
پرتو نوریعلا: محبوبِ گمشدهام
سراغِ محبوب گمشدهام را از بادهای سرگردان گرفتم؛ زمزمه کردند: “آوازهای بند”ش را، در زاریِ نیزارها، سلولهای تاریک وُ نمور را دیدم و ردِّ تازیانهها را در شرمِ آبگینههای زلال.
سراغِ محبوب گمشدهام را از بادهای سرگردان گرفتم؛ زمزمه کردند: “آوازهای بند”ش را، در زاریِ نیزارها، سلولهای تاریک وُ نمور را دیدم و ردِّ تازیانهها را در شرمِ آبگینههای زلال.
علیرضا آبیز – مسعود احمدی، آن گونه که من میشناختم، انسان پاکیزه و شرافتمندی بود. به اصولی باورمند بود و بر آنها ایستادگی میکرد. قضاوتگر بود و ای بسا برخی قضاوتهایش سختگیرانه و یا حتی نامهربانانه بود. در شعر وسواسی بیحد داشت و بر سر هیچ واژهای مماشات نمیکرد.
جراحی نام شهرکی است در استان خوزستان در کنار رودی به همین نام. شاعر که در کودکی در این رود آبتنی کرده است، اکنون میبیند که رود در پی وقایع خونینی به رنگ خون درآمده و دیگر از تن شسته هم نمیشود.
شعر بلند سنگی برای زندگی، سنگی برای مرگ از شهرام شیدایی گفت و گوی طولانی شاعر است با خود و با دیگران. شهرام شیدایی از دل این گفت و گو زندگی فکری خود را در آستانه و بلکه در میانه مرگی ناگزیر روایت می کند.
آنگاه، یله چون گیسو، روانِ باد میشوی، فاختهای، بوسه بوسه برتنِ آسمان. آغوش بگشا! که جراحت دهان بسیار گریسته است به خون.
به چشمهای من نگاه کنید آقا در آینهی مردمکانم چه میبینید که شما را مسحور میکند؟شاید این انعکاس چشمهای شماست! آقا در کیف دستی شما چیست که اینچنین شما را به خود مشغول میکند
زیر رگبار بمبهاى حرامزادهاى که خاک را چاک چاک مىخواهند، و هر روز یک مرز به مرزهاى جهان اضافه مىکنند، ایشان همچنین در سخنرانیشان افزودند،” مُعظّمٌ لَهْ ” که آن خرهاى فرتوت نیستند، ” ه ” اشاره به آن قلّههاى حماسه دارد.
می ترسم این پاییز نبینمت و برگ ها تلنبار در دهان کلبه ات این کلید نچرخد، لای این همه تارعنکبوت شکل کلاغی بزند از در بیرون.
نشستهای بر شاخههای رها و باد را به طاعتی مُوهوم فرا میخوانی و نمیدانی دستهای او در انحنای هیچ شکلی نمیماند.ای غنچه لجوج! به سطح بیاور مجال شکُفتن را
۱ باز هم جانمان را گرفتند و دسته های گلمان را! بسته شد در گلو، صدا خرد شد در صدا، نفس استخوان به لب رسید
به طبیعت باز میگردد. کفنات پنبهی خالص،و زمین همچنان حمایت میشود از سوی مردگانش.در گور هم ملاقاتت ممنوع است
چرا ما بیچراغیم در این فصلی که تاریکی نشسته بر سریر شهریاری؟ تخیل باغ سرخی بود، در خاکش حقیقت، کنون بنگر بیابانی است باطل،در آن خورشید کاذب نیزه میتابد به هر سبزی، در آنجا روح بیالهام است، در این صحرای زرد خشکخو پرواز هر لفظی حرام است.
در نبض پلکها، صبحانهی شبی که در شکافِ سرش عرق کرده رختخوابِ تو، حالا چقدر باید بپردازم؟ از تماشایی که لذّت بردم چقدر بپردازم؟
در خانه گُل نیست، هوا نیست، پنجرهها را باز میکنیم و دوباره میبندیم، ما به بغض و فاجعه عادت کردهایم،به آماس درد و مردن ترانهها
پرنده در ساعت۱۲ لانه کرده است، در پرنده در لانه به ساعت۱۲، در خواب عقربهها، از ثانیه فرومی رود، از دست فرومی رود
نمیبینیام؟در دشتهای سرگردانی، با پیرهنی از باد و گیسوانی از خزه و پاپوشی از خاشاک؟هماره سوگوار شادیهای ناپایدار؟هان؟وقتی در دستهایم خورشید میزاید،آن را به شب هدیه میکنم و غنچههای جانم را به مرگ میبخشم.
بی تابم از این همه توان که میتاباندم در هوای تمنا، سرگیجهی سماع بی ستونم کرده است. وای اگر بریزم این بار، دانههای دلم به کفر میافتند و بر تمام نخ شیخکِ شرم میماند و ذکرِ رهایی…
پایان در آغازی پنج هفته ندا میدهد: تکهای خون است، در گلویی گیر کرده از رشتههای صدا بافته میشود در سکوت، گلو دور است…
اشتباه بزرگی بود خیره شدن به اندامش،کسی که میکشد نباید بگریزد، با شوق بی اندازهای باید بایستد بر دو پا که فرار نیست، آلت قتاله را با وسواس زیاد پالوده کند، آلوده، در دهان خودش آرام بگیرد، زبانزد بشود…
این راز را با طلوع آفتاب/به تو خواهم گفت/با طلوع آفتاب در تهاجم دستان خالیام/مشتی خاک بر آسمان میپاشم/از رد پای تو دور میشوم/و سینهی کفتران چاهی را میبوسم/من در جزایر ناز میزیستم/درختان زیر آب قیلوله میکردند/و از آتش درون چیزی نمیدانستند
در بطنام سرخ بود وطن، در خونام زبانه میکشد خشم، در تظاهرات گلبولهای قرمز، شکاف در پهلویم کناره میگرفت، و هزار سوال سالخورده در سینهام از پا درمی آمد