای درخت برف میبارید. برفی سبک و روشن. از خانه که در آمدیم احساس کردیم دعایمان اجابت میشود. کل ساحل برف نشسته بود و تنها رد پای ظریف سگی یکدستی برف را برهم زده بود. بادی ملایم پودر برف را از سطح جابهجا میکرد و در فضا بوی سوختن چوب و بوی برف پیچیده بود. تا جنگل بیست دقیقه پیاده راه بود. پدر قبول کرد که پیاده تا جنگل برویم. مادر اما با همسایهها میآمد. سرد نبود. خوش بود. صدای قدمهامان در برف و صدای سکوتِ لبهامان به عمق روز افزوده بود. از کنار قبرستان که گذشتیم برف قبرها را تا نیمه پوشانده بود و باد به صورت آرام و نجیبی، همانطور که رسم مردگان بود، دانههای برف را بر میداشت و باز میخوابانید در بستر قبرها. افق مثل گرگومیش پگاه بود. دو رگِ نحیف برف نشسته بود روی ابروهای پدر. درختها سپید پوش و ساکت. قارچها و برگها و تنههای درختها زیر برف. یکی پیدا کردم کمی آنطرفتر از تکه سنگی بزرگ، درختی بود لاغر با پوستی خاکستری. دشنه را درآوردم و نگاهش کردم. دست چپم را حلقه کردم دور تنهی درخت و با خطی ریز نوشتم: دریا خونِ تو را خورده است و هر چقدر هم که برف ببارد روسفید نخواهد شد. فردا به مراسم شلاق زمین نرفتم.
بیشتر بخوانید: