نمیدانم
زندگی
چند پاشنه
پشت سرم چرخیده؟
نمیدانم
در آستانه چند معبد
چشم بودا را بستهام
و نیلوفرها را
به تماشای نیل بردهام؟
نمیدانم سوزن عیسی را
به کدام گلوی پاره بخشیدهام
و عصای موسی را
از اجاق کدام آتشکده
بیرون میکشم…
از من مپرس
شکوه آن کوه
به دامن چند صخره
راهی میشود؟
مپرس حلقههای زمان
پشت گوش کدام خرگوش
جا ماندهاند؟
من رفتهام ازل را اَلَک کنم
ابد را بکارم در پوست گردو!
برمیدارم دور کیهان قُرُق میکشم
نطفهها همانجا خفه میشوند
خدا از راه میرسد
و هیکل مرا
گل میگیرد…
سَر ِ اِبلیس
سَر ِ اِبلیس
بی حاشیه مانده بود
و ما دانههای درشت
مشغول هاشور زمین…
ما گلهای درشت
در آستین تاریخ…
ما مشتهای مفتخر
بر کتیبههای آویخته
از کتفمان بودیم
و طلبکار
از تیرک چادرهای صحرایی!
سَر ِ ابلیس بی حاشیه مانده بود
و ما داس به داس
از سر قبیله بالا میرفتیم…
سرانگشتهای خدا را
قیراندود میکردیم
و غالیه میبردیم به
پیشگاه اجدادمان…
دست خدا در حنای ما
پای خدا در هوا مانده بود
خدا نمیتوانست
پا بر سر دخترانش بگذارد…
*سربریدن زنان و دختران
* به حکم سنت و به نام غیرت
*ما(مجاز کل از انسان)
*ما در پایان: ما زنان (چرخش راوی )
بگذریم از آن همه آه ِ تباه
بگذریم از آن همه آه ِ تباه
به درگاهی که ناقوسهایش
زنگار بستهاند
و هنوز
مهروموم کارهای بزرگ
فردا به فردا میروند
بگذریم از خیر ِ نامههای چروک
به ناجیان ِ بیخبر از جانمان
ما یتیم میگردیم، درست!
ما از این ستون به آن ستون
حواله میشویم به صفهای فرج
به دیگهای غوره میسپارند
برایمان حلوا بسازند
ما بوی حلوا را میگیریم
و گورمان را گم میکنیم،
این هم درست!
اما بومها، کارشان را بهتر بلدند
هر بومی از هر بامی روانه شود
صاف و بیامان مینشیند در دامانشان…
بگذریم و آن همه راه بیهوده
تا درگاه نرویم…