
محسن عظیمی: فانی فانی
«فانی، فانی» سروده محسن عظیمی در رثای رضا رسایی را میشنوید: غلامرضا رسایی شناختهشده با نام رضا رسایی (۵ اسفند ۱۳۶۷ – ۱۶ مرداد ۱۴۰۳)
«فانی، فانی» سروده محسن عظیمی در رثای رضا رسایی را میشنوید: غلامرضا رسایی شناختهشده با نام رضا رسایی (۵ اسفند ۱۳۶۷ – ۱۶ مرداد ۱۴۰۳)
سویی از سواد صبح با او بود، نیمرخی به آفتاب، متروک اما پراکنده، کرانهٔ دنیا را طی کرد. به خیال نقش بستن روی قلمدان، به خیال پریدن آن سوی رود، تا قلبش هزار و یک پروانه شود.
از این فرشته چه عایدِ شاعر خواهد شد؟ کدام قول، کدام غزل؛ کدام دشنه، کدام مسلسل، از این تخیّلِ نفتآلود سر به در خواهد کرد؟
وَ در تمامِ شهرها و روستاها میگشتیم وُ گریه میکردیم […] آیا کسی ستارهٔ ما را خواهد دید؟
ایران فرهنگی کجاست؟ آیا چنین ایرانی وجود دارد؟ اسماعیل خویی، شاعر فقید در شعر «از میهن آنچه که در چمدان دارد» مختصات ایران فرهنگی را به ما نشان میدهد. میشنوید:
رؤیا در هر تولدی، و در هر تولدی از جنبشی، و در جنبشی جدید هرگز توقف نمیکند؟ گفتی چگونه است که رؤیا هرگز توقف نمیکند؟
کلمات، هراسان و گریزانند، انگار، از پای چوبههای دار گریخته باشند، شاید هم احساس میکنند که تحت تعقیباند…
آه
چه کسانی
کارد سلاخی گرفتهاند در دست
بی پروا
گلهای سرخ نو شکفته را سر میبرند
در سرزمین خسته و غمین
و فارسی جواب ترس را نمیدهد، بنشینید بر قایق بادی، برویم بادبادک بازی. دست ببر توی موهای داوود و سیم را سوا کن، چرخی بزن و خودت را بینداز توی گرداب…
و به نظرم در این دوران، همهی شعرها حبسیهسراییست، نه چیزی بیشتر از اینها حالا اسمش را هر چه میخواهید بگذارید، من میگویم: جمهوری سانسور
اینها چگونه آدمهایی هستند؟ بر پشت دایرهها مثل خواب راه میروند، پرندههایی هستند که با بالهای حروف اسفرجانی، بر برگهای جهان خواب میروند
سه شعر از سه شاعر زندانی در نشریه ادبی بانگ. نام آنها را تکرار میکنیم: مهدی بهمن. گلرخ ابراهیمی ایرایی و یاسمین حشدری.
باد خبر داشت که سکان چرخاند. چندان که نشنیدم صدای در بر لولا و ندیدم قند به دهان برده باشد، برق زد و پیدا شد، رُخی زیر ابر؛ صنوبری شکافتهی زنده.
دخیل بر ضریح خود میبندم و تو را دعا میکنم، ای فروغلتیده در کُندهی درخت، عشق، پستانهای بریدهی لیلی بود توی دستانم، حالِ ناجوری افتاده بر کنایه و داستان.
شعری از حسن حسام با توجه ویژه به غوغای «مادر قمی» و بحث «سلیطه».
شعری از سارا بریار در بیان مفهوم تعلیق در شکل گیری هویت فردی به سبب سرکوب های اجتماعی و سیاسی.
برگرد! کسی تو را نخوانده به راه، خانه را خسته کرده مرور مدام ممکنها، حرف تازهای بزن، پنجرهای بشکاف، تکه روشنی را به دندان بگیر و چشماندازی بیاویز
با نیم قرن از نفسهای تو
سخن میگویم
و خوب میدانی…!!
پنجرهها را به دست باد میسپارم
و تو را به اشکهای پس از باران
به روی شیشه
شمعت را منفجر کن! ـستارهها را میبینم که چشمک میزنند. ستارهها را منفجر کن! -آنجا، رعد و برق.-تخم چشمهایت را بیرون انداز! ـصدای شیرینِ امواج اقیانوس.
دنیا تکیه داده به تکههای تن، سعی دارد وانمود کند، جنایت عادیترین اتفاق است، شاعر در شعرش به قتل میرسد، زخم از کتابها میریزد، این جهان، سرانجام لال خواهد مرد.
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.